eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
372 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌بخشم، چون قلبم با بخشیدن آرام می‌شود ولی فراموش نمی‌کنم چون تجربه‌ها مرا می‌سازند :) ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
261.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای مهدی رسولی روا بود روز عیدی با دل ما چنین کنی؟!🙃💔 بازهم قصه رسید به او....(: ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
اگر جاده اے پیدا ڪردید ڪه هیچ مانعے در آن نبود به احتمال زیاد آن جاده به جایے نمےرسد “فرانڪ ڪلارڪ” ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
تا وقتے که نایستادے فرقی نداره چقدر آروم راه مےرے. ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
یادم می‌آمد که می‌گفت: شما خوب بندگی کنید، خدا هم خوب خدایی می‌کند. وقتی به خدا توکل کردید، نگران نباشید! تا لبه پرتگاه می‌روید اما پرت نمی‌شوید، تا اعماقِ دریا می‌روید اما غرق نمی‌شوید، در شعله‌های آتش می‌افتید اما نمی‌سوزید؛ فقط به راهِ رفته‌تان یقین داشته باشید.🌱 📖 من‌زنده‌ام/معصومه‌آباد
16.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ یڪ ڪلیپ مخصوص محجبہ ها ارزش هزار بار دیدن رو داره ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
غم‌خوار من به خانه‌ی غم‌ها خوش آمدی با من به جمع مردم تنها خوش آمدی... امضا: کوفه به: مسلم ابن عقیل...
همسرفرعون‌! تصميم‌گرفت‌که‌عوض‌شه؛وشُدیکي‌اززنان‌والاي‌بهشتي🕊 ... پسرنوح! تصميمـي‌براي‌عوض‌شدن‌نداشت غرق‌شدوشُددرس‌عبرتي‌براي‌آیندگان... اولي‌همسر‌يك‌طغيانگربود...! ودومـي‌پسـریك‌پيامبــر....! براي‌عـوض‌شدن‌هيچ‌بهانه‌اي قابل‌قبول‌نيست، اين‌خودت‌هستي‌که‌تصميم‌مي‌گيري عوض‌بشي!
434.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بارونِ کربلا!🙃💔 بازم میگم خوشبحال عراقیا💔
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
بارونِ کربلا!🙃💔 بازم میگم خوشبحال عراقیا💔
آمدم‌در‌وصف‌دلبر‌مصرعی‌پیدا‌کنم فکر‌گفتا‌عاجزم‌من... درتوانم‌نیست‌که‌نیست🤍 شب جمعه‌ست؛ هوایت نڪنم مےمیرم(:
چه چیزی از قلبِ انسان قوی‌تر است؟ که بارها و بارها می‌لرزد، می‌شکند، تنگ می‌شود، اما باز هم می‌تپد!❤️ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_83 عماد: _دارم میام سمت خط...بگو شل
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ حسین: با تکان های شدیدی بهوش آمدم. عماد و مجید که هردو خوابشان برده بود. نگاهم رفت سمت سرم و قطراتی که کم کم وارد رگم میشد. با یادآوری چند ساعت پیش یاد آخرین مکالمه ام با مرتضی افتادم: _ایندفعه برنمی‌گردم... همه کارامو کردم؛ فقط مونده از تو حلالیت بگیرم _بیخیال داداش مرتضی! بعد چهارسال خدا بهت بچه داده نمی‌خوای که قبل دیدنش به سرت بزنه شهید شی!؟ حرف را عوض کرد _حلال می‌کنی؟ _مرتضیییی... _خدا حواسش به زن بچه‌ام هست...درضمن اونقدر مرد هستی که میدونم وقتی نباشم مراقبشون هستی. فقط خیالمو راحت کن. حلال میکنی؟ _آخه چه بدی کردی؟ _یادته شیش ماه قبل وقتی دستور دادن برگردونیمت و تو لجبازی کردی چیکار کردم؟ باخنده گفتم _کشیده خوابوندی دم گوشم بعدم با عماد منو با دست بسته تا خود تهران بردین...یادش بخیر!...تا اون موقع طعم سیلی نچشیده بودم. _آخ گفتی...ولی اگه برگردم به اون زمان همون کشیده چه بسا بدترشو میزنم از بس حرص در بیاری... _حالا که اینطوره حلال نمیکنم _عههههه کمیللل _اونطوری صدام نکن... میخوام یه بهانه دستم باشه اونور شفاعت کنی _شرط داره! _خب؟ _خودت منو بزاری تو قبر تلقین بدی تو وصیت نامه‌ام نوشتم. با سکوتم گفت _کمیل باتوام شنیدی؟ تماس را قطع کردم و گوشی را پرت کردم روی تخت اتاق با صدای ناله آدا به سختی نیم‌خیز شدم. صورتش پر از اشک بود و زیر لب امی~مادرم~ را زمزمه میکرد. تبش پایین آمده بود. یک دستم را زیر سرش گذاشتم و دست دیگرم را زیر زانویش جادادم تا بتوانم بلندش کنم. از درد تکیه دادم.در آغوشم گرفتمش و بعدِ منظم شدن ضربان قلبم شروع کردم به نوازش کردن پیشانی و گونه‌اش. _أنت تفهمني ، أليس كذلك؟ ~تو حال منو میفهمی مگه نه؟~ دستم را روی شانه ام فشار دادم. _آخ خدا _هل ترى كيف أنا؟ أتمنى لجميع أصدقائي تحقيق أحلامهم ... ~می‌بینی تو چه وضعی‌ام؟ همه دوستام به آرزوشون رسیدن...~ با کمترین صدای ممکن گفتم _ليكون شهيدا ~شهید شدن~ محمد: _من میرم مامانو خبر کنم. فعلا. به رفتنش نگاه کردم. از دیدن نورا خانم خوشحال بودم. هنوز حس غریبی نسبت بهم داشتیم. به طرف یخچال رفت. یک بطری آب و کمپوت گیلاس بیرون آورد. _میل دارید آقا محمد؟ تازه متوجه تشنگی‌ام شدم. _اگه ممکنه تختو بیارید بالا به شما زحمت ندم. سرش را تکان داد و با کنترل مخصوص، حالت تخت را تنظیم کرد. به خاطر دردی که در ستون فقراتم پیچیده بود نفسم به شماره افتاد. _درد دارید؟ _چیزی چیست...فک کنم داره تاثیر مسکن از بین میره... لیوان آبی به سمتم گرفت _بخورید حالتون بهتر میشه. تشکر کردم و لیوان را از دستش گرفتم. _من یه عذرخواهی بهتون بدهکارم! درحالی که در کمپوت را باز میکرد گفت _بابت؟ _که نتونستم به زمان عقد پایبند باشم. _مشکلی نیست...بابا ابراهیم تاریخ جدید مشخص کرده. مریم: کنارش نشستم. به دیوار تکیه کرده بود و دانه های تسبیح را از زیر انگشتانش یکی یکی می‌گذراند. _مامان خانم گل گلاب ما چطوره؟! لبخند زد. _خوبم دخترم...از محمد چه خبر؟ _بهوش اومده...میخوای بریم ببینیش؟ _واقعاا؟ _اوهوم. سر روی مهر گذاشت و سجده کرد... به‌قلــــم: فاطمه بیاتی پ.ن: از دوست به یادگار دردی دارم کان درد به صدهزار درمان ندهم . . . ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨