⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_47
سحر(خادم):
دو سال قبل مقابل چشمانم رژه میرفت...
~~|گذشته:
_جاسوس دوم کیههه؟؟؟
کمی جابهجا شدم و خون صورتم را با شانه پاک کردم.
_من خبر ندارم...
سرنیزهی بزرگی که دستش بود را در هوا چرخاند.
_برای بار اخر میپرسم، اون مامور دوم کیهههه بگوووو
_فکر نکنم بتونید بفهمید.
ناگهان پشتِ سرنیزه را کوبید به سرم که باعث شد خون از پیشانیام جاری شود.
صورتم از درد درهم شد.
_شنیدم بابات تو همین شهره...
خیلی هم بهش وابستهای
ته دلم خالی شد.
_کافیه یه دستور بدم که سرشو بندازن جلوت و مجبورت کنن که روش لگد بزنی!
ولی اگه همکاری کنی کاری میکنم بتونی بزنی به چاک؛ پولم میاد تو زندگیت؛ میتونی با خیال راحت، خوش بگردی...
نقطه ضعفم پدر بود.
میدانستم نمیتواند حرفش را عملی کند ولی انگار مغزم کار نمیکرد...
ارام گفتم
_مریم...
با چشمان پر از برق و اشتیاق گفت
_چیییی؟؟؟ نشنیدم
با فریاد گفتم
_مریممممم مریممممم مریممممممممم
لبخند دیوانهواری زد و به همراهش گفت که مریم را بیاورد.
نیم ساعت طول نکشید که در باز شد و مریم را درحالی که دست و چشمانش بسته بود پرت کردند داخل.
چون دست بسته بود، با سر به زمین خورد و از گوشهی سر و لبش خون پایین آمد.
گردنش را به اینور و انور چرخاند و آخ ریزی گفت.
از خودم متنفر شدم
ازصدای نفسهایم متوجهم شد.
_کی هستی؟
_سحرم؛ ...
با دلهره گفت
_تورو که اذیت نکردن؟
_نه
_نمیدونم چطوری فهمیدن مامورم...
خدا لعنتشون کنه که خیرشون به هیچ کس نمیرسه
_مریم...
با هزار سختی به پهلو برگشت
_جانم!
لبخند زدم.
_تو هرچقدر گفتن انکار کن که همکارمی...
_شوخیت گرفته؟ خب اگه مطمئن نبودن که نمیاوردنم اینجا.
میدانستم که انقدر ساده نیست که متوجه نشده باشد من اورا لو دادم...ناسلامتی نخبه بود.
با سکوتم اوهم زبان به دهن گرفت و چیزی نگفت
با اینکه او مرا نمیدید ولی من لحظهای از او چشم برنمیداشتم.
انگار که حس میکردم این دقایق اخرین دقایق دیدارمان است.
بعد چند ساعت امدند و اورا از من جدا کردند.
انگار متوجه شده بودند که بالادستیام اوست...چون با من کاری نداشتند.
صدای زجههایش هنوز هم در گوشم است؛ که چگونه در اتاق روبهروییام با جز و وز گوشتش به خاطر داغیِ قاشق، ناله میکرد...
یادم نیست چقدر گذشت...
با صدای تیراندازی و ضربهای که به در خورد، امیدوارانه سر چرخاندم.
چند نفر از نیروهای عملیات بودند که بعد از آگاه شدن از نبود ما عملیات را شروع کرده بودند.
تمام مدت چشمم به در بود.
دستم را که باز کردند با تمام توان دویدم سمت اتاق.
از روی جنازهی کسی رد شدم و
رسیدم بالای سرش.
دست بردم سمت گردنش تا نبضش را بگیرم.
با حس کردن گرمای دستم گفت
_به سحر...بگید...اشکال...نداره
و بعد چند لحظه سرش افتاد...
حتی فرصت اشک ریختن هم نداد.
مریم با چشمان بسته شکنجه شده بود...
و با چشمان بسته مرگ را در آغوش گرفت.
در ان وانفسا تنها چیزی که باعث شد همه متوجه شوند، من مریم را لو دادم میکروفونی بود که در کفشم جاسازی شده بود.
های و هویش به گوش رسول و حتی برادر مریم هم رسیده بود.
زمانی که به ایران برگشتم نتوانستم ان غربت را تحمل کنم
تمام دوستان من و مریم به من به چشم یک وطن فروش نگاه میکردند...
محمد:
چشمانم را به سختی باز کردم.
شقیقهام بدجور درد میکرد و سینهام تنگ بود.
چشمم به کسی افتاد که داخل امبولانس کنارم نشسته بود.
نقاب به صورت داشت و با گوشی ور می رفت.
دستم را روی سینه گذاشتم و نیم خیز شدم.
_عه بیدار شدید؟ حالتون بهتره؟
من که هنوز تصاویر گنگی در ذهنم بود و همه چیز برایم غریبه میآمد گفتم
_بگو نگه دارن ماشینو...من حالم خوبه.
بعد از اینکه ماشین ایستاد در پشتی را باز کردند.
پ.ن: با آن چیزهایی که من دیدهام، چشمهایم باید بمیرند و گوشهایم به عزایشان بنشینند...(:
بهقلــــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/774026
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
زندگی رودخانه ایست که مدام به سمت آینده در جریان است. هیچ قطره ای از آن دو بار از زیر یک پل رد نمیشود. برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
زندگی هرگز نمی تواند کامل باشد اما همیشه می تواند زیبا باشد!🌸
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هزاران شمع می توانند با یک شمع روشن شوند و عمر آن شمع کوتاه نخواهد شد
سهیم کردن شادی خود با دیگران هرگز آن را کم نمی کند🍀
“بودا”
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
دنیا آنقدر جذابیتهای رنگارنگ دارد
ڪه تا آخر عمر هم بدوی
چیزهای جدیدی هست
ڪه هنوز میتوانی حسرتشان را بخوری
پس یڪ جاهایی در زندگی
ترمز دستیات را بڪش
بایست و زندگے ڪن.. :)
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
امروزت را زندگی کن
فردا را فکر نکن
شادی امروزت را از دست نده
آنقدر بخند که آسمان دلت
از ستاره بارور شود
این بار تو…
دنیا رو به بازی بگیر
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
🔮#قدرت_حجاب
🗝#قسمت_8
حجاب مهم است یا معیشت مردم؟!
پدری را که صاحب دختر و پسری است در نظر بگیرید که مورد حمله حرامیان داعشی قرار گرفته تا دختر او را از چنگش درآورند. این پدر تمام تلاشش را متمرکز بر دفاع از دخترش کرده است. آیا تلاش پدر در حفظ و نگهداری دختر به معنای مهمتر بودن دختر از پسر است؟! اصلاً آیا طرح این سؤال که «دختر مهم است یا پسر؟» در این شرایط منطقی است؟! قطعاً چنین نیست. برای این پدر هم دختر مهم است و هم پسر؛ اما اکنون، این دختر است که مورد حمله حرامیان قرار گرفته و می خواهند به هر شکلی او را به چنگ آورند؛ لذا تمام توجه پدر بر روی دختر است. رابطۀ حجاب و معیشت هم، اینگونه است؛ امروز حجاب مورد حمله دشمنان قرار گرفته و به هر شکلی می خواهند آن را از ما بگیرند. طبیعی است که باید در کنار توجه به معیشت مردم، موضوع دفاع از حجاب در اولویت برنامه های رسانهای قرار گیرد . اگر حجاب مهم نبود چرا دشمن اینقدر بر روی حجاب کار رسانهای می کند. از حجم وسیع و بسیار گسترده کار رسانهای دشمن می توان پی برد که *قطعاً حجاب مهم است. چنانچه دشمن در حذف حجاب به مقصودش برسد راه برای اجرای سایر برنامه هایش هموار خواهد شد. برنامه هایی مانند روابط آزاد دختر و پسر، حضور عریان خانمها در خیابان ها و مجامع عمومی، آزادی ازدواج با محارم، روابط آزاد زنان شوهردار با مردان بیگانه، همجنسگرایی و ...
پس حجاب مهم است. امروز دشمن به این نتیجه رسیده است که نه حمله نظامی می تواند نظام جمهوری اسلامی را از پای در آورد و نه تحریم اقتصادی و فشار حداکثری. برنامهریزان اتاق فکر دشمن تنها راه مقابله با این نظام را حذف تدریجی حجاب و پوشش از بانوان و گسترش بی عفتی و بی بندوباری در جامعه ایران اعلام کرده اند.
« پس حجاب مهم است.»
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshghss110
✨✨✨✨✨✨
هــــــر شڪسٺے یڪ درس براے حـــــرڪٺ رو بہ جـــــلۅ اسٺ ٺو از شڪست ها بیشتر از موفقیٺ هـــــا درس میگیرے اجازه نده شڪسٺ متوقفٺ ڪند
(شڪست شخصیٺ را مے سازد )
✨✨✨✨✨✨
@eshghss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_45 مریم: افکار مزاحم را پس زدم. داش
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_46
مریم:
حتی فکر نبودنش داشت دیوانهام میکرد؛ چه برسد به اینکه در مقابل جسم بیجانش بایستم و ادعای نفس کشیدن کنم.
من چه میدانستم کسی که تمام آرزوهایم را کنار او خواستهام در عرض چندماه، آتش بگیرد؛ دود شود و به آسمان برود...
چه میدانستم قرار است به این زودی دل بکند و قید همه چیز را بزند.
دستم را سمت صورت بردم و گوشهی ابرویش را آرام نوازش کردم.
سرمای بدنش تا مغز استخوانم پیش رفت.
_کافی نیست؟
سرم را تکان دادم.
خیلی آرام گفتم
_اشکال نداره اگه حسرت اینو بکشم که یه ساعت بالا سرش ننشستم...
بریم...
سرم را از مهدی برگرداندم.
خواستم یک قدم بردارم که چیزی یادم افتاد.
روبه محمد پرسیدم
_شهید حساب میشه دیگه؟...مگه نه؟
_اره
با خیال راحت چشمانم را روی هم فشار دادم.
_خوبه... پس حق داشت منو بزاره بره(:
(چند روز بعد)
زهرا:
انقدر تلفن همراهش را جواب نداد که مجبور شدم بروم خانه شان.
زنگ در را زدم و بعد از باز شدن در وارد حیاط شدم.
صدیقه خانم سریع بیرون امد.
_خوش اومدی دخترم.
لبخند کوچکی زدم و در اغوشش گرفتم.
_ممنون خاله جان...
کمی از او فاصله گرفتم.
_خاله جان مریم گوشیشو جواب نمیده؛ چند روزی ام میشه نیومده انتشارات؛ اتفاقی افتاده؟
کمی حالتش تغییر کرد.
_از وقتی اقا مهدی شهید شده حالش خوب نیست
از صبح تب و لرز داره.
متعجب گفتم
_اقا مهدییییی؟
.....................
ناراحت بود.بیتابی میکرد ولی نه در ظاهر.
شده بود مرده ی متحرک...
از وجودش آتش میبارید از بس تبش بالا بود.
گفتم _اطرافت رونگاه کن مریم جان. خوب ببین. ببین دلِ بیغم پیدا میکنی؟
پیدا میکنی کسی رو که هیچ داغی ندیده باشه؟
نفهمید چه میگوم. در حال خودش نبود.
دیگر حرفی نزدم...
انگشتانم را روی سرش نوازش وار میکشیدم
محمد:
نفس عمیقی کشیدم و پشت میزم نشستم.
کاغذ و پوشه هایی که روی میز پخش بودند را جمع کردم.
با صدای کامیار سر بلند کردم.
_زیر این کاغذو امضا کن بدم سرهنگ.
_علیک سلام.
با اخم چشمانش را بست.
_سلام.
کاغذ را از دستش گرفتم.
میخواستم زیرش را امضا کنم که نگاهم به کلماتش افتاد.
احتراما به استحضار میرساند اینجانب کامیار جلالی استغفا میدهم؛ خواهشمندم با درخواست بنده موافقت کنید و دستور دهید اقدامات لازم انجام گردد...
ناخودآگاه گفتم
_این بچه بازیا چیه؟
_بچه بازی کدومه؟ جرمه میخوام استعفا بدم؟
با یک حرکت کاغذ را پاره کردم.
_مگه خوابشو ببینی امضا کنم.
نیشخند زد.
_ایندفه میخوای کیرو به خاطر خود خواهیات به کشتن بدی فرمانده؟
_منظورت چیه کامیار؟
_اون از خواهر بیچاره ی من که با ندونم کاریات کشتیش؛ اینم از مهدی که با تعصب زیاد از حدت، فرستادیش اون دنیا....
بدبختتتت... خواهرتو بیوه کردی!...
صدایم را بلند کردم
_بسه بفهم چی داری میگی...
_اره...راس میگی؛ یادم نبود اینطور حرف زدن در مقابل یه قاتل اصلا شایسته نیست
کمی خم شد و گفت
_عذرخواهی منو پذیرا باشید سرگرد فاطمی...
و راهش را کشید و رفت.
دیوانه وار مشتم را روی دیوار فرود آوردم.
_د مگهههههه تقصیر منههههه مگه من به سهیللل گفتم تیربارونش کنهههه
کلافه روی زمین نشستم.
خیره به تکه های کاغذ بودم که در باز شد و اینبار علی وارد شد.
به سمت میزم رفت و جعبه ی دستمال را برداشت.
کنارم نشست.
_این چه کاریه محمد؟ نگا با دست بیچاره ات چیکار کردی...
چند دستمال رویش چپاند.
_توام مثل کامیار فکر میکنی!...چرا اومدی؟
_شاید به خاطر شهادت مهدی خیلی به هم ریخته باشم ولی
...
_ولی چی؟
_بیخیال.
با خنده ی تلخی گفت
_زیاد به خودت سخت نگیر...بالاخره یادشون میره
پ.ن:اگر این داغ جگرسوز که بر جان من است...
بر دل کوه نهی، سنگ به آواز آید...
(سعدی)
به قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/780962
✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨
بـہ ؋ـاصـــلـہ ـے یک اذان تا نماز↻
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پخش انیمیشن سلام بر ابراهیم از تلویزیون
فصل نخست مجموعه انیمیشن سلام بر ابراهیم از امشب ساعت ۲۰:۲۰ از شبکه سه سیما پخش میشود.
برای اولین بار است که یک انیمیشن در این ساعت از پخش شبکه سه رو آنتن میرود.
مرکز صبای صداوسیما با حمایت از زیرساختهای مرکز متنای فضای مجازی بسیج و بهره از دانش فنی متخصصان بسیجی این اثر متفاوت و باکیفیت را تولید کرده است.
@BisimchiMedia