روایتگری از دوران دفاع مقدس14-HajHoseinYekta(www.rasekhoon.net)_24.mp3
زمان:
حجم:
20.7M
راهیان؛
رزقنیست!
قسمتنیست! "دعوته"
حالا امسال "اسمت" تولیست
زائرین شهدا هست؟💔
🗣روایتگری"حاج حسین یکتا"
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
.
Becoming the best version of you won't happen overnight, but you can love yourself throughout the process.🍃
تبدیل شدن به بهترین نسخه از شما یک شبه اتفاق نخواهد افتاد، اما شما می توانید خود را در طول این فرآیند دوست داشته باشید.✷‿✷
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_74 حسین: صدا فرق نمی کند چه صدایی ب
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_75
عماد:
وقتی عباس خبر داد که کمیل گیر افتاده، بهم ریختم.
با حاجی تماس گرفتم و قضیه را تعریف کردم؛ اوهم گفت باید هرچه سریعتر پیدایش کنیم وگرنه پایش کشیده میشود به جایی که نباید!
تمام مدتی که کمیل داخل چاه فاضلاب بود ما به دنبال راهی بودیم برای نجات دادنش.
آنقدر طول کشید که اسیرش کردند.
در این چند سال به چشم اسارت خیلی هارا دیده بودم.
از دختر بچه های بیگناه گرفته تا فرماندهان افغانی و ایرانی و ...
با فکر اینکه با ان جراحت زنده نماند ازارم میداد.
او آدم معمولی نبود که بگذاریم به همین راحتی از دست برود.
نه... ما برای همین آنجا بودیم.
اورا به یک دژبانی دیگر منتقل کردند تا افرادی بیایند برای منتقل کردنش به عقب.
و این فرصت کوتاهی بود برای نجات دادنش؛ برای انجام یک عملیات تمیز.
همه چیز خوب پیش رفت، فقط...کمیل خوب نبود.
حسین:
_کجاییم عـ..ـماد؟ فرا..ت؟
_آخ که با این حالتم حواست به بوی دورو اطرافت هست.
آره...نزدیک فراتیم
_کمک کن...دستمو بزارم...رو سینم.
دست راستم را روی سینهام گذاشت.
با چشمانی که به سختی باز بود گفتم
_بوی همیشگی رو نمیده...بوی خون میده...عماد...
نگذاشت ادامه بدهم و شروع کرد به خواندن
_تا رسیدم به فرات و بنشستم لب آب
یادم آمد ز کبودی لب طفل رباب
مرو ای صبر و قرارم گره افتاده به کارم
داداش مرو صبر و قرارم گره افتاده به کارم
نه سری مانده نه دستی
کمرم را تو شکستی
نه سری مانده نه دستی
کمرم را تو شکستی
چه بگویم به سکینه چو سراغت گیرد؟
چه بگویم به سکینه چو سراغت گیرد؟
گر بفهمد تو شدی کشته بدان میمیرد...
حس کردم دیگر نفسم بالا نمیآید.
به سختی لب زدم.
_یــا...حسین...
با هول و ولا دست روی صورتم گذاشت.
_کمیللل خوبی؟؟؟...آروم نفس بکش...چیزی نیس
دستش را محکم روی بدنهی ماشین کوبید..
_عباس کمیل نمیتونه نفس بکشه نگه داررر...
ولی من که هیچ دردی نداشتم...چرا اینقدر دستپاچه شده بودند؟
فقط نفسم...
حالا عباس هم بالا سرم بود.
_صدامو میشنوی؟ حسین...
خیره به صورتش، دهانم را برای نفس کشدن باز و بسته می کردم.
_خدایااا به مادرش رحم کننن...
و دیگر نشنیدم چه شد.
چشمانم رفت روی هم...
عماد:
عباس سعی داشت با تنفس مصنوعی برش گرداند.
قلبم به شدت به قفسه سینهام میکوبید.
خوشحالی برگشتش زیاد طول نکشید
یکلحظه سر برگرداندم.
زبانم قفل شده بود.
_عباس داعششش...
هرچه استارت زدم ماشین روشن نشد!
انقدر زیاد بودند که زورمان به نصفشان هم نمیرسید
_عماد وسایلتو بردار بریمممم.
و کمیل را روی دوشش انداخت.
چند متر رفت ولی بعد اورا روی زمین گذاشت.
یک نگاه به جاده کرد و یک نگاه به کمیل.
_خیلی نزدیکن...اسیر میشیم...
_پس کمیل چی میشه؟
نگاه شرمندهاش دل من را هم سوزاند.
_اونا کاری با کمیل ندارن...بعدا میایم دنبالش
میدانستم میخواهد با این حرف هم خودم و هم خودش را گول بزند
هر قدمی که از او دور میشدیم دلم بیشتر اتش میگرفت.
_به ولله اینا بهش رحم نمیکنن حتی به مردهاش.
نگاهی به پشت سرم کردم و با دیدن ان صحنه اشکم سر باز کرد...
کمیل را روی خاک میکشیدند.
حق داشتند...
زخمی که به داعش زده بود انقدر عمیق بود که حتی دست از تن نیمه جانش هم برنمیداشتند.
......
حالا کنار فرات بودیم...
خسته نشستیم.
عباس دستش را داخل آب فرو برد و زیر لب گفت.
_آقاجان من چطوری برگردم بدون کمیل؟ خودت خوب معنی شرمندگی رو میدونی!
تو شرمندهی آبی که نتونستی ببری حرم منم شرمندهی کمیلی که ولش کردم تو صحنه بلا برا نجات جون خودممم
اشکهایش با آب فرات قاطی شده بود.
مریم:
دلشوره داشتم.
مامان صدیقه هی اینطرف و آنطرف میرفت تا از نگرانیاش کم کند.
با بیرون آمدن دکتر از اتاق به سمتش رفتیم.
_دکتر چیشد؟حالش چطوره؟
_باید عمل شه...هرچه سریعتر
مامان زیر لب چیزی میخواند...رفت روی صندلی نشست و من ماندم و کنجکاویام.
_چه عملی؟
_عجیبه که بهتون نگفته! باید ترکشایی که تو پهلو و کمرش هست سریعتر عمل شه وگرنه به نخاع آسیب میزنه!
و از کنارم رد شد و رفت.
به دیوار تکیه دادم.
یعنی انقدر غریبه بودم؟(:
به قلـــم: فاطمه بیاتی
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16763046908858
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
#شھدا نمیخوایین یھ راهیان نور' مھمونمون ڪنید⁉️
بخدا ڪه دلمون خیلۍ تنگه💔
الان_هم_که_وقتشه😉
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
آقاجانحالاماکہخبرینبود...
ولےاونایےکہذوقطلبیدهشدنشونوداشتن...
کولہبارمیبستن...
شباخوابرسیدنشونومیدیدن...
هربارنگاهشونبهپاسپورتہمیفتادبغضمیکردن...
نکناینکاروباهاشون💔
سرزمین عاشقے:). . .
°•🌿☕️•°
هر روز ڪه از خواب
بیـدار میشے، بهماجراجویۍهاے
جدید سلام ڪن!😉
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
♥️گاهی وقتا که دلت میگیره
به جای اینکه بشینی و با
کسای دیگه درد و دل کنی
برو در خونه #امامزمان...
اونوقت میبینی چقدر
قشنگ ارومت میکنه🌷
اگه یه تخم مرغ با نیروی خارجی بشکنه، یه زندگی از بین میره🍳
اما اگه با نیروی داخلی بشکنه، یه زندگی متولد میشه!🐣
همیشه قشنگترین چیزها از درون شروع میشن..😉
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
خدایا احوالِ بشر را به نیکوترین حالها
تغییر ده و دلِ آدمی را به خوشترین
حوادث شاد کن و درختِ یقین را
در قلب ما بکار💛🌱
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
عشق سه حرفه..
شهید چهار حرف!
میدونی چی میخوام بگم؟
آره! شهدا یک پله
از عاشقی هم جلو زدن..(:
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
‹😃💚›
رویاهات تاریخ انقضا ندارن!
یه نفس عمیق بکش و یکبار دیگه شروع کن!
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
{☃❄️}
•
•
دختری میگفت:
من همکلاسی بابک بودم📚"
خیلیییی تو نخـش بودیم هممون🤭'
اما انقد باوقار بود🙂' که همه دخترا میـگفتـند:
این نوری' انقد سروسنگینه🙄'
حتما خودش دوس دختر داره و عاشقشه 😏!
بعد من گفتم:
میرم ازش میپرسم تاتکلیفمون روشن
بشه...😬"
رفتم رودررو پرسیدم گفتم :
بابـک نوری شمایی دیـگه...؟!
بابک گفت: " بـفرماییـد "
گفتم:
"چرا انقد خودتو میگیری؟!
چرا محل نمیدی به دخترا؟!
بـابـک' یه نگاه پر از تعجبو
شرمگین بهم کرد😳'
و سریع رفت... و واینستاد اصلا🙂!
بعد ها که شهید شد🥀
همون دخترا و من فهمیدیم (:
بابک عاشق کی بوده 🌱
که به دخترا و من محل نمیداد🚶🏿♀...
عاشق عمه زینب 🌱
و شهادت و والاتر یعنی خداا♥️✨
خودت رو مفـت نفـروش رفـیق😇'