eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
372 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب المهدی
گریه کن... نمی توانی؟ نگاه کن انقدر نگاه کن که بمیری و نباشی نباشی که ظهور آقا را نفس بکشی چه تلنگری میخواهی برای گریه؟ نگاه کن به این جهان جهانی که هر لحظه ظلم در ان موج میزند چه داری بگویی؟ اقا چه حالی دارد؟ روزی چند بار... چند قطره اشک می ریزد برای غربتش؟ با چه رویی صورتت خشک است؟ گریه کن گریه کن که این جمعه گذشت گذشت و نیامد گذشت و من ماندم و تو و جمعه ای دیگر بلکه بیاید شاید تنها یک نفر مانده... شاید ان یک نفر تویی تکانی به دلت بده؛ نزدیک عید است بی آقا...بی سردار...بی نفس دستانت را بالا بگیر حالا ارام زمزمه کن ---اݪــــهم عـــجݪ ݪوݪیڪ الفــــــرج--- ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨ ✨✨✨✨✨✨
عهد مےبندم دیگہ اشڪاتـــو در نیـــارم💔 ولے سختہ دووم بیــــارم..💔 توے عشـــق تو ڪم مےذارم تو امــــا نہ... آقا جان...بہ چادر خاڪے مادرت شرمنده ایم😔 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨ ✨✨✨✨✨✨
تولد حاجے رو ڪہ از یـــاد نبردید؟😍💔 سردارم... اے زاده‌ے عشق و غرور... اے آرامشِ طوفان... اے کوه اقتدار... تولدت مبارڪِ عاشقانت...💜 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨ ✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ به سرعت برانکارد را روی زمین گذاشتند. او را به پهلو خواباندند تا راه تنفسش بسته نشود. بعد از بهبود حالش آدرس بیمارستان را از آنها گرفتم مریم در حالی که به ساعتش نگاه میکرد با صدای بلندی گفت _داداش محمد همین طوریشم دیرم شده... بدون مرخصی زدن بیرون... _ممنون، امروز اذیت شدی _ولی خودمونیما...بالاخره این دوره هایی که گذروندم به درد خورد _صد درصد مریم خانوم چادرش را به سمتش گرفتم خواست بگیرد که متوجه دستم شد دستم را محکم در دستش فشرد _ماشالله خان داداش...این از لباسات اینم از این خالکوبی.. چشمم روشن...مشکوک شدی پوکر فیس جواب دادم... _برا ماموریته خب چشم و ابرویی بالا انداخت و چادر را گرفت بعد از اینکه رفت سمت محل کارش ، راه افتادم به مقصد بیمارستان اگر اتفاقی برایش می افتاد... ...... چند ساعت بعد: _چیزی مصرف نکردن؟ سوال دکتر مرا به خود آورد. _چی گفتین؟ _گفتم مواد مخدر یا روان گردان مصرف نکردن؟ از جایم بلند شدم _فک کنم(جی اچ بی) بود. بهش خوروندن. نگاه مشکوکی از سر تا پایم انداخت _اگه این درست باشه باید گزارش بنویسم. در حالی که از جیب پیراهن کارت شناسایی ام را در می آوردم، گفتم. _مامور مواد مخدر هستم. تو ماموریت این اتفاق برای همکارم افتاد. بعد از نگاه گذرایی به کارت و چهره من گفت. _مشکلی نیست. _حالشون بهتره؟ _ خیلی شانس آوردن. چون این خانم قبلا سابقه تنگی نفس داشتن. دوباره تنگی نفسشون بدتر شده. برای احتیاط امروز رو اینجا می مونن. دارو هاشون رو هم تهیه کنید. نسخه را به سمتم گرفت. _ممنونم. اینا جنایت کارن...(جی اچ بی) اونم تو مهمونی شبانه؟ مسخره است. داشتم مسیر داروخانه را طی می کردم و با خود حرف می زدم که متوجه لرزش تلفن همراهم شدم. وصل کردم... _سلام سرهنگ. با حالتی کلافه و آرام گفت. _سلام. محمد معلومه کجایی؟ چرا جواب نمی دی؟ _ببخشید. کار پیش اومد. بیمارستانم. _بیمارستان برا چی؟ _خانم امینی تو ماموریت با روانگردان مسموم شدن. _یعنی چی محمد؟ حالش چطوره؟ _بهتره فردا مرخص میشه. _باشه. عکسارو برام بفرست. کارتو که انجام دادی بیا ستاد. _فک کنم امشب رو اینجا بمونم. بعد هم برم خونه امن. _ اگه لازمه مشکلی نیست. زود تر تکلیف قضیه رو روشن کن.منتظرم. در پناه حق. به قلــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16470142502338 ✨✨✨✨✨✨✨✨ https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
دلیل تنهاییم را تازه فهمیـــدم وقتے محبت کردم و تنـــها شدم وقتے دوست داشتم و تنـــها ماندم دانستم کہ باید تنـــها شد و تنـــها ماند تا خــــــدا را فهمید… ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨ ✨✨✨✨✨✨
بہ امید فردایــے بهتر خیالتــــون آســـوده خاطــــرتون جمــــع و روزگــارتون مهــــربان بـــاد✨💜 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨ ✨✨✨✨✨✨
چشمهایت را ببــــند در دلـــت بـــا خدا سخــن بـــگو بہ همان زبـــان ساده‌ے خـودت بـــگو هــــرچہ مےخواهے بــگو او مےشنود بـــگو آرزویـے شاید دعایـے یــــا شـــکرش بـگو مےشنود ایـن لحظه‌ے زیبا را براے خـودت تـکرار کن؛ و پرواز دلـــت را حـــس کن ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_12 به سرعت برانکارد را روی زمین گذا
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ بیرون محوطه ساختمان، روی سکوی چوبی دراز کشیدم. ساعد دستم را به پیشانی گذاشتم. این وضع تا شب ادامه داشت دکتر برگه مرخصی را امضا کرد. به سمت منزل خانم امینی حرکت کردیم. سرش را به شیشه تکیه داد. صورتش کبود شده بود. انگار قدرت گریه کردن هم نداشت. _ببخشید اقای فاطمی؟ _بله؟ سرش را کمی مایل به چپ کرد. _ دیشب شما خونه من چی کار می کردید؟ لبخندی از اتفاقات دیشب به لبم آمد. _دیشب به خاطر خوردن، اون شربت مثلا آلبالو مست شدید. اولین بار بود که شرم و حیا در چهره اش مشخص بود _واقعا؟ _تو اون شربتا به احتمال قوی روانگردان (جی اچ بی ) وجود داشته. صورتش از خجالت قرمز شده بود. سرش را به سمت مخالف برگرداند و گفت. _ببخشید اون اتفاق افتاد. _مهم نیست . فقط اون اسپری رو کنار خودتون نگه دارید. مقابل ساختمان نگه داشتم. _حالتون خوبه؟ خودتون می تونید برید یا همسایه رو خبر کنم؟ _خوبم... ببخشید زحمت دادم. _مشکلی نیست. راستی اگه نمی تونید تو ادامه ماموریت همراهم باشید، زودتر بگید تا جایگزین بیارم. _حالم بهتره . فردا میام خونه امن. _هرجور راحتید به سمت خانه راه افتادم. خدا می داند که دوباره سه عجوزه چه آشی برایم پخته اند. یک خانه اعیانی بزرگ دوطبقه در خیابان فرشته که برای ماموریت اجاره شده بود. باغ بزرگ، پر از درختان میوه و گل بنفشه. تاب دو نفره ی چوبی گوشه حیاط و حوضی بزرگ که داخلش فواره ای به شکل پرنده وجود داشت. و البته ماشین مدل بالایی که دقایقی قبل داخل محوطه پارک شده بود. از چند پله بالا رفتم و کلید را داخل قفل جا کردم. محشر بود.خانه ای کاملا مدرن و زیبا. با آینه کاری و فرش های ابریشم. به سمت اتاق طبقه بالا رفتم تا از حال سه عجوزه با خبر شوم. به قلــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16471003917658 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ صدایی از چهارمین و احتمالا بزرگترین اتاق می آمد. در را با ضربه باز کردم. بعد از کمی مکث،گفتم. _به آقایون پلیس. می بینم که بساط فوتبال دستی مهیاست. _وای محمد الان چه موقع اومدن بود؟ ای بابا. _ چه تیپی هم زدی. ایول بابا. این هم از شانس من که یادم رفت خالکوبی را پاک کنم. _مگه قرار نبود این دم و دستگاه ها رو راه بندازید؟ من از دست شما چیکار کنم؟ جمع کنید این بساط رو. _محمد.. جان من دستت رو بیار جلو. _بس کن کامیار. _بابا یه بار بزار فیض ببریم _یه کلمه دیگه حرف بزنید توبیختون می کنم. _اینا رو ولش محمد، بیا یه دست فوتبال بزنیم. _صبر کن ببینم...این که دسته هاش خراب بود؛ چطور عوضش کردید؟ _مهدی رو فرستادیم بره بخره چند ثانیه ای پوکر فیس نگاهشان کردم در حالی که مشتم را گره کرده بودم با عصبانیت به سمتشان رفتم. _مگه قراررررر نشد بمونید تو این خونهههه...به چه حقی زدید بیرون؟ انگار که تازه فهمیده بودند چه گندی بالا آورده اند خیلی سریع پخش شدند و هر کدام به سمتی رفتند کامیار از گوشه ای فریاد زد. _سرگرد با این اخلاق گندت مطمئن باش خانم امینی یه روزم دوام نمیاره. _کامیاااااارررر. مگه دستم بهت نرسه، کدوم گوری رفتی؟ بعد از اتمام این بحث مسخره و توبیخ ریزی که نصیبشان شد روی کاناپه ی کنار تلوزیون دراز کشیدم و خودم را میهمان خوابی شیرین کردم. به قلــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16471003917658 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110