eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
373 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
در گلزار قدم میزدم و به این فڪر می‌ڪردم ڪه شهدا هم میهمان حسین اند... و ما چه بدبختیم ڪه هم از ڪاروان ڪربلا جاماندیم و هم از قافله‌ی‌ شهـــــدا...
🌼☘ ناامید نباش و بخوان: « و پس از اندوه هایمان همچون بهار زنده خواهیم شد گویی که انگار هرگز مزه‌ی تلخی را نچشیدیم! » ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
3.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[🎈🍃] خدایی که از اُفتادنِ برگے از درخت آگاهه: چطور از دل تو خبر نداره؟ از خودت به خودت آگاه ترِ؛ بهش اعتماد کن و تنها به او دل ببندد، از ته دل صداش بزن و از او کمک بگیر...⁦✿ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
چقدر پاییز می خواهد دلم کمی برگریزان می خواهد دلم عطر نارنگی و آفتاب نیمه جان پاییز میخواهد دلم کمی باران و قدم زدنهای ریز ریز میخواهد دلم گوش کن…! صدای نفسهای پاییز را میشنوی؟! ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از رادار انقلاب
3.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 حضور زنان آمریکایی در پیاده‌روی اربعین ✍ برخی زنان که چهره های مستهجن زن های روسپی غرب را الگو قرار می دهند... لطفا این چهره از زنان غرب را هم ببینند... بعد از آگاهی و بیداری در مورد حقیقت مستهجن غرب آنها این را برگزیدن ✅ به رادار انقلاب بپیوندید: @Radar_enghelab
✨'قصّہ اسارت'✨ سه نفر بودیم. مجروحانی شدید. در اتاقی که جزء بیمارستان بود. آن‌قدر تاریک بود که انسان روز و شب را نمی‌فهمید. روزی آمدند یکی از بچه‌های زاهدان را آن‌قدر کتک زدند که شهید شد. او قرآن را با سبک عبدالباسط بـرایمان تـلاوت مـی‌کرد. وقتی او رفت. من ماندم و دیگری. دیگر صدای دلنشینش در اتاق نمی‌پیچید. ما دو نفر با نگاه اشک آلودمان با هـم حرف می‌زدیم؛ گـویا همهٔ لحظه هامان شده بود غروب جمعه.
چه سعادتی از این بالاتر! من تو را مهمان میکنم به فنجان چای و تو...🙃 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
خیال کن یه زائری زیر بارون... که تو نجف شدی مهمون با چشمای گریون 🚶 خیال کن میان زائرا باشی سحر قراره که پاشی راهی کربلا بشی...💔 الهم الرزقنا حرم حرم حرم حرم
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_48 محمد: _آقای رادان نادری، اتهام
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: _مهرداد یه نگا بنداز به ردیاب دقیق بگو کجاست؟ _الان؛ تو حیاط بیمارستان سپهر _بیمارستان سپهر...ببینم خانم امینی کدوم بیمارستان بستریه؟ _همون بیمارستان، اتاق ۷۰۶ با عجله اسلحه‌ را از روی میز برداشتم _من میرم توام چند نفر بفرست اونجا دویدم سمت خروج. قطعا هدفش نجلا بود؛ ولی چرا؟ سوار ماشین اداره شدم و در عرض دو دقیقه مقابل بیمارستان نگه داشتم. هرچه در توان داشتم دویدم. نباید دیر میشد... زیر نگاه پرستار و پرسنل نفس زنان قدم برداشتم ... _اتاق ۷۰۴ _اتاق ۷۰۶ خودشه با آرنج به در کوبیدم و بازش کردم نجلا: با سردی چیزی روی گردنم چشم باز کردم. چندبار پلک زدم تا صورت فرد مقابلم را ببینم. اسلحه ای را که زیر گردنم گذاشته بود کنار زدم _سهیل تویی؟ _به به سلام. با خنده اخم نمایشی کرد. _اخی چقدر حیف شد صورتت...فکر نکنم اگه محمد جونت بود بازم پات وای میستاد. _حوصلتو ندارم...دهنتو ببند. روی صندلی نشست. _نیومدم که حرف بزنم اومدم... با کوبیده شدن در به دیوار حرفش نصفه ماند. سرم را برگرداندم. باورم نمیشد... محمد زنده بود. نفس زنان گفت _سهیل اسلحه‌تو بیار پایین... شکه به محمدی خیره بودم که با فکر اینکه کشته بودمش عذاب می‌کشیدم. نیشخند سهیل هم که هیچ. چنگ انداختم به سینه... تنگی نفس امانم را بریده بود. میان دعوای آن دو گفتم. _اسپری...منو...بدهههه محمد: _سهیل اسلحه‌تو بیار پایین...کاریش نداشته باش _نیلا و رادانو آزاد کن... _مگه دست منه؟؟؟ اسلحه را مسلح کرد. _اونقدر منگ نیستم که ندونم میتونی... +اسپری...منو...بدهههه تازه متوجه امینی شدم که نفسش تنگ شده بود. نگاهم افتاد به اسپری...سریع قاپیدم. _اونو بیارش پایین حرف بزنیم. اسپری رو بزار بدمش به نجلا اسلحه را کمی پایین آورد و درست مقابلم شلیک کرد. _یه قدم بیای جلو، هزینه‌اش مرگته _خیله خب بگیرش پرت کردم سمتش. برش داشت و داد دست نجلا نگاهم را از امینی برداشتم. _چی میخوای؟ _گفتم که...نیلا و رادانو آزاد کن. دست به سرم کشیدم. نگاهی به دستش کردم که در هوا آزاد بود... ناخودآگاه شلیک کردم به دستش. اسلحه افتاد. با ناله دستش را فشار داد. دندان هایش را به هم فشرد و گفت. _میکشمت چاقویی را از جورابش بیرون کشید... بہ قلـــم: ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨