میدانے گاهی باید
حتے بی دلیل شاد باشی
گاهے باید در هجوم مشکلات
آرام ترین فـرد زمین باشے
امیـد همیشه هسـٺ!
و سختے،بخشی گذرا از زندگے
امیدٺ فقط به خدا باشہ◠‿◕
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
16.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد مشاهده😭😭
حتما ببینید و برا رقیه ای ها بفرستید
تو هنوزم وسط بازاری…
🔻 @seyyedoona
✨'قصّہ اسارت'✨
بعثیها،" قربانعلی بادلی" را خیلی زدند. عرق میریختند و با تـمام توان او را میزدند.
افتاده بود روز زمین. از پلکهایش که بـا هر ضـربه به هـم فشـار میآوردند، میشد فهمید که ضربهها توانفر ساست.
تا توان داشت مقاومت کرد. شـهید که شد. لجشـان بـیشتر شد؛ چون هیچ حرفی نزد.
#پلاڪ
باز یک قصه که هر هفته شده غصه دل،
کربلا، یک شبِ جمعه حرمت، وای حسین :)
ــ میدانید چھ میشود کھ زندگـے
وُ لحظاتش بر ما سخت میگذرد ؟
وقتـے زاویہۍِ دیدمـٰان ، نسبت بھ
سِیر اتفاقات نادرست باشد ، عوض
شکرگزارۍبہ گِلہ کردن مینشینیم
کھ آھ، زندگـے سخت است .
- مَهدیھ -
. برگرفتہازگفتہهایِاستادپناهیان .
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #پارت_48 محمد: از دیواره ماشین گرف
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_49
رسول:
با عجله به سمت گاز رفتم و بعد خاموش کردن شعله برش داشتم.
دستم سوخت و قابلمه روی زمین افتاد.
_عه حواست کجاست باز
روی زمین نشستم تا جمعشان کنم.
_رسول...
به پشت برگشتم.
_جان
با خنده گفت
_خیر سرت مامور این مملکتی؛ گیراییت به قول اقا محمد بالاس...
نمیدونی بعد دوماه خراب میشه؟
به کابینت تکیه دادم.
_خب الان من چه کنم بانو؟
به حالت فکر کردن دست زیر چانه گذاشت.
_اووووم....
یه نگا به فریزر بنداز خب...
درش را باز کردم و به همبرگر و کبابهایی که آماده فیریز شده بود نگاه کردم.
برشان داشتم و اینبار آن هارا داخل تابه گذاشتم.
برگشتم...
زینب را دیگر ندیدم
_کجا رفتی پس...
دیوونه من هنوز از دیدنت سیر نشدم.
محمد:
_از کجا؟؟
_خب از خروج ستاره خانم و خانم طهماسب
_یعنی خروج خانم ملکی رو...
_نه خداروشکر.
نفسم را عمیق بیرون دادم.
با اخم خیره شدم به مانیتور
با لحن آرام گفتم.
_زنگ بزن فلورا
_این وقت شب؟؟؟
چشم غره رفتم.
_سعییید
_چشم.
هدفون را به سمتم گرفت.
_ممنون.
چند ثانیه صبر کردم تا تماس وصل شود.
خوابالود جواب داد
_الو...چه وقت زنگ زدنه.
_سلام
دستپاچه گفت
_عه تویی!
_در مورد آرش صادقی چیزی میدونید؟
_خب آره تازه متوجه شدم ماموره...
_به ویکتوریا چیزی که نگفتید؟
_نه
_از این به بعد هم نگید.
_خود جاسوساش که خبر میدن بهش
_برای اینکه بهش شک نکنه اونو بفرست سراغ من.
_تو کف دل و جرعتتم...دوباره میگم که تضمین نمیکنم زنده از زیر دستش بیرون بیای.
خواهرم چطوره؟
_جاش خوبه؛ دست ویکتوریا بهش نمیرسه
_ازت ممنونم...
به سعید علامت دادم که قطع کند.
هدفون را از گوشم برداشتم.
با لبخند گفتم
_اینم یه جورایی درست شد.
_اما...
_سعید جان به جا این کارا دوربینارو چک کن.
_یه سوال بپرسم؟
سر تکان دادم.
_خداوکیلی چه اصراریه شما رو بگیرن؟
_قبل قضیه فرشید نمیخواستم بچهها کارشون راکد بمونه
هیفا خیلی باهوش و تیزه.
الانم فرشید با بردن من اونجا تنها شکی که کردن بهشو از بین میبره؛ به همین راحتی.
بعد مکث کوتاهی گفتم
_خسته نشدی؟
_چرا ولی...
_برو نمازخونه تا وقت اذان استراحت کن؛ چشمات قرمز شده...تو تا زن نگیری درست بشو نیستی.
_نه که شما زن گرفتید استراحت میکنید/:
دست به سینه ایستادم.
_زبون باز کردیا آقا سعید... برا تنبیه فردا خودت باید زنگ بزنی به خانوادهی مجید...
_آیی آقاااا نه خواهش میکنم...
ابرو بالا انداختم
_تقصیر خودته.
به سمت میز حمید رفتم و پشتش نشستم.
دستی به چشمان خستهام کشیدم.
آرام آرام چشمانم روی هم رفت...
عطیه:
چادرم را کمی جلو کشیدم و در خانه را باز کردم.
همان مردی که با محمد به بیمارستان رفت به سمتم آمد.
_اتفاقی افتاده؟
_آقای حسنی حالشون خوبه؟
_بله خداروشکر قبل اینکه برسیم بیمارستان حالشون خوب شد.
زیر لب زمزمه کردم.
_داروهاشو فراموش کرده ببره...
_چیزی گفتید؟
_نه نه...چیزی نیاز ندارید بیارم؟
_ممنون
خواستم در را ببندم که گفت.
_ببخشید.مهر اضافه اگر دارید بدید نزدیک اذانه.
لبخند کمرنگی زدم.
_به روی چشم
پله هارا پایین رفتم.
ستاره و مریم داشتند خاک گلدان هایی را که شکسته بود جمع می کردند.
به سمتشان رفتم.
_ستاره جان بی زحمت برو از عزیز مهر بگیر بده به مامورا.
_چشم عطیه جان.
چادرم را جمع کردم و کنار حوض نشستم.
_مریم...
سرش را بالا گرفت.
_جانم؟
_ولشون کن بعدا جمع میکنم بیا بشین اینجا کارت دارم.
دستانش را به هم زد تا کمی تمیز شود.
کنارم نشست.
_بفرما در خدمتم.
_مریم؛ یه حرفایی رو محمد سپرده که بهت بگم...
بہقـلــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/800164
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
این چند شب شبیه فاطمه شدم...
مادر شبها پهلویم را نوازش میکند و عمه خار کف پایم را جدا میکند🙃
2.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا رقیه💔
عمہ بابا آمده...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
بنده خدا:
امام زمانم جمعهی بهتری خواهد آمد!
روزی من و نرگسها و ایوانِ خانه، برایت ذوق خواهیم کرد، جمعهای که دیگر عصرهایش دلگیر نیست :)