eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
368 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت29🎬 از بیرون کیوسک نگهبانی برای پیرمردی که بلیز آبی تن کرده است و استکان چایش را سر
🎬 می‌خواهم قدم دیگری بردارم که صدای جیغ بلندی از داخل اتاق بلند می‌شود و نفسم را در سینه حبس می‌کند. به لحظه نمی‌کشد که آژیر قرمزی که دو طرف در بود زنگ می‌زند و فضای راهرو، رنگ خون می‌گیرد. اضطراب مثل مور و ملخ از دست و پایم بالا می‌رود و تنم را می‌لرزاند. گیج و منگ به اطراف نگاه می‌کنم. چند مرد و زن از ابتدای سالن می‌دوند و به این طرف می‌آیند. از چپ و راست تنه می‌خورم. خودم را کنار می‌کشم. به دیوار می‌رسانم. یک لحظه قدم‌های تندی نزدیکم می‌شوند. پرستار دستش را به سمتم می‌گیرد و فریاد می‌زند: -خانم شما اینجا چیکار می‌کنی؟ کی بهت اجازه داده بیای تو! برو بیرون ببینم! سجادی! سجادی! بیا اینو ببر بیرون! این را که می‌‌گوید دیگر منتظر نمی‌ماند و به سمت در می‌دود. زن دیگری به سمتم می‌آید. روی مقنعه‌اش اتیکت مشکی خورده است. جمله‌ای که رویش نوشته شده بود را می‌توانم بخوانم"سجادی، خدمات" دستش را پشت کمرم می‌گذارد. همچنان که نگاهش را به دری که به جلو و عقب می‌رفت، دوخته است می‌گوید: -خانم جان بفرما بیرون! -سجادی سجادی! کجایی! زن سرش می‌چرخد. چند بار روی کمرم ضربه می‌زند: -خانم جان برگرد برو بالا. این را که می‌گوید، رویش را برمی‌گرداند. به سمت صدا می‌دود. همچنان صدای آژیر، گوشم را می‌خراشد و باعث می‌شود تمرکزم از اتفاقی که افتاده منحرف شود. قدم‌هایم را محکم می‌کنم و به سمت در می‌روم. نوشته روی در که حالا در هوا جلو عقب می‌رود، مجبورم می‌کند بایستم "ورود افراد متفرقه، ممنوع" با دستانم در را هل می‌دهم و داخل می‌شوم. بوی مواد شوینده زیر بینی‌ام می‌پیچد. نگاهم دور سالن رختشوی‌خانه می‌چرخد. از تک‌تک لباسشویی های بزرگ و غول پیکر و ملافه‌های تمیز و کثیفی که سبد سبد ردیف شده‌اند می‌گذرد و یک لحظه می‌ایستد. همانجا! درست گوشه‌ی دیوار سرامیکی! دیوار بی‌روحی که حالا با قطرات ریز و درشت خون، جان گرفته بود! قدم‌هایم بی‌اراده قطره‌های خون را دنبال می‌کند. یک قدم...دو قدم...سه قدم...چهار قدم... با هر قدم، نفسم می‌رود و یکی در میان می‌آید. هرچه جلوتر می‌روم انگار، قطرات خون جان می‌گیرند و می‌جوشند. بالاخره متوقف می‌شوم. از ردیف دوم لباسشویی‌ها سر در می‌آورم. نگاهم از زمین کنده می‌شود و بالا می‌رود؛ آهسته آهسته... درست درجایی که اطرافش را شلوغ کرده‌اند. یک نفر جیغ می‌کشد. یک نفر فریاد می‌زند. با دستم زنی که جلوی دیدم را گرفته است، کنار می‌زنم. با دیدن صحنه‌ی مقابل تلوتلو می‌خورم. کمرم به لباسشویی پشت سر می‌خورد. حتی توان اینکه چشمم را ببندم، ندارم. خیره مانده‌ام! به او! چهره‌ی شرمنده‌اش را به راحتی به‌خاطر می‌آورم! حرف‌هایش را هم همینطور" قراره برسه به تک پسر عزیزم!" حتی لبخندش را! یا آن...آن روسری گلگلی‌اش...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت30🎬 می‌خواهم قدم دیگری بردارم که صدای جیغ بلندی از داخل اتاق بلند می‌شود و نفسم را
🎬 در لباسشویی بسته شده و جسدش روی شیشه‌‌ تکیه خورده است. از پشت شیشه‌ی مه گرفته چشمان بازش را می‌بینم. خون روی شیشه می‌غلطد و جسدش را بیشتر به رنگ خود در می‌آورد. صدایش در میان لاله‌ی گوشم زنگ می‌زند: "این پیشت امانت بمونه تا فردا که رفتیم پیش پلیس" دستم را روی گلویم می‌فشارم. سعی می‌کنم راه نفسم را باز کنم، اما بی‌فایده است. انگار کر شده‌ام. انگار...انگار خاموشی تمام دنیارا گرفته است. دیگر هیچ چیزی نمی‌شنوم. دست‌و پایم خشکیده است. هر لحظه احساس می‌کنم زانویم می‌خواهد بشکند و زمین بخورم. دستم کشیده می‌شود. حتی نگاه نمی‌کنم چه کسی است. همچنان که نگاهم به عقب است و زل زده‌ام به لباسشویی که زن بیچاره را در خود جای داده است، دستم کشیده می‌شود. صدای زنی که دستم را می‌کشد، در سرم کوبیده می‌شود: -خانم...کی گفت بیای اینجا. مگه...مگه نگفتمت برو بیرون. برو ببینم. الان برا خودت دردسر درست می‌کنی. لرزش صدایش مانع می‌شود که صحبت کند. به ثانیه نمی‌کشد که پلیس و تیم پزشکی قانونی مثل موریانه سرتا‌سر اتاق را می‌گیرند. آخرین صحنه‌ای که می‌بینم، دَر لباسشویی باز می‌شود و دست خونی زن از پنجره‌اش آویزان می‌شود. نگهبانان و پرسنل محوطه را خالی می‌کنند و مرا بیرون از درب رختشوی‌خانه می‌برند. در، زیر نگاه‌هایم بسته می‌شود. جلو و عقب می‌رود. میخ شده‌ام. پاهایم قفل زمین شده است. دست در جیبم می‌کنم و کیسه‌ی گلدوزی شده‌اش را بیرون می‌آورم. با انگشتانم بندش را به بازی می‌گیرم. این چه سرنوشت شومی است که نحسی‌اش زندگی‌ام را تسخیر کرده است و تمام اطرافیانم را با خود می‌بلعد. دیگر چند نفر مانده‌اند؟! چند نفر مانده‌اند که باید شاهد مرگشان باشم؟! اگر از این معرکه هم زنده بیرون می‌آمدم. با کابوس و روح تکه‌تکه شده‌ام، چه می‌کردم؟ راه می‌روم اما انگار قدم‌هایم، جسم و روح خسته‌ام را به دنبال خود می‌کشند. از بیمارستان بیرون می‌روم. صدای همهمه سکوت محوطه را دریده بود. ماشین‌های پلیس یکی‌یکی داخل می‌شوند و سنگ‌ریزه‌های روی آسفالت، زیر چرخ‌هایشان له می‌شوند. بی هدف، به سوی مقصدی نامعلوم! حتی دیگر مغزم همراهی‌ام نمی‌کند. به حال خود رها شده‌ام! یک ساعت می‌گذشت اما هنوز، سلانه سلانه خیابان‌ها را زیر قدم‌هایم رد می‌کردم. بالاخره می‌ایستم و روی اولین نیمکت پارک می‌نشینم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
دلتنگ تو ام اے که به وصلت نرسیدم اے کاش خودت را سر قبرم برسانے 🪨🌧
15.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو هم باید دلیلے پیدا کنے، که سرپا نگهت داره(:🪴🌚 🌱_• @eshgss110 ____
-عبدالحمید‌‌ضیایے🌿🕊 ولے تنهایےات را با کسے قسمت نکن هرگز که‌من یکبار قسمت کردم و چندین برابر شد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت31🎬 در لباسشویی بسته شده و جسدش روی شیشه‌‌ تکیه خورده است. از پشت شیشه‌ی مه گرفته چ
🎬 بالاخره می‌ایستم و روی اولین نیمکت پارک می‌نشینم. خیره می‌شوم به دور دست‌ ها؛ به همان آدم‌هایی که دست در دست خانواده‌هایشان خیابان را پر کرده‌اند، ولی من... حتی نمی‌توانم صدای مادرم را بشنوم... دیگر خسته شده‌ام! هرلحظه که می‌گذرد، بیشتر مشتاق مرگ می‌شوم! شاید نوبت من رسیده است. دیگر نمی‌خواهم برای زندگی کردن تلاشی بکنم! گوشی را از جیبم بیرون می‌آورم و شماره‌ی مادرم را می‌گیرم. آخرین رقم را که لمس می‌کنم، گوشی در دستم می‌لرزد و نام سعید ترابی، روی صفحه روشن و خاموش می‌شود. تماس را رد می‌کنم. می‌خواهم دوباره شماره را بگیرم که این‌بار هم صدای زنگ، بلند می‌شود. با بی‌میلی تماس را وصل می‌کنم. -الو مهتاب خانم؟! بغضی میان گلویم نشسته و صدایم را خش‌دار کرده است. چند بار صدایم را صاف می‌کنم اما فایده ندارد. زمزمه می‌کنم: -بله؟! -معلوم هست کجایین؟ یکی دو ساعته جلو در خونه‌ام. نه درو باز می‌کنید نه تلفنتونو جواب می‌دین... نمی‌گذارم ادامه دهد: -خونه نیستم. نمی‌دانم در صدایم چه می‌بیند که مردد و آهسته می‌پرسد: -شما...الان... دقیقا...کجایید؟ نگاهم به تابلویی که آن سر خیابان، مقابل کوچه بود می‌خورد. زمزمه می‌کنم: -خیابان شهید ستاری. پارک لاله... -صبر کنید...صبر کنید الان خودمو می‌رسونم. خواهش می‌کنم جایی نرید. خوب؟! کلمه‌ی آخر را با لحنی ملتمسانه می‌گوید. مقاومتی نمی‌کنم. -باشه. صدای باز شدن در ماشین که از پشت خط می‌آید، تلفن قطع می‌شود و صدای بوق‌های ممتد در گوشم می‌پیچد. یک لحظه ته دلم می‌لرزد و حسی در انزوای مغزم مرا از تماس گرفتن منصرف می‌کند. حسی که می‌ترسد اوضاع، بدتر از اینی شود که هست. چشمانم می‌سوزد و بدتر از آن، سردرد بدی جانم را به لب آورده است. سرم را به نیمکت تکیه می‌دهم. با یادآوری امانتی که دستم است، عذاب وجدان مثل لاشخوری به جانم می‌افتد و پوست و گوشت تنم را می‌درد. کاش هیچ‌وقت آن گردنبند را از آن زن نمی‌گرفتم. -رها خانم؟! با صدایش همان نیمه جانی که در تنم بود، وادارم می‌کند سرم را به سمت صدا بچرخانم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت32🎬 بالاخره می‌ایستم و روی اولین نیمکت پارک می‌نشینم. خیره می‌شوم به دور دست‌ ها؛ ب
🎬 خودش است! همان مردی که ادعا می‌کند ناجی‌ام شده. وقتی مطمئن می‌شود خودم هستم به سمتم قدم برمی‌دارد. کنارم می‌ایستد. زل می‌زند به چشمانم و با اخم فریاد می‌زند: -مگه قرار نبود از خونه که اومدین بیرون اطلاع بدین بهم؟! از تن صدایش، بغض دوباره به گلویم چنگ می‌زند. نمی‌دانم در چشمانم چه می‌خواند که لحن خشک و عصبانی‌اش تغییر می‌کند و آن‌طرف نیمکت می‌نشیند. -چی‌شده؟ دارید نگرانم می‌کنید! می‌خواهم فریاد بزنم و بگویم هیچ اتفاقی نیفتاده، همه چیز عادی است، اصلا...اصلا همیشه همه چیز خوب و بی‌نقص بوده و فقط این وسط منم که هربار می‌شکنم. منم که هربار زیر آشوب دلم، تکه‌تکه می‌شوم... -می‌شنوید صدامو؟! جون به لبم کردین؟ چشمانم را محکم می‌بندم و می‌گذارم قطره اشکی که روی مژه‌ام سنگینی می‌کند، بدون هیچ ترسی روی گونه‌ام پیچ و تاب بخورد و تا زیر چانه‌ام خیز بردارد. -اونم کشتن... مثل نسیم. چشمانم بسته است. چهره‌اش را نمی‌بینم اما، می‌شنوم که صدایش با نفس‌هایش تلاقی کرده است. -کی؟ کی رو کشتن؟! -همون زنه. همونی که روبروی آپارتمانمون زندگی می‌کرد. همون که پلیسا گفتن خیلی وقته مرده! -مگه...مگه دیده بودیش؟! نفس عمیقی می‌کشم و ریه‌هایم را از هوای سرد پاییزی پر می‌کنم: -آره....دیدمش. قرار بود بیاد پیش پلیس و همه چیو بگه ولی...ولی کشتنش! از روی نیمکت بلند می‌شود. کلافه دستانش را روی سرش قلاب می‌کند و دور خودش می‌چرخد: -و‌ای...وای...وای چرا به من نگفتی؟ چرا منو در جریان نذاشتی؟! صدای فریادش پتکی می‌شود و با هر نفس به سرم می‌خورد. دستش را روی شقیقه‌هایش فشار می‌دهد و با کتونی‌اش روی زمین ضرب می‌زند. -نمیشه...اینطوری نمیشه! بهم اعتماد نداری. نمی‌ذاری کمکت کنم! با خودخواهی و بی‌اعتمادیت می‌خوای همه چیو خراب کنی! اولین بار بود که مرا محترمانه خطاب نمی‌کرد. حق با او بود. شاید زیادی خودخواه و عافیت طلب بودم. به گمانم زندگی قبلی‌ام مرا این‌گونه بار آورده بود. نگاهم، روی کاشی‌های قرمز و خاکستری پارک می‌نشیند. گلویم خشک شده است. با هر کلمه انگار کسی چنگ می‌زند به حنجره‌ام. -خسته شدم! دیگه نمی‌خوام ادامه بدم. میخوام برم...یه جایی که آدما جلو چشمم نمیرن. جایی که بتونم نفس بکشم، زندگی کنم، مثل قبل...می‌خوام برگردم... پیش مامانم، بابام، تو خونه‌ خودمون. با تک‌تک کلماتی که می‌گویم، اشک‌هایم جان می‌گیرند و گونه‌ام را بیشتر خیس می‌کنند. صدای قدم‌هایش نزدیک شده و نیمکت بالا و پایین می‌شود...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
⭕️کیهان: توقیف «سووشون» یک ترفند تبلیغاتی بود 🔹حسین شریعتمداری در ستون گفت و شنود کیهان خبر توقیف سریال سووشون را کلک و ترفند تبلیغاتی دانست که با استفاده از «سادگی مسئولان» صورت گرفته است. کیهان نوشت: 🔹تهیه‌کنندگان این سریال عجب کلکی سوار کرده‌اند!  آنها می‌دانستند که این سریال با وجود صحنه‌های فسادانگیز و ضد اخلاقی توقیف می‌شود و خبر توقیف آن همه جا پخش خواهد شد و بعد با حذف صحنه‌های ضداخلاقی به این سریال اجازه نمایش می‌دهند! 🔹یعنی با سوءاستفاده از سادگی مسئولان، خبر توقیف سریال به یک آگهی تبلیغاتی برای آن تبدیل شده و با برانگیختن کنجکاوی‌ها، بسیاری را به دیدن آن ترغیب می‌کند.مثل نمونه‌های مشابه قبلی! صحنه‌های حذف‌شده را هم که در فضای مجازی نشان داده‌اند.
-فرصت‌شیرازے🪵🔥 با آنکه کس ز آتش عشقت چو ما نسوخت بر ما دلت نسوخت ندانم چرا نسوخت