✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_38
نورا
با اشاره ی پدر چادرِ سفیدم را محکم تر گرفتم و از جایم برخاستم.
به سمت در رفتم.
پشت سرم آقا محمد برخاست و همراهم قدم برداشت.
مثل دفعه قبل کنار حوض نشستیم.
به گل چادرم نگاه میکردم که اقا محمد لب باز کرد و گفت
_سوالی ندارید؟
لبم را تر کردم و سرم را کمی بالا آوردم.
_خب چرا...میتونم در مورد ملاک هاتون برای انتخاب همسر بپرسم؟
بعد مکث کوتاهی گفت
_اینکه با شغلم مشکل نداشته باشه، بتونه با نبود من کنار بیاد.
چون ممکنه تا چند هفته نتونم خبری از خودم بدم.
_ با این مورد مشکلی ندارم.
_مورد دیگه اینکه، یه خونهی حدودا نود متری...
_نیاز نیست بگید، برای من مادیات زیاد اهمیت نداره
این اهمیت داره که بعد از شروع زندگی همه چیرو از نو بسازیم.
من یه سوال دارم
_بفرمایید؟
_معمولا مردها دوست دارن زناشون تابع متغیراشون باشن.
از اونجا که شغل من، هم زمان و هم انرژی زیادی از من میگیره فکر نمیکنید تو زندگی مشترک مشکل ساز باشه؟
_من دنبال زندگی آروم و یکنواخت نیستم؛ علاوه بر این انقدر هوشمندی از شما سراغ دارم که مطمئن باشم بین فعالیت شغلی و مسئولیت خانواده تعادل ایجاد کنید
لبخندش را از همان فاصله حس میکردم.
نگاهم را از ماهی های داخل حوض برداشتم و به چشمهایش دادم.
بسته بود.
شاید از همین حجب و حیایش خوشم میامد.
_دخترم حرفاتون تموم شد؟
سرم را سمت پنجره برگرداندم.
قبل از من آقا محمد لب باز کرد.
_الان میایم آقا ابراهیم.
بعد آرام خطاب به من گفت
_بریم؟
_بله...بفرمایید.
............
با سکوتِ من صدیقه خانم لبخندی زد و از جایش بلند شد.
_مبارکه عروس خانممم
بعد جعبهی انگشتری را درآورد
_با اجازه دستش میکنم
مامان مرضیه بلند شد و کنارم ایستاد.
دستم را بالا آورد و انگشترِ یاقوتِ ظریفی را در دستم کرد.
_سلیقهی مریمه اگه خوشت نیومد دوتایی برید یکی بهترشو بخرید.
ته دلم غوغایی به پا بود.
محمد:
با جملهی آخر حاج خانم مریم شبیه موش آبکشیدهها شد.
جلوی خندهام را گرفتم.
چشم غرهاش به کنار، از رگهای متورم شقیقهاش میشد تمام حس و حالش را تشخیص داد.
بالاخره مراسم خاستگاری تمام شد و موعد عقد، هم زمان شد با ازدواج حضرت علی(ع) و فاطمهی زهرا(س).
نجلا:
پارچهی داخل دهانم را محکم بین دندانهایم فشردم.
چطور یک دختر میتوانست اینقدر بی رحم باشد که بدون بی حسی پایم را بشکافد برای درآوردن یک گلوله.
در این یک هفته، به قدری خون از دست داده بودم که حتی توان ناله نداشتم.
نیلا بالای سرم ایستاده بود و تماشاگر زجر کشیدنِ بیصدای من بود.
بعد چند دقیقه کلنجار رفتن با زخمم، پنس را بالا گرفت و گلوله را مقابل صورتم نگه داشت
_اینم از گلوله...
کار من تمومه، خودتون زخمشو ضدعفونی کنید..
بعد یک ورق قرص را از کیفش برداشت و به سمت صورتم پرت کرد. بی اختیار چشمانم را بستم.
_اینم هر روز دوتا به خوردش بده زخمش عفونت نکنه
چند سوزن آمپول هم گذاشت روی پایم و از جایش بلند شد.
_اینام برا وقتیه که دردش زیاد شد.
بہ قلـــــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/701271
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
عید ِ قربان شدھ وَ در عوض قربانـے
ما بہ قربان تو رفتیم أباعبداللھ .♥️!
حڪایت عشـــــق🙃
#پلاڪ
راستی عزیزِ من..
امروز که از خواب بیدار شدی خدا رو بابت
جونِ دوبارهای که بهت داده شکر کردی؟ از
کجا معلوم، شاید فردا چشم باز نکردی..
دنیا همین قدر به مو بنده!
خیلیا جَوون تر از من و تو بودن که رفتن..
الان خداروشکر کن، استغفار کن و از همین
لحظه به بعد، خوب باش✨
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
😂😂طنز جبهه😂😂
تعداد مجروحین بالا رفته بود
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت :
سریع بیسیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد!
شاستی گوشی بیسیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواستهمان سر در نیاورند، پشت بیسیم باید با کد حرف زدم
گفتم: ” حیدر حیدر رشید ”
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد:
– رشید بگوشم.
– رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟😏😏
-شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
– رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم.
-اخوی مگه برگه کد نداری؟
– برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟
دیدم عجب گرفتاری شدهام، از یکطرف باید با رمز حرف میزدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم
– رشید جان! از همانها که چرخ دارند!⚙
– چه میگویی؟ درست حرف نو
بزن ببینم چی میخواهی ؟
– بابا از همانها که سفیده.😐
– هه هه! نکنه ترب میخوای.🤣
– بیمزه!😳
_ بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره🚨
– ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس میخوای!😂🚑
😡😡کارد میزدند خونم در نمیآمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم.
#پلاڪ
خدایا شکرت بخاطرِ لبخندهامون..
اینکه با مُنحَنیِ گوشه لبهامون، میتونیم به
هم حس و حالِ خوب بدیم؛ از جمله نعمتایی
هست که بهش توجهی نداریم✨
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
خدایا لطفا حواست به من باشه!
یه نفر رویِ زمین هست که تمام دلخوشیش
بزرگیِ توعه :)
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
استاد فاطمینیا میگن: تمرین کن یه جوری
زندگی کنی که وجودت بشه منبـع آرامـشِ
دیگران؛ از خداوند محبت جذب کن و برای
بـنـدگانـش خـرج کن. این زیبـاترین تجـارتِ
دنیاست ˘˘🌸
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
😂😂طنز جبهه😂😂
دوستی داشتیم که در کربلای ۴، کربلایی شد. یک روز بین دو نماز سخنرانی میکرد و میگفت به یاد خدا باشید و در نماز حضور قلب داشته باشید و چیزی شما رو به خود مشغول نکنه مثلاً نگید این مهر نماز چرا گرده یا چرا این رنگیه...
بعد از مدتی به او گفتم خدا شهیدت کنه تا الان تو نماز به فکر همه چیز بودم به جز این مطلب و الان این هم بهش اضافه شد. 😂😂
#پلاڪ
✨'قصّہ اسارت'✨
بهروز، موج خورده بود؛ آنقدر شدید که همهاش ”مادر مادر“ میکرد.
عراقی ها هر چه به او کتک زدند، فایدهای نکرد.
مجبور شدند او را به بیمارستان ببرند. چهل و هشت ساعت بعد، وقتی برگشت آثار شکنجه بر بدنش بود و هنوز ”مادر مادر“ میکرد.
بهروز را تم و تنها گذاشـتند پشت در ، و او همچنان با صدایی ضعیف ناله میکرد.
خیلی طول نکشید که صدایش قطع شد و تازه، شیون بچهها شروع شد.
#پلاڪ
شبتــــون زیـــــبا همانند لحظہے اشهد خواندن شهید روے زانوے اربــــــاب...✨