وقتی امام حسین علیهالسلام به آن ملاعین خطاب کرد که مال حرام در شکم هایتان باعث شده این چنین وقتی حق رو به رویتان است آن را نبینید و تشخیص ندهید،
کمی جا خوردم...مگر میشود؟
با خوردن غذا؟غذایی که در بدن ماندگار نیست؟چطور؟!
اما بعد در دروس همین کتب برترین آرزو بابش مطالبی آموختیم که دیدم آری!
میشود!
ملکوت ماندنی است!ابدی است...
ولی این را فقط دانسته بودم.
ندیده بودم!(البته از نزدیک).
اما خب،امروز دیدم...
کاش ندیده بودم.
-۲ مهر ماهِ ۱۴۰۴
@zahra_jalili110
#روایت
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌿🤍
🪴🏠•
-جرعهاے کتاب...
میخواهم طوری زندگی کنم که از زندگی لذت ببرم، اگر در کنارش موفقیتی هم حاصل شد، چه بهتر،
ولی اگر نشد، لااقل خوب زندگی کردهام و همین کافی است؛
من موفقيت را بهخودیخود هدف نمیدانم، خیلی از مردم این را نمیفهمند.
#پلاڪ
🌱_•
@eshgss110
____
لحظاتی از روایت عشـــق...
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت60🎬 -اونجا انگار کل دنیا تو مشتم بود! دندانهایش را به هم چفت میکند و از لابهلایش
#بازمانده☠
#قسمت61🎬
-انگار هنوز نفهمیده بود کجا وایساده! انگار... برگشته بود به بچگی! همون موقعی که همیشه خودش باید برنده میشد و من عقب میکشیدم!
اما دیگه بزرگ شده بودیم. هم من، هم خودش! دیگه دنیا، داشت روی خوشش رو نشونم میداد! دیگه نوبت من بود که کیش و ماتش کنم!
اسلحه رو گذاشتم رو سینهاش...بازم خواهش نکرد، نخواست جونش رو پس بدم!
اسلحهامو محکم چسبوند به سینهاش.
نیشخند میزند:
-گفت اگه کشتنش باعث میشه آروم بگیرم! بکشمش...!
پایش را محکم به زمین میکوبد و میگوید:
-بومممم...یه گوله حرومش کردم!
همونجا تموم شد! هرچند که شروع تلخی داشتیم، ولی پایانش خوب بود...البته فقط برای من!
میدونی؟ فقط...!
صدای زنگ موبایلش بلند میشود.
با دست آزادش، موبایل را از جیبش بیرون میکشد و کنار گوشش میگذارد. به ثانیه نمیکشد که رنگ از رخش میپرد.
قفسهی سینهاش، بالا و پایین میشود.
میایستد. یکباره سیگارش را به سمتم پرت میکند، دستانم را بالا میبرم و حصار صورتم میکنم. یکلحظه پشت دستم میسوزد و سیگارش، جلوی پایم میافتد.... ناخواسته آه بلندی میکشم و چشمانم را محکم میبندم.
ضربان قلبم، نفسم را بند آورده است.
صدای قدمهایش که به گوشم میخورند، از لابهلای انگشتان حصار شدهام چشم میچرخانم. بالای سرم ایستاده است...خودم را به دیوار میچسبانم.
سرمای فضا، دست در دست ترسم گذاشته است و استخوانهایم را از درون میلرزاند.
نمیدانم چه شنیده است که اینگونه بهم ریخته.
دستانم را پایین میآورم...میخواهم چیزی بگویم که مجال نمیدهد. یکباره یقهام را میگیرد و بالا میکشد.
نفس، در سینهام حبس میشود.
پاهایم به هم چفت شده است و همین تعادلم را بهم ریخته.
کمرم را به دیوار میکوبد.
رگههای سرخ چشمانش ته دلم را خالی میکند. نفسهای سردم مجال نمیدهند و پشت سرهم، از ریهام تخلیه میشوند.
لب های ترک خوردهام را تکان میدهم:
-چـ...چی..چیشده؟
انگار همین سوالم کافیاست که مشتش روی صورتم مینشیند.
چشمانم بسته میشوند. تعادلم را از دست میدهم و روی زمین پرت میشوم. حتی مهلت نمیکنم دستانم را حصار سرم کنم.
یکلحظه احساس میکنم صورتم سِر شده است. بینیام گز گز میکند. چشمانم را که باز میکنم، تازه قطرههای خونی که از صورتم روی زمین افتاده است را میبینم.
از دیدن خون، هول برم میدارد!
بغضم دیگر اجازه نمیخواهد، بیهوا میترکد و اشکهایم پایین میریزند.
تنم را تکان میدهم. میخواهم بلند شوم.
یکهو، سرم سنگین میشود و محکم بالا میآید. از درد فریاد میکشم...
احساس میکنم تکتک موهایم میخواهند از زیر شال کنده شوند.
کنارم زانو زده است. چشمانش را به چشمان خیسم میدوزد و فریاد میزند:
-اون فلشو کجا گذاشتی؟!
صدای بلندش بند بند وجودم را میلرزاند.
اصلا نمیشناسمش! واقعا این همان آدم بود. این همان پیمان بود؟!
تمان توانم را در صدایم میریزم:
-نمیگم! نمیخوام...نمیگم!
در چشمانم تیز میشود:
-جنتلمن بازی در نیار که اصلا بهت نمیاد!
تو واقعاً فکر کردی حرف نزنی، زنده میمونی؟!
صدایم میلرزد و اشکهایم روی صورتم میغلتند:
-برام مهم نیست...!
دندانهایم را چفت میکنم:
-ازت...ازت متنفرم...!
فریاد میزنم:
-متنفرم!
سرم را ول میکند. تمام عضلات گردنم درد میکنند.
میایستد:
-خودت خواستی...!
این را که میگوید لگد محکمی به کمرم میکوبد. صدای فریادم سوله را میشکافد.
احساس میکنم با همان لگد یکباره تمام استخوان های تنم شکستند.
قدمهایش دور میشوند.
صدای بسته شدن در قراضهی آهنی که میآید، دیگر طاقت نمیآورم.
بیمهابا گریه میکنم. صدای گریهام در فضا میچرخد و پژواکش هزار بار به گوشم میرسد.
باورم نمیشود. انگار خواب میدیدم. انگار هرچه میدیدم واقعیت نداشت...هیچ کدام!
در خودم مچاله میشوم و سرم را روی زمین میگذارم. صورتم درد میکند...کمرم هم...اما بیشتر از همه دلی که زیر بار این همه اطمینان شکسته است.
هنوز صدای فریادش، در گوشم است"خودت خواستی"
کاش پدرم اینجا بود...دست میکشید روی سرم و آرامم میکرد. مثل همیشه پشتم میایستاد و میشد امن ترین نقطهی دنیای من...اصلا ابتدای این قصه کجا بود؟
نگاهم به سینی و بشقاب کوچک برنجِ داخلش میافتد. گشنگی چنگ میزد به شکمم اما دیگر رمقی برایم نمانده است...!
**
چشمانم باز میشوند. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. هنوز دست و پایم بسته است و چراغ قوه، روشن گوشهی زمین مانده. اصلا چقدر خوابیده بودم؟
یک دقیقه؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟
انگار در خلأ بودم، جایی که مکان و زمان معنا ندارد!
نه صدایی به گوشم میرسد و نه ساعتی دارم که لااقل ریتم عقربههایش، زمان را برایم معنا کند...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت61🎬 -انگار هنوز نفهمیده بود کجا وایساده! انگار... برگشته بود به بچگی! همون موقعی که
#بازمانده☠
#قسمت62🎬
ضعف امانم را بریده است. سرم تیر میکشد و بدتر از آن، درد استخوان بینیام نفس کشیدن را برایم سخت کرده است.
دستان بسته ام را، روی زمین حرکت میدهم و تنم را به سمت سینی غذا میکشم.
اولین قاشق را پر میکنم و با دستان بستهام قاشق را به دهانم نزدیک میکنم. دانههای برنج، یکی یکی از گوشهی قاشق پرت میشوند پایین. لرزش دستانم مانع میشود تعادلم را حفظ کنم.
ته مانده قاشق که به دهانم میرسد، یک لحظه از سرمای غذا حالم بهم میخورد.
قاشق را پرت میکنم و عقب میکشم. دانههای برنج یخ و خشک بودند!
داد میزنم:
-آهای...یکی بیاد! کسی...نیست!
صدایم اکو میشود و چندبار دیگر به گوشم میرسد.
یکلحظه ترساز تنهایی باعث میشود ته دلم خالی شود.
چشم میدوزم به انتهای سوله. چراغ قوه فقط فضای اطرافم را پر کرد و هالهی تاریکی دور تا دور را پوشانده.
حسی زیر پوستم میدود و القا میکند که در تاریکی هزاران نفر ایستادهاند. بدون اینکه بتوانم ببینمشان!
با این فکر تا مغز استخوانم میلرزد:
-آهای....
انگار بیفایده است. حتی نمیدانم در کدام جهنم درهای افتادهام. جایی در شهر است؟ یا اصلا نکند ایران نباشد؟ نک...نکند در تمام مدتی که بیهوش بودهام مرا از کشور خارج کرده باشند؟
با این فکر، احساس میکنم نفسم جایی میان حنجرهام گیر کرده.
مضطرب به هر جان کندنی است، کشان کشان به سمت در میروم.
مشت هایم را بالا میآورم و پشت سر هم روی در میکوبم و فریاد میزنم:
-کمک...کمک...باز کنین...بذارین برم...
اما هیچ صدایی نمیآید. انگار ترک شدهام! جایی میان برهوت...نه صدایم به گوش کسی میرسد و نه صدای کسی به گوشم!
احساس خفگی از انگشتان پایم بالا میکشد و به حلقم میرسد. انگار کسی دستش را جلوی دهانم گذاشته است و میفشارد.
با دستان بستهام به جان گره طنابی که به دور پایم بسته شده میافتم، اما...اما محکمتر از آن است که باز شود! شاید هم دستان بیجانم دیگر رمقی برایشان نمانده که این گره کور را باز کند!
خون کف دستم جمع شده است و دستم را کبود کرده. نمیتوانم گرهاش را باز کنم.
میخواهم با دندان به جانش بیافتم اما آنقدر کلفت است که میتواند، دندانهایم را خورد کند.
لبم میلرزد.
کنار در، مچاله میشوم و سرم را روی پایم میگذارم.
شروع به شمارش میکنم.
-یــ..ک...
دو.
سه.
با هر شماره، اشکهایم سر میخورند و گونهام بیشتر یخ میزند.
چهار.
پنج.
شش.
دیگر لبانم حتی نای شمردن ندارند.
اما باز هم میشمارم.
-...هزار و دو...هزار و سه...!
انگار هر یک شماره برایم به قدر یک ساعت میگذرد. انگار...انگار هر لحظه فضا تنگ تر میشود و ناقوس تنهایی بیشتر به گوشم میرسد!
کجا بودم؟
دوهزار و....نه نه! اصلا...اصلا از کی دیگر نشمردم؟
اصلا میشد چند ساعت؟
سرم را که به دیوار تکیه میدهم، نگاهم به بشقاب خالی میخورد. حتی با وجود سردی غذا دیگر نتوانستم گشنگی را تحمل کنم و حالا دل درد شدیدی به جانم افتاده است.
پلک که میزنم، همراه با من یکباره چراغ قوه خاموش میشود.
وحشت کل تنم را میگیرد.
اما آنقدر بیجان شدهام که دیگر تلاشی برای فریاد نمیکنم.
بیشتر در خودم جمع میشوم و خیره میشوم به دل تاریکی!
چشمانم کم کم سیاهی میرود.
میخواهم صاف بنشینم اما تنم سر میخورد و روی زمین میافتم.
****
صورتم یخ میکند. آه میکشم. چشمانم باز میشوند. نفس نفس میزنم.
انگار سرم وزنهای شده است که روی گردنم سنگینی میکند.
پلکهایم را با تمام توان، باز نگه میدارم.
تصویر تار شیوا را بالای سرم میبینم.
هنوز هم دیدن چشمان کشیده و رنگیاش مو به تنم سیخ میکند!
سطل آب خالی را روی زمین پرت میکند؛ چند بار روی زمین میخورد و بعد متوقف میشود.
آب تا حلقم پیش میرود و مسیر ریهام را میسوزاند.
گوشم پر از آب شده است. صدای خفهاش را میشنوم:
-بختت رو به گند کشیدی رها!
فقط دعا کن اون فلش رو تو خونهات پیدا نکنن...!
از لابهلای دندانهای کلید شدهاش میغرد:
-وگرنه همینجا خفهات میکنم و جسدتو میندازم جلو سگا!
نفس هایم آرامتر شده است. بی رمق سنگینی سرم را روی دیوار پشت سرم میاندازم.
-خو...نه؟
چانهام را میان دستش میفشارد. سرم بالا میآید، اعصاب گردنم تیر میکشند :
-خونهات لو رفته خانم! همون خونهی موقتی که توش بودی!
پلیس مثل مور و ملخ ریخته اونجا...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت61🎬 -انگار هنوز نفهمیده بود کجا وایساده! انگار... برگشته بود به بچگی! همون موقعی که
https://harfeto.timefriend.net/17528722195240
لینکِ ناشناس'👤👀
پ.ن: منتظر نظراتتون هستم...↑
#پلاڪ