eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
373 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
اے زیبـــــاترین ســـیّد عالــــم عیدت مبـــــارڬ بــــــاد🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️ یعنی اگر همه عالم راهشان را کج کردند تو یکه و تنها، دست در دست امامت به سوی سعادت ابدی راهت را ادامه بده... 🖇♥️
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
سلام 😃 امیدوارم حالتون خوب باشه😄💜 امسال عیدغدیر یه روز باحال میشه؛ البته با وحدتمون✌️🏿 به مناسبت عید
امروز صبح 😃 به همراه فرشته ی مجری😉 داخل سالن دختران غدیر ☺️ خواهران بسیجی امروز ترکوندن🙃 خودم و خودش دوتایی سالن منفجر کردیم دوتا مجری درجه یک😊 دخترای سادات مسجد پولامون رو جمع کردیم و این هارو برای بچه های داخل سالن خریدیم 😊 به الاوه حدود۵٠تا اسباب بازی مختلف خریدیم😉 به الاوه ی ۳٠ تا قمقمه😉 که فرستادیم دم در خونه ی فقرا😊 توی محله ی ما مسیحی و سنی زیاده مادر ها هم جمع شدن و غذا می پزن ما هم میبریم دم در خونه هاشون😉 شرڪت ڪننده‌ے دهم✔️😃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_38 نورا با اشاره ی پدر چادرِ سفیدم
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: در خانه را با کلید باز کردم. بعد گفتم. _امیدوارم وقتی از این خونه میام بیرون زنده باشم. لبش را غنچه کرد _اوخییی داداش گلم...نترس اندازه یه وجب میزارم برا زنت بمونی که ازدواج نکرده بیوه نشه پوکر نگاهش کردم. به محض ورود به اتاقم نفس اسوده‌ای کشیدم. لباس‌هایم را در اوردم و پرت کردم داخل کمد؛ روی تخت نشستم. چقدر امروز برایم شیرین بود. هم کار خوب پیش رفت و هم میهمانی...الحمدلله باند را از دور سینه‌ام باز کردم و خیره شدم به جای بخیه. یاد حرف‌های سرهنگ افتادم که میگفت به واسته‌ی ردیابِ کفش خانم امینی توانسته‌اند جای نیلا را پیدا کنند. تنها یک لباس نازک تنم کردم و دراز کشیدم. به قول حاج خانم، تنها نقطه قوت من این است که موقع خواب به کمر می‌خوابم و پشت و رو نمی‌کنم. ................... بازتاب شیشه‌های رنگیِ اتاق روی صورتم افتاده بود. کمی پتو را دور خود پیچیدم تا سرما داخل بدنم رخنه نکند. ناگهان مایع سردی روی صورتم خالی شد. به یک حرکت نشستم. با چهره‌ی مریم مواجه شدم که بالشی را در هوا می‌چرخاند و پارچ خالی از آب را روی میز قرار میداد. تنها کاری که مغزم دستور انجام آن را داد فرار بود. به قول بعضی ها فرار را بر قرار ترجیح دادم... موش بدو گربه بدو...موش بدو گربه بدو... در این میان چند ضربه نوش جان کردم. نفسم که به شماره افتاد وسط حیاط ایستادم. دست روی زانو گذاشتم و با خنده درحالی که قطره‌های آب از صورت و لباسم چکه می‌کرد گفتم. _باشهههه تسلیم. ابرو بالا انداخت _نچ...اولا مژده‌گونیمو هنوز ندادی دوما تا وقتی آدم نشی وضعیت همینه. برای خلاصی از دستش گفتم _امشب اگه مژدگونیت جلو در اتاق نباشه محمد نیستم. باذوق گفت _بزنی زیر قولت من میدونمو تو هاااا _خیالت تخت از مقابلم کنار رفت و به تخت اشاره کرد. _حالا که داداش خوبی شدی بفرما صبحانه... انقدر وحشیانه دنبالم کرد که متوجه بساط صبحانه نشدم. _ساعت چنده؟ _شش _عجب...حاج خانم کجا رفته؟ _یکی از همسایه‌ها نون پخته بود رفت ازش بگیره. آهانی گفتم و بعد طی کردن مسافت کوتاهی روی تخت نشستم. .......... لباس خیسم را از تنم درآوردم و با لباس کار عوض کردم. _محمدددد باید امروز تو منو برسونی‌هاااا _خیله‌خب، چند دقیقه دیگه جلو در باش. تمام ورقه‌ و فلش‌هارا ریختم داخل کیف و از اتاق زدم بیرون. سعی داشتم به سریع‌ترین شکل ممکن خودم را به ماشین برسانم. تلفنم پشت سرهم زنگ می‌خورد. داخل ماشین نشستم و جواب دادم. _بله کامیار؟ با حالت خشک جواب داد. _برسون خودتو، کار داریم... نیم ساعت دیگه جلسه هست _باشه دارم میام. بہ‌قلــــم:ف.ب ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: _کنارِ پل عابرپیاده نگه دار پیاده شم. _باشه... بفرما _ممنون؛ بعد ازظهر میتونی بیای دنبالم؟ _نمیدونم...امروز ماموریت دارم. بهت خبر میدم. _مراقب خودت باش داداش _تو نکشی هیچیم نمیشه. _بی‌ادب مثلا دارم محبت می‌کنم. خندیدم _تحت تاثیر قرار گرفتم؛ سپاس فراوان حالا پیاده شو دیرم شدهههه _باشه بابا... خدافظ در را باز کرد و پیاده شد. _خدافظ سریع پایم را روی پدال گاز گذاشتم که به جلسه برسم. ............... درحالی که پله‌هارا بالا می‌رفتم ساعتم را نگاه کردم. تنها چند دقیقه دیگر جلسه شروع میشد. مقابل در ایستادم و بعد تقه‌ای که به در زدم وارد شدم. همه در جایشان نشسته بودند. _ببخشید بابت تاخیرم. سرهنگ شهیدی به صندلیِ کنارشان اشاره کردند. _اشکالی نداره، بنشینید آقای فاطمی. تشکر کردم و نشستم. _بی زحمت فلش‌هارو بدید. کیفم را باز کردم و فلش را برداشتم. به سمتش گرفتم. _خب همه‌تون تو جریان این پرونده هستید غیر سرگرد مهران. به همان فردی که روز قبل مقابل در دیدم اشاره کرد. _قراره تو کارهای عملی بهتون کمک کنه. فلش را به لب‌تاب زد. تصویر‌ها تک تک روی برد مخصوص کنار می‌رفتند و توضیح‌هایی در مورد کشف محموله‌ها می‌دادم. نورا: _تا چه ساعتی کار داری نورا؟ _فک کنم تا ۸ طول بکشه _به محض تموم شدن کارت برو پایگاه، بسته‌بندی داریم. با خنده گفتم _بازم؟ چه خبرهههه... من قسم میخورم هرچی خیر دنیا و آخرت بود بردید. _مزه نریز خانمِ نور _چشممممم _اون روسریتم عوض کن‌، خیر سرم امروز ولادته. _من با ولادت چیکار دارم، دارم میرم بین کلی مرد و زن. _حقا که خواهر خودمی ........... چادرم را روی سرم مرتب کردم و کوله‌ام را برداشتم. محمد: به همراه سه عجوزه سمت اتاق تجهیزات رفتیم. وسایلمان را تحویل گرفتیم و آماده شدیم. حدود نیم ساعت با بیشترین سرعت در راه بودیم تا آخر رسیدیم. نگاهی به موقعیتمان کردم. چند کارخانه و کارگاه کنارهم که انتظار می‌رفت همه متروکه باشند. رو به کامیار گفتم _الان دقیقا تو کدوم یکی سوله‌هان؟ نگاه گذرایی به دور و برش انداخت. _اگه پرنده بفرستیم بالا سرشون میش تشخیص داد _منتظر چی هستید پس؟ _محمد هنوز ماشین تجهیزات نیومده _سید صدامو داری؟ _به گوشم حاجی _این ماشین نرسید؟ یه خبر بگیر؛ کار گیره _طرفای موقعیت شماست، تا دو دقیقه دیگه میرسه. _محمد چطوره یه مثلث تشکیل بدیم؟ اینطوری به همه چی دید کافی داریم. _خوبه علی...فقط باید صبر کنید اول پشتیبانی برسه بعد رسیدن ماشین به کامیار اشاره کردم تا پرنده را آماده کند. _سید تصویر هوایی منطقه رو می‌خوام _ارسال شد رو سیستم. _عقاب، سواری؟ _بله ............. _محمد پیداشون کردم. _خودت نیرو‌هارو پخش کن دور سوله تا من یه فکری بکنم. _یه خبر بد دارم _چیشده _از فرکانسای بیسیم فهمیدن اینجاییم. دستی به سرم کشیدم. _گروه ناجا آماده‌ باشن تا چند دقیقه دیگه وارد سوله شن. _یه مشکل دیگه _باز چیشده؟ _تو اون سوله پر مواد قابل اشتعاله، با تیراندازی ممکنه آتشسوزی اتفاق بیفته با بیسیم اطلاع رسانی کردم _همه‌ی نیروها به گوش، هیچ کس حق تیراندازی نداره جز عقاب مفهومه؟ سختیه کار را زمانی متوجه شدم که فهمیدم خانم امینی... بہ‌قلــــم: ف.ب ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-عیدتــــون‌مبـارڪ!💚 ۱۱ شرڪت ڪننده‌ے یازدهم✔️😃 :)🦋