eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
373 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
محتاج قدم زدن روی کاشی‌های صحن...(: ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨ بدن"ابوالفضل" پر بود از ترکشهای عملیات کربلای ۵. سه، چهار روز بود که آمده بودیم به اردوگاه؛ اردوگاه ۱۱. وسط بـیابان قـحطی زده. زخــمهای ابوالفضل چـرکین شده بود؛ خیلی سخت. هـیچ مداوایی هم در کار نبود. بعثی ها همه‌شان در خدمت دنیای صدام بودند. مرگ از دسـتشان می‌چکید. منتظر بودند ابوالفضل زودتر از پا بیفتد. به نام ابوالفضل هم کینه داشتند. عاقبت هم ابوالفضل با درد و اندوه، شـهید غـریب شد؛ در همان بهداری فقیر اردوگاه.
• روۍِ دل،‌ از همہ عالم‌ بھ کتابست مَرا 💙.
-گفتم‌حـاجی‌لباس‌پاسـداری‌چه‌رنگیه؟! سـبز‌یا‌خاڪی؟ خندید‌و‌گفت: این‌لباس‌عادتـشه‌یا‌خونی‌باشه‌یا‌گِـلی...:) ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
«♥️📮» "آرآم‌بٰآش‌آنجآکِـہ‌دِگـَرراهـۍنِیسٺ،‌خدآراھ‌ میگُشآید...!"
خیلی قشنگه💛🍭 مخصوصا برای دخترااااااااااا🧕🏻 لطفا بخووووووووونید😍🙏🏻 داداشم منو دید تو خیابون..🛣️ با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام..😠 خیلی ترسیده بودم..😰 الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه..😨 نزدیک غروب رسید..🌅 وضو گرفت دو رکعت نماز خوند🧎🏻 بعد از نماز گفت بیا اینجا😊 خیلی ترسیده بودم😨 گفت آبجی بشین🙂 نشستم😥 بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت😭 بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه😔 آخه غیرت الله🤲🏻 میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!🥺 میدونی چرا امام حسن زود پیر شد...؟😞 بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه😔💔 آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی😟 تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش🧕🏻 یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون👩🏻 من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم 😢󾍀 سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن.. 😭😭 اومد سرم رو بوسید💋 و گفت آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی🥰 از برخوردش خیلی تعجب کردم..😳🥰 احساس شرم میکردم😞 گفتم داداش ایشاالله سایه ات همیشه بالا سرمه..😍 پیشونیشو بوسیدم...💋 سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده🥀🩸 بعدا" لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش...😢 سربند یا فاطمه الزهرا.س..😭 󾬢󾬢 حالا هر وقت تو خیابون یه زن بی چادر رو میبینم...👩🏻 اشکم جاری میشه.. 😭😭 پیش خودم میگم حتما" اینا داداش ندارن که....😔 󾀿..یا زهرا.س󾀿 مطمئناً شيطون نميذاره اين پستو کپي کني.😈 امروز می خواهیم تاآخرشب حداقل2میلیون نفر به امام حسين(ع) سلام بفرستند.🤲🏻🌸 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 💯بخون فقط قشنگه💯 کپی کردنش عشق میخاد󾮚 ⚘ 󾭕 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. 󾭕 میدونی اگه کپی کنین چند هزار تا صلوات فرستاد میشه؟😍
⇇ ‹ زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه باک!؟ دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند...› - حافظ‌شیرازے✨ - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
با خودم میگویم الان زمانِ غمگین شدن و کنار کشیدن نیست! با خودم میگویم تـو از زنبـورِ عسل کمتـر نیستی! زنبور عسل نمی‌داند که بال‌هایش طبـقِ محاسبات ریاضی، تـوانِ بلـنـد کردنِ او را ندارند؛ ولی عزمـش را جـزم کرده که پرواز کند و موفق هم شده💛 آن قـدر که تـمـام دانـشمنـدان را مبهوت و سـردرگـم کرده و هـر بـار کسی بـا هـزاران آزمـون و خـطا، سعی در اثـبـات نـظریه‌ای برای پرواز زنبورها دارد. با خودم میگویم که حتی اگر تمـام دنیا با دلیـل و منطق، امـکانِ پرواز تـو را مـحـال دانستند، از زنبـورعسل‌کمترنباش و جوری جسورانـه پـرواز کن که تا قـرن‌ها، هـاج و واج، دنبال دلیلِ پروازت بگردند!🐝✨ ↵ نرگس‌صرافیان‌طوفان ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از چند متری‌ خدا
مِنَت گذاشت سرِ ما و نو‌کرش ‌شدیم، وَرنه حسین کجا و منِ رو سیاه کجا :)
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_41 محمد: با دو انگشت به گروه عملیات
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ نجلا: با دست‌های بسته نشسته بودم زمین. فکرش را نمی‌کردم آنقدر بی‌رحم باشد که تمام وجودم را به آتش بکشد. نمی‌دانم چه شد که گالن پر از نفت را به سمتم رها کرد. تمام تنم خیس شد. به ثانیه نکشید که کبریت را پرت کرد روی صورتم. صدای جز و وزِ سوختن لباسم، موهایم و داغی بدنم رعشه انداخت در بدنم. صورتم که اتش می‌گرفت تکان می‌دادم و از تمام وجود زجه می‌زدم. این حق من نبود. اتش، طنابِ دور دستم را سوزانده بود. با آن پای چلاق شروع کرده بودم به تقلا کردن. در هوا چرخ می‌خوردم...به بدنم چنگ می‌زدم و خودم را به در و دیوار می‌زدم. اتش بدنم خاموش شد ولی رمقی در بدنم نبود. جایی را نمی‌دیدم. گوشه‌ای افتادم و چشمانم را بستم... محمد: _محمد من دارمشون هر سه تاشونو...بزنمشون؟؟ تک تیرانداز مدام همین را میگفت حالا که می‌خواستند فرار کنند چاره‌ای نبود _اونقدر نزدیک هست که بتونی بزنی به پاشون؟ _آره بزنم حاجی؟ _بسم الله، بزن به محض دستور صدای دو شلیک آمد. بچه‌هارا فرستادم سمت موقعیت که دستگیرشان کند. هنوز هم چشمم به سوله بود. که شاید آتشش کمی بخوابد و دود و غبارش بنشیند. ............. نیلا و رادان هردو از ناحیه‌ی پا مجروح شدند. بعد انتقال آن‌ها به سمت سهیل رفتم مقابلش ایستادم و شخصا به او دستبند زدم. نیشخندش روی اعصابم راه می‌رفت. تیر دستش را ساییده بود و خون از انگشتش جاری بود. داخل یکی از ماشین‌های آمبولانس نشست. _مهدی...برو مراقبش باش، به بیمارستان که رسیدید بسپرش به سربازای اونجا، سریع برگرد. _چشم مریم: تک تک لباس‌هایم را اتو کردم و مرتب، روی چوب رختی آویزان کردم. به مهدی زنگ زدم ولی رد تماس داد. چند ثانیه بعد پیام داد. _تو ماموریتم، کارم تموم شد زنگ میزنم. نشستم روی تخت... گوشی که زنگ زد به خیال اینکه مهدیست برش داشتم. _زهرا... _الو سلام... _سلام مریم، چرا پس دوباره نیومدی؟ اینطوری پیش بره اخراجت می‌کننا _میگی چیکار کنم خب؟ امشب مهمون داریم _بابا حداقل بلند شو بیا تایپ مقاله رو کامل کن؛ اصلا تو چته؟ _نمی‌دونم زهرا، یه حسِ گم شدن دارم. یه حسی که هم خوشحالم هم استرس دارم هم... _هم ذوق داری هم نگرانی هم هزارتا زهرمارِ دیگه با خنده گفتم _دقیقا زدی تو هدف، فقط یکیش موند _چی؟ _حس میکنم یه چیزی نیست، انگار هست ولی نمیتونم درکش کنم _جنی شدی دختر، اونقدر فک کردی مغزت تاب برداشته؛ پاشو بیا اینجا ببینم با خودت چیکار کردی دیوونه محمد: حدود نیم ساعتی می‌گذشت. مهدی روی خطم آمد... _محمد...میشنوی صدامو؟؟ _بگو _سهیل فرار کرد. کلافه فریاد زدم _پس اونجا چه غلطی می‌کردییییی _یه اتفاق بدتر افتاده _بدتر از این؟ چی؟ _کارت شناسایی با اسلحه هردوتاشونو که گذاشته بودم کنارم برداشته... _مهدی خاکت می‌کنمممم، مهدیییییی یه کار بهت سپردممم آخ آخ آخ نشستم روی زمین‌، کنار ماشین با صدای فریاد من همه ی نیروها خشکشان زده بود. کامیار قدم قدم سمتم آمد و بطری آب را روبه‌رویم گرفت _آروم باش چیزی نیس... _اینکه می‌تونه هر غلطی،دلش می‌خواد با اون اسلحه و کارت شناسایی بکنه، چیزی نیست؟؟؟ بہ‌قلــــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/735937 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨