eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
374 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨فوری| مسئول اطلاعات سپاه استان سیستان و بلوچستان به دست تروریستهای مسلح به شهادت رسید...
قبل از آن که دل برنجانی کلامت را بسنج، تیرِ رفته بر نمی‌گردد به آغوشِ کمان!💔🏹
🔺مهدی فخيم زاده : 🔹من را تهدید میکنید؟ خانواده ام را‌ تحت فشار قرار میدهید؟! برای چه؟! برای اینکه به نظام لگد بزنم؟! آنقدر با شرف هستم که به سفره ای که از آن نمک خورده ام بی حرمتی نکنم...
اللـــهم عجل لـــولیک الفرج
واے اگر خامنه‌اے حکم جهادم بدهد... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
گر خدا خواهد، چنان روزی رساند،
که صـد عاقل در آن حِیـران بمانند
:)
مهݥ اینہ... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
ڪاشف به عمل آمده‌است... کشورِ ضامن آهو، ضمانت شده است... (هرچقدر دلتون می‌خواد مثل موش هجوم بیارید... ما از پس کبیر ترینش بر اومدیم... اینا که نیمچه کبیرم نمیشن😏)
﴾🍃🌼﴿ امروزت را خوب شروع کن دنـبال اتـفاقات جـدید بـاش روزهای جدید و خوب در راه استツ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
اگر زندگی سخته😶 برای همه سخته 😌 پس با این رنج کنار بیا درست زمانی که رنج رو می پذیری نگاه مهربان خدا رو خواهی دید😇 زندگی سخته ، اما تو با داشتن خدا سرسخت تر هستی🌱💚 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
جان جان جانِ منے تو جانِ جهان منے... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ عطیه: آخ بلندی گفت و چشمانش را باز کرد. دلم با آخش ریش ریش شد. من را دید ولی باورش نمی‌شد واقعی باشم. مثل یک توهم(: _عطیه تویی؟ اشک‌های روی صورتم را پاک کردم و لبخند ساده‌ای تحویلش دادم. کمی جابه‌جا شد و به دوروبرش نگاه کرد. _حالت خوبه؟ سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم. آرام لب زد _شرمنده به خاطر من اذیت شدی... _فدای‌سرت بعد مدتی مردد گفت. _عطیه... خودتم می‌دونی نقطه ضعف من تویی اگه اتفاقی برام افتاد کاری نکن که برا توام مشکل به وجود بیاد... نمیتونم خودمو ببخشم نمی‌دانم چرا ولی این سوال به ذهنم آمد _اینا همونان که زینب و آقا رسولو گرفته بودن؟ از سکوتش، از چشم‌هایش میشد فهمید. چشم بستم و دست روی پیشانی‌ام گذاشتم. _یاابلفضل... _آروم باش عطیه جدی و با صدای لرزان گفتم _اگه بلایی سرت بیارن... با باز شدن در، حرفم نصفه ماند... فلورا: کلید را از دست ساره گرفتم. _زودباش بازش کن چرا معطلی... کلید را داخل قفل کردم و دستم را رها کردم و به سمتش برگشتم. _برای بار آخر ازت میخوام بیخیالشون شی... خنده‌ی بی‌رحمی کرد و گفت _جدی؟ من چندین ماهه منتظر همین لحظه‌ام _کار سختی نیست که بزاری زندگیشونو بکنن ابرویش را بالا داد. _نچ؛ الان دیگه دست منم نیست... بهم گفتن خفه‌اش کنم تا بیشتر از این کار دستمون نداده. خودت که میدونی اگه از سوزان سرپیچی کنم چی به سر همه‌مون میاد؟ بعد آرام و با تاکید گفت. _درضمن...من تشنه‌ی خون اونم _زنش چه گناهی کرده؟ دست روی شانه‌ام گذاشت و کنارم زد. _دیگه داری حرفِ اضافه میزنی... دلم می‌خواست از خشم مشتم را روی صورت نحسش پایین بیاورم. _آرش و مسیحو بیار تو... داوود: رسیدم به موقعیت. از ماشین پیاده شدم.سرم را بالا آوردم و نگاه کوتاهی به تابلوی پوسیده‌ی ورزشگاه انداختم... _ورزشگاه حرفه‌ای مهدا محکم به در کوبیدم. در عرض چند ثانیه زن نقاب‌داری در را باز کرد. خواستم وارد شوم که جلویم را گرفت _با فلورا قرار دارم... _گوشیتو بده. _چرا؟ _می‌خوام چک کنم. گوشی‌ام را از جیب درآوردم و به دستش دادم. نگاهی به پشت و روی گوشی کرد و انداخت روی زمین... پایش را رویش گذاشت و چرخاند. شکست... چپ چپ به سر و رویم نگاه کرد و گفت _حالا برو... رسول: تلفنم زنگ خورد. سحر بود. کلافه پوفی کشیدم و جواب دادم. _بله؟ _.... _یکم بلندتر حرف بزن سحر؛ صدات نمیاد. صدای هق هقش مرا ترساند. _چرا داری گریه می‌کنی؟ _داداش کجایی؟ _کارتو بگو مکث کوتاهی کرد و با صدای گرفته گفت _رسول...، نامزدم زنگ زد گفت بابا صبح سکته مغزی کرده چند ساعت پیش‌ام... گریه مجال نداد جمله‌اش را تمام کند. روی زمین نشستم... _وای _میشه بیای پیشم؟؟...حالم خوب نیست... سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. _الان نمی‌تونم؛ کار دارم. برو پیش عزیز. اونجا باشی خیالم بابتت راحته به آرام ترین حالت ممکن گفت _برا دو روز دیگه بلیط گرفتم...تا اونموقع شاید بهشون سر زدم. بالافاصله قطع کرد. یاد پدرم افتادم؛ با فکرش پشتم گرم بود...حالا رسما یتیم شده بودم... اتفاقی که نباید افتاد. با ضربه‌ی سعید ترسیده نگاهش کردم. _ها چیه؟ _چیشده دوباره زل زدی به افق؟ لبخند آغشته به غمی کنج لبم نشست. با بغض گفتم _بی پشت و پناه شدم...بابام... چشمانم پر از اشک شد. پیش دستی کرد و مرا در آغوشش فشرد. سکوتش پر از همدردی بود؛ از آن سکوت هایی که هزار حرف داشت...حرف‌های ناگفته ڪمی از من فاصله گرفت. _حالا میخوای چیکار کنی؟ صورتم را پاک کردم. _ مهم ماموریته...شاید بشه بعدا عزاداری کرد _پس بسم الله... ....... پشت موتور نشستم. —حرکت کن... فرشید: با قدم‌های بلند به سمت فلورا رفتیم. سوالی نگاهش کردم. چشمش را بین‌مان رد و بدل کرد. _من هرکار ازم برمیومد کردم ولی انگار می‌خواد یه بلایی سرش بیاره... لبخند زد و گفت _زنش منو یاد خواهرم میندازه؛ به هیچ قیمتی نمی‌ذارم براش اتفاقی بیفته از اون خیالتون راحت دروغ چرا؟ خوشحال بودم که حداقل یک زن بینمان بود که از عطیه خانم مراقبت کند. _حالا برید... سرتکان دادم و از کنارش رد شدم. همینکه به ویکتوریا رسیدم نگاهی به سرتاپایم انداخت. سعی داشتم زیاد به محمد نگاه نکنم تا دلم نلرزد... یکدفعه با صدای ناله‌ی خفه محمد متوجه پای فلورا شدم... داشت پایش را له می‌کرد... دوباره نگاهم کرد. دست از سر محمد برداشت و یک قدم به سمتم آمد مستقیم نگاهم کرد. _پوست خیلی یه دستی داری...من بودم به خودم شک می‌کردم. درش بیار...درش بیار آقا فرشید... پ.ن: بالش به تشک می‌گفت: «صدای گریه‌اش را می‌شنوی؟!» تشک پاسخ داد: «صدای شکستن قلبش بلند بود. گوش‌هایم هنوز گزگز می‌کند! چه گفتی؟!» به قلـــم:ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨