⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_41
رسول:
به جای داوود خیره شدم.
حدود یک ماهی میشد که خبری از او نداشتم.
دستم را روی میز گذاشتم و تکیهگاهِ صورتم کردم.
_با تواما....رسولللل
_بله؟
_فهمیدی چی گفتم؟
_آره بابا... بیشوخی فلورا طرف ماست؟
_دست شما درد نکنه...یعنی تا الان شوخی میکردم؟
_بله؛ همش هم با شوخیات وقت دنیارو میگیری.
_از دست تو
_محمد اینقد خطر کرده من خبر نداشتم؟
_خودت که میشناسیش.
(بله)ی کش داری گفتم و ادامه دادم
_میگم این خانما چند نفر هستن؟
_اگه اشتباه نکنم سه نفر
_اگه فقط سه نفرن چرا نمیاریدشون همینجا؟
_عقل کل خب زیر نظرشون گرفتن؛ اگه بیان اینجا هرطور شده پیداشون میکنن و سایت لو میره
_در هر صورت پیداشون میکنن و تو خطر میفتن.
برا اون چه میکنیم؟
_خب معلومه...براشون محافظ میذاریم.
نفس عمیقی کشیدم.
بعد چند دقیقه فکر، با لبخند پر از رضایتی لب زدم.
_چطوره من به عنوان محافظ برم؟
_شوخی میکنی؟ جونت مگه چنتاس...
......................
_سعید یه چیزی جور در نمیاد.
_چی؟
_اگه خانما رو بفرستید برن داوود و بچههای دیگه چی میشن؟ حتما براشون مشکل پیش میاد.
نگاه عاقلاندر سفیهانهای نثارم کرد و گفت.
_به این زودی که نمیخوایم این کارارو بکنیم.
فک کنم اول باید قضیه روشن شه بعد که برسیم به نقطه ی خطر خانما رو منتقل کنیم
من برم این کاغذارو بزارم اتاق آقای شهیدی بیام.
_برو
سعید:
برای رسیدن به اتاق آقای شهیدی باید از مقابل اتاق آقای عبدی رد میشدم.
به در که رسیدم صدای حرف زدن محمد با اقای عبدی واضح شد.
با شنیدن جملهای از محمد ایستادم.
محمد:
_ممنون که اینقدر حواستون بهم هست؛ ولی در این مورد لطفا نخواین که کمکی ازتون بگیرم
با گفتن جملهای از جایم بلند شدم.
_حتی اگه محتاج یه تک تومن باشم قرض نمیگیرم.
بعد دیدن لبخندِ آقای عبدی از اتاق بیرون آمدم.
نگاهم به سعید افتاد.
_تو اینجا چیکار میکنی سعید؟
با لکنت گفت.
_میخواستم....این...کاغذارو ببرم..اتاق اقای شهیدی.
_به کارت برس مزاحم نمیشم.
گوشی را درآوردم و پیامک جدیدی که برایم ارسال شده بود را باز کرد.
مربوط به قسط عمل رسول بود.
بهتر از این نمیشد
دستی به سرم کشیدم و از کنار سعید رد شدم.
..................
پشت میز نشستم و سرم را محکم در دست گرفتم.
چنگی به سرم زدم.
یک لحظه یادم آمد...کلید این مشکل دقیقا در دستم بود.
.............
_سلام مهتاب حالت خوبه؟
_سلام داداش، ممنون؛ تو خوبی؟
_الحمدلله.
_خونهای یه سر بیام؟ کار واجب دارم.
با اشتیاق گفت
_جدی میخوای بیای؟؟؟ معلومه که خونهام. بیا قدمت سر چشم.
لبخندِ خستهای روی لبم نشست.
_پس تا یه ربع دیگه جلو درتونم.
_منتظرم
عطیه:
به شکم روی دستم خواباندمش و آرام کمرش را نوازش کردم.
_عطیه بزارش رو تخت بیا ناهارتو بخور.
گشنه بودم ولی نمیتوانستم از ماهورا دور شوم.
انگار شده بود عزیز جانم.
از آغوشم فاصله که میگرفت دلتنگ میشدم.
این دلتنگی از رفتارهای محمد نشعت میگرفت.
حس میکردم روزهای آخرِ زندگیِ من،با محمد است. حسی که سعی در پس زدنش داشتم ولی....
بہ قلـــم:ف ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/710179
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
😂😂طنز جبهه😂😂
براے اینڪه شناسایے نشیم٬ تو مڪالمات بیسیم براے هرچیزے یک ڪد رمز گذاشته بودیم. ڪد رمز آب💧هم ۲۵۶ بود. من بیسیم چے بودم. چندین بار با بیسیم اعلام ڪردم ڪه: «۲۵۶ بفرستید.»اما خبرے نشد.
باز هم اعلام ڪردم برادراے تدارڪات ۲۵۶ تموم شده٬ برامون بفرستید٬ اما خبرے نمیشد.😔
تشنگے و گرماے هوا٬ امان بچه ها را بریده بود. من هم ڪمے عصبانے شده بودم و متوجه نبودم بیسیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم: «خانه خراب٬😡 میگم ۲۵۶ بفرستید٬ بچه ها از تشنگے مردند.»
تا اینو گفتم بچه هاے دورو برم زدند زیر خنده😂و گفتند: «باصفا ڪد رمز رو ڪه لو دادی.»😐
ᷝ
#پلاڪ
هفت سالم كه بود، وقتی اولین بـار مدادم
گُم شد گريه كردم؛ ولی تو ده سالگیم اون
مداد اصلا برام مهم نبود!
عزیزِ من، چيزايى كه امروز براشون غصه
ميخورى فردا برات اهمیتی ندارن🌱
قبل از این که قلبتو ناراحت کنی، اول به
این فکر کن که ارزشِش رو داره یا نه..
تو امانتِ خدایی، دسته خودت :)
در حفظ امانت کوشا باش💚
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
عزیزِ من، ساکنانِ قلبت رو با دقت انتخاب
کن. چون هیچکس به غیر از خودت، بهایِ
سکونتشون رو پرداخت نمیکنه👌🏽✨
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
عزیزِ مهربونم!
هیچ روزی از زندگیت رو سرزنش
نکن! روزِ خـوب بهـت شـادی، روزِ
بد بهت تجربه و بدترین روز بهت
درس میده..
امـروز مـالِ تـوعـه قشنگـش کـن،
دقیقا عین خودت🧡
صبحتون بخیر و شادی ^^
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
😂😂طنز جبهه 😂😂
سرهنگ عراقی گفت"برای صدام صلوات بفرستید" 😒
برخاستم با صدای بلند داد زدم📣 " سرکرده اینها بمیرد صلوات 😎 " طوفان صلوات برخاست 🤣😂
"قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات" 😅
سرهنگ با لبخند 😁 گفت بسیار خوب است . همین طور صلواات بفرستید
"عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات " طه یاسین زیر ماشین له شودصلوات طوفان صلوات بود که راه افتاد...
در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂
#پلاڪ
✨'قصّہ اسارت'✨
"عݪے اصغـــر" دستهایش ترکش خورده بود. عفونت دستها به حدی رسیده بود که قانع شدند او را به بهداری اردوگاه ببرند.
بعد از چند ماه توانستم هرطور شده به بهداری بروم تا عݪے اصغر را که هم استانیام بود ببینم.
آنجا از پزشکیار ایرانی پرسیدم: "عݪے اصغر کو"؟
او با دلی پر از اندوه، آهی کشید و پتوهایی که کناری افتاده بودند را نشانم داد.
جنازهاش را تازه برده بودند💔
دیگـــر من ماندم و اشکهاین، از حسرت دیر رسیدن...
#پلاڪ