✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_36
محمد:
کش و قوسی به بدنم دادم و از پشت میز برخاستم.
کمی به پایم ورزش دادم تا از سوزشش کم شود.
مشخصات چند رانندهای که از امروز صبح تا به الان دستگیر شده بودند را پرینت گرفتم و به سمت در قدم برداشتم...
همزمان با رسیدنِ من، در باز شدن و محکم با پیشانیام برخورد کرد.
دست روی سرم گذاشتم.
_آخ آخ
_ای وای محمد خوبی؟
کامیار، سینیِ غذا به دست، مقابلم ایستاده بود و بر و بر نگاهم میکرد.
_اره خوبم؛ غذا رو بزار رو میز، بعد بازجویی میخورم.
_باشه
وارد راهرو شدم و با قدم هایکوتاه و محتاط به سمت بازداشتگاه رفتم.
خطاب به نگهبان گفتم
_عمران واحدی رو بفرستید اتاق بازجویی.
_چشم سرگرد
سری از روی رضایت تکان دادم و بعد طی کردن مسافت ِکوتاهی در اتاق را باز کردم.
برخلاف انتظار، سرهنگ شهیدی داخل بودند.
_سلام سرهنگ...
به پایم بلند شد و جواب سلامم را داد.
_چه خبر؟
_فعلا کارا خوب پیش میره
_الحمدلله، خودت بهتری؟
_شکر خوبم...راستی سرهنگ؛ نیلا و رادانو نتونستید پیدا کنید؟
_چرا اتفاقا...هر وقت سرت خلوت شد تو اولین فرصت بیا اتاقم که در بارهاش حرف بزنیم.
_چشم
با تقهای که به در خورد سرم را برگرداندم و اجازهی ورود دادم.
_بیا تو...
سرباز همراه با متهم وارد شدند.
به متهم اشاره کردم بنشیند.
سرهنگ و سرباز از اتاق خارج شدند.
حالا من مانده بودم و متهمی که از روی اجبار صورتش را پایین انداخته بود.
_اسم؟
_خودتون میدونید...
_پرسیدم اسم
_عمران
_شهرت؟
_واحدی
_سن؟
_۳۲سال
خودکار را روی برگه گذاشتم و زل زدم به چشمانش.
_کی بهت گفته بود اون محموله رو ببری تا مرز؟
_هیچ کس...
لبخندی جدی حوالهاش کردم و گفتم
_پس اون بیست کیلو مواد برا توعه...
میدونی حکمش چیه؟
_کم کمش حبس ابد
رنگش زرد شد.
ادامه دادم...
_هنوزم میگی اونهمه مواد برا خودته؟
با صدای لرزان به پارچ آب اشاره کرد و گفت
_تشنمه...
پارچ را برداشتم، لیوان را نیمه از آب پر کردم و به سمتش گرفتم.
بعد از اینکه چند قورت آب نوشید سوالم را تکرار کردم.
_یکی بهم گفته بود اگه این لباسارو بدون دردسر رد کنم بهم پولِ خوبی میده...
_نمیدونستی مواد مخدرن؟
_نه به جون مادرم.
عصبی گفتم
_جون مادرتو قسم نخور.
_من فقط میدونستم اون لباسا یه اشکالی دارن که حاضرن اونهمه پول پاش بدن...
یک برگه و خودکار دادم.
_خیله خب... هرچی گفتی مو به مو رو این برگه بنویس بعد زیرش امضا بزن
...........
بالاخره بازجوییها تمام شد.
برگههارا مرتب کردم و داخل پوشه گذاشتم.
درحالی که موهایخیس از عرقم را به پشت حالت میدادم به سمت اتاق سرهنگ رفتم.
مقابل در با کسی روبهرو شدم.
سر تا پایش را برانداز کردم.
تا به حال در ستاد ندیده بودمش.
ناگهان در باز شد و سرهنگ بیرون امد.
به ما دو نفر نگاه کرد و گفت
_چرا واستادین اونجا...بیاین تو
............
بعد اتمام جلسه از اتاق بیرون آمدم.
ساعت ۴ بود.
در اوج گرسنگی پشت میز نشستم و خیره شدم به غذایی که یخ کرده بود.
بعد خوردنِ چند قاشق ترجیح دادم یک کیک و نوشابه بخورم تا این غذا....
کیفم را برداشتم و گوشیام را داخلش گذاشتم.
..............
_مریم کجایی؟؟؟
_جونم؟
_لباسم خوبه؟
متفکرانه روبهرویم ایستاد.
_بدک نیست!
نگاه اندرسفیهانهای نثارش کردم و گفتم
_خب؟
لبخندی زد و خودش را در آغوشم پرت کرد.
_عه عه اروم تر شیطون...بخیهام پاره شد.
صاف ایستاد.
_از شوخی بگذریم بی نظیر شدی داداش...عین داماد واقعیا شدی.
خندیدم و گفتم
_مگه داماد الکی هم داریم؟
_اوهوم...گل و شیرینی چی شد؟
_تو ماشینه
_ایول بهت؛ من میرم لباسامو بپوشم بیام
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/686811
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
خدای مهربانم
جوی آب که اقیانوس را نمی فهمند
پس ببخش گر گاهی گم میکنم نشانیت را …
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✨"قصّہ اسارت"✨
یک سال تو بیمارستان صلاحالدین بستری بودم. شده بودم پرستار بچههای اسیر. حداقل میتوانستم بالای سرشان باشم.
یک روز عراقی ها آمدند و مرا بردند بخش جراحی. آنجا داشتند تلویزیون تماشا میکردند. صدای خندهشان توی سالن پیچیده بود.
یکی از بچهها هم افتاده بود روی یکی از تختها. بیهوش بود.
دو روز رفتم و او را تمیز کردم. روز سوم، با کمک یکی از بچهها، جنازهاش را بردیم تو سردخانهٔ بیمارستان.
یک روز دیگر هم ”امیر حسین“ بی خبر دستش را گذاشت روی دلش و دراز کشید. هی میگفت: ”آی مادر! آی مادر“!
دکتر را صدا زدیم. با کمک یکی از بچهها او را بردند. ساعتی بعد، او آمد. سرش پایین بود. آرام گفت:”خدا امیر حسین را رحمت کند“!
بچهٔ سیرجان بود. دیگر چیزی ازش نفهمیدیم.
#پلاڪ
بهشگفتم:
چندوقتیہبہخاطراعتقاداتم
مسخرممےڪنن...😥
بهمگفت:
براےاونایـےڪہ
اعتقاداتتونرومسخرهمےڪنن،
دعاڪنینخدابہعشق❤️
حسیندچارشونڪنہ :)
شهید احمد مشلب🌺
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
خدایاااااااااااا…!
خراب کن و دوباره بساز…!
خانه ی دلم… خیلی تنگ است…
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
#تلنگر
واسہامام زمانمونچقدسختی ڪشیدیم؟؟
چقدرسیلۍخوردیم؟!☹
چقدرحرفشنیدیم؟!🍂
چقدرجلوزبونمونوگرفتیم؟!🥀
چقدرگذشتیمازخواستمون؟!🚶🏻♂
اصلاحواسمونبہامامزمانمون هست؟!🔗
چندچندیمباخودمون؟😓
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
در لحظات ملکوتی اذان به یاد مولایمان سلامی میدهیم✨✋
سلامی چو عطر خوش گل های نرگس❤️
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
وصیت تکان دهندهٔ شهـید به مادرش
مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن..
زمان تشیع گریه نکن..
زمان خواندن وصیت نامهام گریه نکن..
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش میکنند و زنان ما عفت را...
وقتی جامعهٔ ما بی غیرتی و بی حجاب گرفت ،
مادرم گریه کن که اسلام در خطر است...
{وصیت نامه شهید سعید زقاقی}
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨