ﺍﺯ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﺮﺩﻥ ﺑﻴﺰﺍﺭﻡ …
“ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺣﺘﯽ ﻋﺸﻖ ﻋﺎﺩﺗﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ . ﻋﺎﺩﺕ
ﻫﻤﻪﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﻋﻈﻤﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ،
ﺗﻔﮑﺮ ﺧﻼﻕ ﺭﺍ، ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺟﻮﺷﺎﻥ ﺭﺍ.
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✨"قصّہ اسارت"✨
آن موقع، مردن مثل حالا سخت نبود؛ اما هرکس میرفت، گریههای بیصدایمان بسیار سخت بود. تازه، بعدش میگفتیم:
خـــوشا بہ حالش! شهید غریب، رفت بهشـــت...
عبدالله شب خوابید، صبح بیدار نشد.
چقدر طول کشید که سر و کلهی عراقیها پیدا شود و ببرندش قبرستان غریـــبِ اســــرا!💔
#پلاڪ
این متن را بخوانید خیلی زیبا است 💐
*نام:انسان
🕋💐ا🕋
*نام خانوادگي: آدمي زاد
🕋💐ا🕋
*نام پدر: آدم
🕋💐ا🕋
*نام مادر: حوا
🕋💐ا🕋
*لقب: اشرف مخلوقات
🕋💐ا🕋
*نژاد: خاکي
🕋💐ا🕋
*صادره از: دنيا
🕋💐ا🕋
*ساکن: کهکشان راه شيری؛
🕋💐ا🕋
*منظومه شمسي ، زمين
🕋💐ا🕋
*ساعت حرکت و پرواز:
🕋ا💐🕋
*هر وقت که خدا صلاح بداند
🕋💐ا🕋
*مکان: بهشت
🕋💐ا🕋
*اگر نشد جهنم
🕋💐ا🕋
*وسايل مورد نياز:
🕋💐ا🕋
*1-دو متر پارچه سفيد
🕋💐ا🕋
*2-عمل نيک
🕋💐ا🕋
*3-انجام واجبات و ترک محرمات
🕋💐ا🕋
*4-امر به معروف و نهي از منکر
🕋💐ا🕋
*5-دعاي والدين و مومنين؛
🕋💐ا🕋
*6-نماز اول وقت؛
🕋💐ا🕋
*7-اعمال صالح و تقوا؛
🕋💐ا🕋
*ملاحظات:
🕋💐ا🕋
*1.خواهشمند است جهت رفاه حال خود زکات را قبل از پرواز پرداخت نماييد؛
🕋💐ا🕋
*2.از آوردن ثروت ، مقام ، منزل ، ماشين ، حتي داخل فرودگاه جداٌ خودداري نماييد؛
🕋💐ا🕋
*3.حتماً قبل از حرکت به بستگان خود توضيح دهيد تا از آوردن دسته گلهاي سنگين ، سنگ قبر گران و تجملاتي و نيزمراسم پرخرج و غيره خودداري نمايند؛
🕋💐ا🕋
*4.جهت يادگاري قبل از پرواز اموال خود را بين فرزندان و امور فقرا و مستضعفين مشخص نماييد؛
🕋💐ا🕋
*5.از آوردن بار اضافي از قبيل حق الناس ، غيبت ، تهمت و غيره جداٌ خودداري نماييد؛
🕋💐ا🕋
*جهت کسب اطلاعات بيشتر به قرآن و سنت پيامبر صلوات الله عليه و آله مراجعه نماييد.
🕋💐ا🕋
*تماس و مشاوره به صورت شبانه روزي ، رايگان ، مستقيم و بدون وقت قبلي می باشد؛
🕋💐ا🕋
*در صورتيکه قبل از پرواز به مشکلي برخورديد با شماره هاي زير تماس حاصل فرمایید.
🕋💐ا🕋
*186سوره بقره-45سوره نساء
🕋💐ا🕋
*129 سوره توبه – 55 سوره اعراف
🕋💐ا🕋
*2و3 سوره الطلاق
🕋💐ا🕋
*اميدواريم سفر آسوده در پيش
*داشته باشيد.
🕋💐ا🕋
*سرپرست کاروان
*حضرت عزرائيل عليه السلام
*تهيه و تنظيم:سرنوشت الهي
🕋💐ا🕋
*شیطان به رسول خدا(ص) گفت
*طاقت دیدن 6 خصلت آدم را ندارم؛
🕋💐ا🕋
*1:به هم میرسند سلام میکنند؛
🕋💐ا🕋
*2:باهم مصافحه میکنند؛
🕋💐ا🕋
*3:برای هر کاری ان شاا... میگویند؛
🕋💐ا🕋
*4:از گناه استغفار میکنند؛
🕋💐ا🕋
*5:هر کاری را با بسم ا... الرحمن الرحیم شروع میکنند.
🕋💐ا🕋
*6:تا نام تو را میشنوند صلوات میفرستند.
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
1.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•
سه تا از مھمترین..
"وظـایفمنتظـرآن"
•
[ منتظرۍ؟!
خودتو بهآبو آتیشبزن
تا انجامشبـدۍ..
اگه نمیتونی؛پس نگو:منممنتظر
چوندروغِ محضـه! ]
#یہمنتظرواقعے
پروردگارا!
از اینکه یکبار دیگر مرا لایق حیات دانستی شکرگزارم. از اینکه فرصت یک شروع مجدد را به من عطا کردی متشکرم. از تو میخواهم به من درک و درایتی بیش از پیش ببخشی تا امروز اشتباهات دیروز را تکرار نکنم. فرصتهایی را که در اختیارم قرار میدهی از دست ندهم و از یاد نبرم که شاید فقط برای امروز بتوانم دوستانم و یارانم را دوست بدارم. معبود بیهمتای من! شکرگزارم که از راههای حکیمانهات من را به آنچه خیر و صلاحم است، میرسانی🌹
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨
تا مارا گرفتند، جیبهایمان را گشتند. عکس 'امامخمینے' در جیب یکی از بچهها بود.
عکس را به فرماندهشان نشان دادند. سرهنگ ابرو درهم فشرد و گفت: به این عکس توهین کن!
آن پاسدار هم آب دهان به صورت سرهنگ انداخت. هم ما نگاه میکردیم هم عراقیهای تحت فرمان او.
از شدت خشم، دست به سلاح کمریاش برد؛ اما زودتر از او، پاسدار شجاع، کلتش را از زیر پیراهنش درآورد و سرهنگِ بعثی را با شلیک یک گلوله کشت.
بعضی از عراقیها فرار کردند. بعضےهم بــــا رگبــــار مسلســـل، پاســدار غیرتمندِ مــارا شهــــــید کردند...💔
این، تازه آغاز ماجــــرا بود.
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_33 محمد: چشمانم را به زور باز کردم
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_34
مریم:
ماشین مقابل کوچه نگه داشت تا پیاده شوم.
به گوشی که خودش را میکشت جواب دادم
_الو...سلام زهرا
_سلام مریم چیزی شده بود؟ یه دفعه رفتی!
_این داداشِ بنده دوباره کار دست خودش داده؛ راستی دارم میرم خونه دیگه وقت نمیشه بیام سرکار.
_باشه ولی فک نمیکنی زیادی بیخیالی؟
نورا داشت از خانهی خودشان خارج میشد
_بیخیال نه کم اهمیته واسم...
_اره دیدم چطوری با عجله رفتی
_زهرا کار دارم بعدا زنگ میزنم
_باشه خدافظ
_سلام مریم
_سلام نورا جان
کجا میری؟
_واسم کار پیش اومده دارم میرم بیرون؛ راستی آقا محمد چیزیش شده؟
_نه چیز مهمی نیست..
لبخند زد و گفت
_به خاله سلام برسون
_حتما خدافظ
محمد:
_بهتری؟
_آره...کی میتونم اب بخورم؟دارم از تشنگی میمیرم.
درحالی که داشت کمپوتها را داخل یخچال جا میداد گفت
_فک کنم کل امروزو باید تشنه بمونی.
یک دستمال برداشت و خیس کرد
_ولی میتونم لبت رو تر کنم
کنار تختم نشست
_محمد...
_میدونم چی میخوای بگی... به محض سرپا شدنم با پدر مادر بیاید که زمان عقد و عروسی رو مشخص کنیم.
نجلا:
خونریزی پایم قطع شده بود ولی دردش داشت دیوانهام میکرد.
نمیدانستم کجا بودم یا چرا دستانم بسته بود.
جایی شبیه یک کارخانه که...
با صدای قدمهای کسی از فکر بیرون آمدم.
_حالت بهتره؟
بازهم نیلا.
نفس عمیقی کشیدم و پایم را کمی جمع کردم.
_نه...درد دارم. دستامو چرا بستی؟
_تقصیر خودته.
کنارم نشست و سیگاری از پاکت درآورد.
باورم نمیشد که سیگار بکشد ولی با حرفی که گفت متعجب نگاهش کردم.
_لبهاتو از هم جدا کن
بی حواس به جملهی دستوریش لب زدم
_چی؟
سری از تاسف تکان داد انگشتش را نزدیک لبم کرد.
یکهو با یک دستش فکم را گرفت و از روی عمد فشار داد.
آخی از بین لبهام خارج شد.
نیشخندی زد و با دست دیگرش لبهایم را جدا کرد.
انتهای فیلترنخ سیگار را روی زبانم گذاشت.
با درآوردن فندکش فهمیدم چه غلطی میکند.
من در عمرم کارهای اشتباه زیادی کرده بودم ولی هیچگاه به فکر کشیدن سیگار نیفتاده بودم.
شروع کردم به تقلا کردن و پس زدن سیگار با زبانم.
ولی بازهم فکم را در دستان سردش گرفت و گفت
_مثل بچهی آدم بشینو تکون نخور...برا خودت میگم دردت کم میشه... بخوای وول بخوری تضمین نمیکنم بدنت سالم بمونه.
همراه لبخندی که زد قطره اشکی از گوشهی چشمم فرود امد.
سعی کردم تکان نخورم تا حداقل زیر دست این زن زنده بمانم.
خونسرد سیگار را داخل دهانم تنظیم کرد و با فندک روشنش کرد.
_پشت سرهم کام بگیر
به حرفش عمل کردم ولی در نهایت به سرفه افتادم.
چندبار پشت درهم سرفه کردم که حس کردم دستی روی کمرم نشست و بالا پایین شد.
_اروم باش عزیزم.
بعد چند دقیقه پک گرفتن از سیگار را ادامه دادم.
دودی که داخل دهانم نگه میداشتم گلویم را میسوزاند.
_دودو تو دهنت نگه ندار؛ بکشت تو ریههات
بعد انجام دادنش سیگار را از دهانم فاصله داد و گفت
_بده بیرون
دود را بیرون فرستادم و چندبار از ته دل سرفه کردم.
به این ترتیب چند پاکت سیگار را به اجبار برایم کشاند.
راست میگفت دردم را فراموش کرده بودم
با این کار نفرتم از اون چند برابر شد.
محمد:
_سرهنگ اومده دیدنت محمد
نیم خیز شدم و سلام کردم
_حالت بهتره؟
_بله...
لبخندی زد و گفت
_اون فلش کمک خیلی بزرگی به ما کرد
_خوشحالم...اون اعداد و حروف چی بودن؟
_پلاکِ و تاریخ ماشینایی که کلِ این سالو قراره مواد مخدر جابهجا کنن.
_پس نیلا و رادان چی میشن؟
_اونارم به زودی دستگیر میکنیم.
_عالیه...اون پسره که دنبالش بودید برا نیلا کار میکنه...
با تعجب نگاهم کرد
_جدی؟؟؟
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/675197
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از بُکٰاء |Bokaa
#شهیدانه
روزعروسیشخستہشدهبود . .🎊
مدامدرگیـرڪارهابـودورفـتوآمـدوهۍ
شوخۍمیڪرد . .😅
بہهرڪسۍمیرسیدمیگفت:زننگیر؎ها
ببینبہچہروز؎افتادمزننگیر . .🤭
حتۍبہخواهرهامیرسیدمیگفت:
آبجۍزننگیریا🙂😂!"
#شھید_محمدتقۍسالخورده