هدایت شده از مِتــانُــویــا🇮🇷
آزمون فردا اولین آزمونیه که هیچچ استرسی براش ندارم
نمیدونم خوشحال باشم یا افسوس بخورم🦦
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
آزمون فردا اولین آزمونیه که هیچچ استرسی براش ندارم نمیدونم خوشحال باشم یا افسوس بخورم🦦
فردا که پاتو گذاشتی تو دانشگاه حالتو میپرسم😂👌🏼🌱
#پلاڪ
خب دوازده سال تحصیلیم به همین راحتی و سختی گذشت!
کسی بیمهی خوب سراغ داره برم بیمهی بیکاری تهیه بنمایم؟!
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
خب دوازده سال تحصیلیم به همین راحتی و سختی گذشت! کسی بیمهی خوب سراغ داره برم بیمهی بیکاری تهیه بنم
وای یه خبر غیرقابل باوررر
بعد این میتونم بدون عذاب وجدان تفریح کنم، فیلم ببینم، کتاب بخونم، طراحی کنم، داستان بنویسم!😐
#پلاڪ
ذهن نفهم ذهنیه که نمیدونه نباید وسط جلسهی کنکور به سریالی که چند ماه قبل نگاه کردم، فکر کنه😂😐
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
حال من قطعا با امام حسین خوبه زندگی اصلا با امام حسین خوبه 🎤 امیر طلاجوران #نوحہ
هنوزم که هنوزه روی این قفلی زدم و دارم گوشش میکنم... ♡‿♡
اگه شما هم مداحی قشنگی دارید که روش قفلی زدید برامون بفرستید🌱✨
@...
31.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 خبر مهم ، ظرف چند سال آینده
مجالس امام حسین علیه السلام تعطیل میشه😭❤️🩹
🔸در بازار تهران یه یهودی سرمایه دار هست هزینه ازدواج جوانان می دهد ...
#تلنگر
-فاضلنظرے🕊🌝
نظربلند عقابی که آسمان با اوست ،
چگونه در قفسِ مرغِ خانگی باشد ...؟
#شاعرانــــہ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت41🎬 با برخورد چیزی به صورتم، جیغی میکشم. تعادلم را از دست میدهم. از عقب زمین میخ
#بازمانده☠
#قسمت42🎬
صدای بسته شدن در اتاق از پشت تلفن که میآید، میپرسد:
- خوب، حالا چطوری؟
از روی عادت با ناخن، پوست کنار انگشتم را خراش میدهم:
-تو اتاق نسیم یه کتاب هست که گوشهی یکی از برگههاش شماره و آدرس یه جا رو زده! مطمئنم به پدر نسیم مربوطه.
-مطمئنی؟
-آره آره! خودم دیدمش!
-اسم کتاب رو برام پیامک کن! الان میرم سراغش!
قطع که میکند؛ سریع نام کتاب را برایش پیامک میکنم!
یعنی واقعا کمکی میکند؟!
****
ساعت را نگاهم میکنم. پنج ساعت میشد که تماس، قطع شده بود اما هنوز خبری از پیمان نبود.
روی کاناپه نشستهام و با پای راست روی زمین ضرب میزنم.
اگر کتاب را پیدا نکند چه؟
چشمانم را میبندم
سرم را روی پشتی کاناپه تکیه میدهم. خیره میشوم به عقربهها و دقایقی که ساعت چهار بعدازظهر را نشان میدهند.
نگاهم اینجا بود و فکرم جای دیگر...
چشمانم را میبندم. انگار خاطراتم طاقت دل کندن ندارند که هر لحظه زنده میشوند، با هر اتفاق، با هر نگاه، با هر نفس.
یکلحظه انگار دوباره برگشتهام به شش ماه پیش. همان روزهایی که من بودم و نسیم. در خانه کوچکمان...!
**
"شش ماه قبل"
-اِی بابا!حالا یه روزه دیگه؛ اینقدر غُدبازی در نیار. پاشو ببینم. پاشو بیا بریم.
انگشتانش را میگذارد لای صفحههای کتاب. نگاهم میکند:
-باشه رها خانم، من غُد، شما که خیلی بچه خوبی هستی خودت پاشو برو. هزار بار بهت گفتم نمیام. اینم برای بار هزار و یکم.
اخم میکند. سرش را میاندازد پایین. دوباره به صفحات کتاب خیره میشود.
دستم را روی اُپن میگذارم و خودم را بالا میکشم. رویش مینشینم و پاهایم را آویزان میکنم.
پشت چشمی نازک میکنم:
-اَه بازم قهر کرد! این همه بچهها زحمت کشیدن. یه شب خواستیم خوش باشیم، دقیقا همین حالا برای من درس خوندنش گرفته!
لب میگزد.
-خوبه من بالاخره درس خوندنم گرفت. تو کی میخوای بشینی درس بخونی؟ فردا که سر امتحان پدرت در اومد میفهمی. اونوقت هی بدو دنبال نمره رها خانم. میخوام ببینم مثل اون دفعه بخاطر بیست و پنج صدم که پاس کننت چیکارا که...
اجازه نمیدهم ادامه دهد. میان حرفش میپرم.
-اوه. اوندفعه؟! اون وقت استاد باهام لج کرد وگرنه بیشتر از اینا میشدم.
لبخند مصنوعی به پهنای صورتش میزند و ادایم را در میآورد:
-بله شما صحیح میفرمایید مادمازل!
حالا بفرمایید به عیش و نوشتون بپردازید. بذارید ما بدبخت های غُد امتحانمون رو بخونیم...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__