✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
سلام 😃 امیدوارم حالتون خوب باشه😄💜 امسال عیدغدیر یه روز باحال میشه؛ البته با وحدتمون✌️🏿 به مناسبت عید
امروز صبح 😃 به همراه فرشته ی مجری😉 داخل سالن دختران غدیر ☺️ خواهران بسیجی امروز ترکوندن🙃 خودم و خودش دوتایی سالن منفجر کردیم دوتا مجری درجه یک😊
دخترای سادات مسجد پولامون رو جمع کردیم و این هارو برای بچه های داخل سالن خریدیم 😊
به الاوه حدود۵٠تا اسباب بازی مختلف خریدیم😉
به الاوه ی ۳٠ تا قمقمه😉
که فرستادیم دم در خونه ی فقرا😊
توی محله ی ما مسیحی و سنی زیاده مادر ها هم جمع شدن و غذا می پزن ما هم میبریم دم در خونه هاشون😉
#ڪد۱۰
شرڪت ڪنندهے دهم✔️😃
#فقط_به_عشق_علی
#مسجد_جامع_نارمک
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_38 نورا با اشاره ی پدر چادرِ سفیدم
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_39
محمد:
در خانه را با کلید باز کردم.
بعد گفتم.
_امیدوارم وقتی از این خونه میام بیرون زنده باشم.
لبش را غنچه کرد
_اوخییی داداش گلم...نترس اندازه یه وجب میزارم برا زنت بمونی که ازدواج نکرده بیوه نشه
پوکر نگاهش کردم.
به محض ورود به اتاقم نفس اسودهای کشیدم.
لباسهایم را در اوردم و پرت کردم داخل کمد؛ روی تخت نشستم.
چقدر امروز برایم شیرین بود.
هم کار خوب پیش رفت و هم میهمانی...الحمدلله
باند را از دور سینهام باز کردم و خیره شدم به جای بخیه.
یاد حرفهای سرهنگ افتادم که
میگفت به واستهی ردیابِ کفش خانم امینی توانستهاند جای نیلا را پیدا کنند.
تنها یک لباس نازک تنم کردم و دراز کشیدم.
به قول حاج خانم، تنها نقطه قوت من این است که موقع خواب به کمر میخوابم و پشت و رو نمیکنم.
...................
بازتاب شیشههای رنگیِ اتاق روی صورتم افتاده بود.
کمی پتو را دور خود پیچیدم تا سرما داخل بدنم رخنه نکند.
ناگهان مایع سردی روی صورتم خالی شد.
به یک حرکت نشستم.
با چهرهی مریم مواجه شدم که بالشی را در هوا میچرخاند و پارچ خالی از آب را روی میز قرار میداد.
تنها کاری که مغزم دستور انجام آن را داد فرار بود.
به قول بعضی ها فرار را بر قرار ترجیح دادم...
موش بدو گربه بدو...موش بدو گربه بدو...
در این میان چند ضربه نوش جان کردم.
نفسم که به شماره افتاد وسط حیاط ایستادم.
دست روی زانو گذاشتم و با خنده
درحالی که قطرههای آب از صورت و لباسم چکه میکرد گفتم.
_باشهههه تسلیم.
ابرو بالا انداخت
_نچ...اولا مژدهگونیمو هنوز ندادی
دوما تا وقتی آدم نشی وضعیت همینه.
برای خلاصی از دستش گفتم
_امشب اگه مژدگونیت جلو در اتاق نباشه محمد نیستم.
باذوق گفت
_بزنی زیر قولت من میدونمو تو هاااا
_خیالت تخت
از مقابلم کنار رفت و به تخت اشاره کرد.
_حالا که داداش خوبی شدی بفرما صبحانه...
انقدر وحشیانه دنبالم کرد که متوجه بساط صبحانه نشدم.
_ساعت چنده؟
_شش
_عجب...حاج خانم کجا رفته؟
_یکی از همسایهها نون پخته بود رفت ازش بگیره.
آهانی گفتم و بعد طی کردن مسافت کوتاهی روی تخت نشستم.
..........
لباس خیسم را از تنم درآوردم و با لباس کار عوض کردم.
_محمدددد باید امروز تو منو برسونیهاااا
_خیلهخب، چند دقیقه دیگه جلو در باش.
تمام ورقه و فلشهارا ریختم داخل کیف و از اتاق زدم بیرون.
سعی داشتم به سریعترین شکل ممکن خودم را به ماشین برسانم.
تلفنم پشت سرهم زنگ میخورد.
داخل ماشین نشستم و جواب دادم.
_بله کامیار؟
با حالت خشک جواب داد.
_برسون خودتو، کار داریم...
نیم ساعت دیگه جلسه هست
_باشه دارم میام.
بہقلــــم:ف.ب
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_40
محمد:
_کنارِ پل عابرپیاده نگه دار پیاده شم.
_باشه... بفرما
_ممنون؛ بعد ازظهر میتونی بیای دنبالم؟
_نمیدونم...امروز ماموریت دارم.
بهت خبر میدم.
_مراقب خودت باش داداش
_تو نکشی هیچیم نمیشه.
_بیادب مثلا دارم محبت میکنم.
خندیدم
_تحت تاثیر قرار گرفتم؛ سپاس فراوان
حالا پیاده شو دیرم شدهههه
_باشه بابا...
خدافظ
در را باز کرد و پیاده شد.
_خدافظ
سریع پایم را روی پدال گاز گذاشتم که به جلسه برسم.
...............
درحالی که پلههارا بالا میرفتم ساعتم را نگاه کردم.
تنها چند دقیقه دیگر جلسه شروع میشد.
مقابل در ایستادم و بعد تقهای که به در زدم وارد شدم.
همه در جایشان نشسته بودند.
_ببخشید بابت تاخیرم.
سرهنگ شهیدی به صندلیِ کنارشان اشاره کردند.
_اشکالی نداره، بنشینید آقای فاطمی.
تشکر کردم و نشستم.
_بی زحمت فلشهارو بدید.
کیفم را باز کردم و فلش را برداشتم.
به سمتش گرفتم.
_خب همهتون تو جریان این پرونده هستید غیر سرگرد مهران.
به همان فردی که روز قبل مقابل در دیدم اشاره کرد.
_قراره تو کارهای عملی بهتون کمک کنه.
فلش را به لبتاب زد.
تصویرها تک تک روی برد مخصوص کنار میرفتند و توضیحهایی در مورد کشف محمولهها میدادم.
نورا:
_تا چه ساعتی کار داری نورا؟
_فک کنم تا ۸ طول بکشه
_به محض تموم شدن کارت برو پایگاه، بستهبندی داریم.
با خنده گفتم
_بازم؟ چه خبرهههه... من قسم میخورم هرچی خیر دنیا و آخرت بود بردید.
_مزه نریز خانمِ نور
_چشممممم
_اون روسریتم عوض کن، خیر سرم امروز ولادته.
_من با ولادت چیکار دارم، دارم میرم بین کلی مرد و زن.
_حقا که خواهر خودمی
...........
چادرم را روی سرم مرتب کردم و کولهام را برداشتم.
محمد:
به همراه سه عجوزه سمت اتاق تجهیزات رفتیم.
وسایلمان را تحویل گرفتیم و آماده شدیم.
حدود نیم ساعت با بیشترین سرعت در راه بودیم تا آخر رسیدیم.
نگاهی به موقعیتمان کردم.
چند کارخانه و کارگاه کنارهم که انتظار میرفت همه متروکه باشند.
رو به کامیار گفتم
_الان دقیقا تو کدوم یکی سولههان؟
نگاه گذرایی به دور و برش انداخت.
_اگه پرنده بفرستیم بالا سرشون میش تشخیص داد
_منتظر چی هستید پس؟
_محمد هنوز ماشین تجهیزات نیومده
_سید صدامو داری؟
_به گوشم حاجی
_این ماشین نرسید؟ یه خبر بگیر؛ کار گیره
_طرفای موقعیت شماست، تا دو دقیقه دیگه میرسه.
_محمد چطوره یه مثلث تشکیل بدیم؟
اینطوری به همه چی دید کافی داریم.
_خوبه علی...فقط باید صبر کنید اول پشتیبانی برسه
بعد رسیدن ماشین به کامیار اشاره کردم تا پرنده را آماده کند.
_سید تصویر هوایی منطقه رو میخوام
_ارسال شد رو سیستم.
_عقاب، سواری؟
_بله
.............
_محمد پیداشون کردم.
_خودت نیروهارو پخش کن دور سوله تا من یه فکری بکنم.
_یه خبر بد دارم
_چیشده
_از فرکانسای بیسیم فهمیدن اینجاییم.
دستی به سرم کشیدم.
_گروه ناجا آماده باشن تا چند دقیقه دیگه وارد سوله شن.
_یه مشکل دیگه
_باز چیشده؟
_تو اون سوله پر مواد قابل اشتعاله، با تیراندازی ممکنه آتشسوزی اتفاق بیفته
با بیسیم اطلاع رسانی کردم
_همهی نیروها به گوش، هیچ کس حق تیراندازی نداره جز عقاب
مفهومه؟
سختیه کار را زمانی متوجه شدم که فهمیدم خانم امینی...
بہقلــــم: ف.ب
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-عیدتــــونمبـارڪ!💚
#ڪد۱۱
شرڪت ڪنندهے یازدهم✔️😃
#فقط_به_عشق_علی:)🦋
به غصههاتون رو ندین!
رو که دادین کارتون تمومه؛ تو قلبتون ریشه
میکنه، دردش میزنه به لباتون و خندههاتون
رو از کار میندازه..☺️
بقولِ نیچه: بـشـر تـنـهـا مـوجـودی است که
تواناییِخنده دارد. شاید این مرهمی کوچک
بر تمامیِ رنجهایی باشد که میکِشَد💚🍃
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
سلام 😃 امیدوارم حالتون خوب باشه😄💜 امسال عیدغدیر یه روز باحال میشه؛ البته با وحدتمون✌️🏿 به مناسبت عید
سلام خسته نباشید 🌹🍃
من برای عید غدیر یه تعداد صلوات فرستادم و برای تفریح و بمناسبت این عید و شادی هاش رفتیم بیرون ... بابت پویش هم ممنون ، اجرتون با حضرت علی (ع)✨
#ڪد۱۲
شرڪت ڪنندهے آخر✔️😃
#فقط_به_عشق_علی