یا رسولالله! سلام بر تو؛🥺🎀
به تعدادِ دخترانے که به آنها حیات بخشیدے...
دختربیبندباریشکهبهاجبارباپسرمذهبیازدواج
میکنهدرحالیکهقبلاز،ازدواجشبارداربوده😱...
بافاصلهازاوایستادوگفت:
فاطمهزهرا-من رسوایی به بار میارم برات، وجود بچه ای که درون رحـ/مم رشد میکنه و ازت نیست نشون دهنده اینه که من دختر...
دستشرابهحالتسکوتبالابردوبااخمیگفت:
امیرحافظ-تمومشکن، الان دیگه تو زن منی...مهم نیست اون بچه از منه ولی میخوام براش پدری کنم و غیرتم اجازه نمیده بری ملاقات پدر واقعیش!
سکوتکرد،باورشنمیشدکهامیرحافظآنبچهراپذیرفته
باشد؛
قدمقدمبهاونزدیکشدو...
https://eitaa.com/joinchat/1798767846C3cc8e5e4d5
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت55🎬 -ت...ت...تو...بگو که...بگو که حقیقت نداره. نه...نه. امکان نداره! م...من بهت اعت
#بازمانده☠
#قسمت56🎬
میدوم. صدای برخورد پاشنهی کفشم روی سرامیکهای سرد بیمارستان پابهپای من جلو میرود و سکوت فضا را در هم میشکند. با هر قدم، لامپها یکییکی بالای سرم روشن میشوند.
صدای قدمهای آهستهاش پشت سر قدمهایم بلند میشوند.
سریعتر میدوم...اما...اما صدای قدمهایش دور که نمیشود هیچ، هرلحظه بیشتر هم میشود! هنوز پا به پای من میآید... عضلات گردنم خشک شدهاند و مچ دستانم گزگز میکنند. نمیتوانم ببینمش...یعنی، اصلا جرئت ندارم پشت سرم را ببینم. فقط میدوم. به سمت دری که انتهای راهرو است و همراه لولاهایش جلو و عقب میرود. انگار وزنههای سنگینی به پاهایم وصل است که هرچه میدوم، بازهم سرعتم بیشتر نمیشود.
دهانم خشک شده است. صدای نفس کشیدنم پتک شده است و به مغزم میخورد.
تق....تق...!
هنوز صدای پایش را میشنوم.
عرق سرد، روی کمرم میلغزد و پایین میرود.
دیگر... دیگر چراغها جلوی پایم روشن نمیشوند. جلو میروم و فضا تاریکتر میشود.
آنقدر تاریک که حتی جلوی پایم را هم نمیتوانم ببینم.
به در میرسم.
یکلحظه متوقف میشوم. دستهای لرزانم را مشت میکنم و برمیگردم.
همه جا تاریک است. تا انتهای راهرو!
نمیبینمش! اما...اما مطمئنم که پشت سرم بود. صدای پایش را میشنیدم!
عقب عقب میروم. کمرم میخورد به در و باز میشود. باز هم عقب میروم. درِ آهنی با صدای وحشتناکی بسته میشود.
رویم را برمیگردانم. با چیزی که میبینم. نفسم دیگر بالا نمیآید. همانجا میماند. در جایی میان حنجرهام. تقلا میکنم. چنگ میزنم به گردنم. میخواهم نفس بکشم...اما...اما نمیتوانم.
خودم را میبینم! حالا بالای جنازهام ایستادهام.
گلوله دقیقا جایی میان پیشانیام را سوراخ کرده و خون...خون...از زیر سر و گردنم میخزید.
میخواهم برگردم که دستی روی شانهام مینشیند.
جیغی میکشم و از خواب میپرم.
چشمانم را باز میکنم. چیزی نمیبینم. همه...همه جا تاریک است. صدای نامنظم نفسهایم را میشنوم. سردی عرق را روی صورتم حس میکنم. میخواهم تکان بخورم...نمیتوانم.
سرم درد میکند. سردرد بدی به جانم افتاده است.
تقلا میکنم.
پاهایم به هم بسته شده است و دستهایم هم!
مچ دستانم آنقدر محکم بسته شده است که گزگز میکند.
روی زمین دراز کشیدهام.
میخواهم فریاد بزنم اما...اما دهانم بسته است.
کف دو دستم را که به هم بسته شده بودند روی زمین فشار میدهم و تنم را بالا میکشم.
سرمای زمین، عضلات کمرم را خشک کرده است.
صاف مینشینم. دستانم را بالا میآورم و دست میکشم روی دهانم. چسب قطوری جلوی دهانم را گرفته است.
چسب را با دست، میکنم.
فریاد میزنم:
-کــ...کمـــ...کمک!
کسی اینجا...نیست؟
صدایم در فضا میپیچد و پژواکش به گوشم میرسد.
کمکم چشمانم به تاریکی عادت میکنند.
میتوانم اطراف را ببینم.
فضای بزرگی که دور تا دور، دیوارهای نمورِ سنگی احاطهاش کردهاند.
بلندتر داد میزنم:
-آهای...کسی اینجا نیست!
میخواهم دوباره چیزی بگویم که صدای باز شدن دریچهای میآید.
نور به سمتم هجوم میآورد. دقیقا روی صورتم.
چراغ قوه را روی صورتم تکان میدهد و دوباره دریچه بسته میشود.
-نه...نه صبر کن.
میخواهم بلند شوم که زمین میخورم...آه...
دوباره سعی میکنم بلند شوم که در سوله باز میشود. صدای کشیده شدن در آهنی قراضه در فضا میپیچد.
چراغ قوه را به سمتم میگیرد.
دستم را حائل صورتم میکنم.
صدای قدمهایش نزدیک میشوند. تق...تق...تق.
صدای پاشنهی کفش است...کفشی زنانه....
تق...تق...تق.
چشمانم را تنگتر میکنم و از پایین ساقِ دستم میبینمش.
زن است!
موهایش را دم اسبی بسته است.
مویش با هر قدم در هوا چرخ میخورد و با شانهاش برخورد میکند.
پاشنههای بلند کفشش را محکم روی زمین میکوبد و به طرفم میآید.
چندبار پلک میزنم!
از پشت نور میتوانم کمی صورتش را ببینم!
چهرهاش آشناست!
مطمئنم جایی دیدمش!
نزدیکتر میآید.
پالتوی سبز رنگش، تا زانوهایش کشیده شده. دستش پر است.
روی زمین، زانو میزند و سینی را مقابلم میگذارد.
لبخند نفرتانگیزی میزند.
-تعجب کردی، نه؟ انتظار نداشتی منو اینجا ببینی؟!
چهرهام در هم میرود.
خدای من! کجا این زن را دیده بودم؟
با حرفی که میزند، احساس میکنم چیزی روی قلبم سنگینی میکند...!
-بهت گفته بودم...
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت56🎬 میدوم. صدای برخورد پاشنهی کفشم روی سرامیکهای سرد بیمارستان پابهپای من جلو م
https://harfeto.timefriend.net/17528722195240
لینکِ ناشناس'👤👀
پ.ن: منتظر نظراتتون هستم...↑
#پلاڪ
زندگی خیلی چیزها یادمان می دهد و ما مقصریم که یاد نمی گیریم و بارها و بارها در همان تله ی شیرین گرفتار می آییم.
#پلاڪ
-محسنحیدرے🖇🎇
میگفت :
غیرتم قانع نشد نام ِتو را عنوان کنم!
نیستی سرکار ِخانم نقطهچین ؛ آشفتهام ...
#شاعرانــــہ
هدایت شده از تبادلاتالنحیط
✨ اینجا ؟؟؟
دلها برای حسین میتپه...
و دستها برای فلسطین گره میشه! ✊
این کانال ؛ عشق به اهلبیت + غیرت برای مظلومان.
یه گوشهی امن برای دلهای بیقرار...❤️🩹
🇵🇸عشق، اشک، حماسه... تا آزادی قدس!🇮🇷
عبدالزهرا:))))