✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_84 حسین: با تکان های شدیدی بهوش آمد
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_85
حسین:
لبخندی از شدت حرص روی لبم نشست
_اونوقت من، اندر خم یه کوچهام(:
_ حقم نیست خبر شهادت رفیقامو واسم بیارن
حقم نیست اینهمه بی حرمتی به حرم حضرت سکینه و حضرت زینب(س) رو ببینم و کوچک ترین کاری از دستم بر نیاد.
حقم نیست ببینم بچه هارو از پدر مادرشون جدا میکنن.
با نگاه های کنجکاو و متعجب آدا کمی لبخند زدم
درد دوباره در شانهام پخش شد و این بار آدا با دیدن حالم کمی خودش را بالا کشید و دستش را دور گردنم حلقه کرد.
با لبخند گفتم
_هل انت جائع عزيزي؟؟
~گشنته عزیزم؟~
با ناز بغلم کرد.
_نعم
~بله~
دست گذاشتم پشت سرش و بلند گفتم
_عماد بیدارشو... عماد باتوام پسر...بیدار شو مملکتو آب برد
خواب آلود سرش را بالا آورد.
_ها؟
_چیزی هست برا خوردن؟ این کوچولو گشنشه
بیهدف سرش را خاراند و به دورو برش نگاه کرد.
نیشگونی از پهلوی مجید گرفت که بیچاره از جا پرید.
_ای لعنت بهتون...
چتهههه؟
_ نون و خرمارو کجا گذاشتی؟
_سرقبرمممم!
ای خدا
مجید:
رسیدیم بیمارستان.
بیمارستانی که عجیب شلوغ بود.
نیم ساعتی معطل بودیم.
_احتمالا بمبی چیزی منفجر کردن که اینقدر مجروح میارن!
چشم از کتاب برداشتم و برای بار چندم به کمیل نگاه کردم.
لبهای کبودش نظرم را جلب کرد.
کتاب را کنار گذاشتم و فاصله بینمان را پر کردم.
نفس کشیدنش مثل خرخر کردن بود.
دست گذاشتم روی پیشانیاش.
تب داشت.
_چیزی شده؟
ساعت را نگاه کردم.
_حالش خوب نیست!
اینی که من میبینم تا آخر امشب دووم نمیاره
وضع رسیدگی بیمارستانم که هیچ
صورت عماد رنگ غم گرفت.
اخم کردم
_فقط...
_فقط چی؟؟؟
_فک کنم مسمومش کردن
لب و انگشتاش کبوده. تا آزمایش نگیرن معلوم نمیشه
کلافه و ارام کف دستش را کوبید به سرش
_وای
_من میرم دکترو بیارم تو کنارش باش.
عماد:
گوشی کاریام زنگ خورد.
شماره نیفتاده بود.
_سلام بله؟
_سلام عماد جان
_حاجی شمایید؟
_گوش کن ببین چی میگم...
کمیلو هرطور شده برمیداری میای تهران
همه کاراش جوره.
با آمدن دکتر صدایم را پایین آوردم
_حالش خوب نیست
مکث کوتاهی کرد.
_شناسایی شده...هرجایی جز ایران باشه راحت حذفش میکنن.چارهای نیست.
درضمن...عباسم با خودت بیار
خداحافظ.
حتی فرصت نداد بگویم عباس کجاست.
گوشی را در جیبم جا دادم و به سمت تخت کمیل برگشتم.
محمد:
پرستار سرم را از دستم در آورد.
کتم را پوشیدم و به کمک کامیار پایین آمدم.
سرم را خم کردم و خطاب به پدر و مادر نورا خانم گفتم
_زحمت شد...
_توام برام مثل حسینی این چه حرفیه
حاج خانم لبخند زد.
_لطف دارید. انشاءالله تو خوشیاتون جبران کنیم
_به جمع باقالیا خوش اومدی!
صدای علی بود که عصا را به سمتم گرفته بود.
روی ویلچر زیاد شباهتی به جوان های بیست و چند ساله نداشت.
جلوی لبخندم را نگرفتم.
_اگه مثل قبل جشن پتو نگیرید دعوتتونو قبول میکنم!
نورا:
بیقرار از جمعشان جدا شدم و به سمت راهروی اصلی بیمارستان رفتم.
قسمت مخاطبین را بالا اوردم و اسم ((داداش)) را لمس کردم.
درحالی که با خود میگفتم
+الانه که جواب بده
روی صندلی نشستم.
جواب که نداد پیام نوشتم...:
_جنابعالی دلت واسه خواهر یکی یدونهات تنگ نشده؟
دوهفته که گفته بودی گذشت
نگرانتم حداقل یه پیام کوچولو بده
با نشستن دستی پشت کمرم سرم را برگرداندم.
_چیزی شده دخترم؟
با دیدن چهره پدرم خنده روی لبم نشست.
_نه...
تسبیحش را داخل جیب کتش گذاشت و کنارم نشست.
_عجله نکن...بار اولش که نیست...طول میکشه.
بهقلــــم: فاطمه بیاتی
پ.ن: فهم عاقـل را بہ عاشق راه نیست...
هرچہ گویم باز مےگویی ڪہ چیست؟
«مولانا»
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
یادحرفایقشنگ
حاجحسینیکتاافتادممیگفت:
بچههانَمیرید،اگهبمیریدبهجَسَدتون
دستنمیزننمیگنغسلِمیِتداره!
ولیاگهشهیدبشید،سرِتیکهکفنتوندعواست(:
•~•
هدایت شده از سادات بانۅ:)
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+دهه هشتادیــا‼️
شما باریکلا داریناااا😄✨
•▫️تفاوت انجام پروسهی گناه در نوجوونای قدیم و نوجوونای امروزی..!(:
#تفڪــــر
اگه کارے که انجام مےدید دیوونه بازے نیست قطعا دارید کار اشتباهے رو انجام میدید!
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از بنت الصابر🇵🇸
دلنوشته صوتی1_3720014235.mp3
زمان:
حجم:
3.67M
_از طرف مهربان بابا، برای فرزند خسته و رنجور و شرمنده...
-آرزو؟!
+بینالحرمینباگریه دادبزنم:
بدهکهپیشتومویسرمسپیدنشه
بدهکهنوکرتبمیرهوشھیدنشھ💔!'
#کربلا
≣᎒💚✨¡
خندههارو میبینی؟ چقدر از تَهِ دله...
انگار دارن میگن این دنیایِ کوچیک مالِ
شماها، ما که رفتیم ...🍃
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
وقتی شیطان فشار زیادی آورد؛
بفهمید کہ متاع قیمتی در دست دارید..!-🌿
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
از کوچهای عبور میکرد.
کودکی را دید که سر به دیوار گذاشته بود و گریه میکرد!
نزدیک رفت؛ کودک را روی دامن نشاند و اشکهایش را پاک کرد.
علت گریهی بچه را پرسید؟
کودک گفت: بچههای اینجا مرا از بازی طرد میکنند و میگویند: چون پدر نداری، ما با تو همبازی نمیشویم.
اشک از چشمانِ مولا جاری شد.. مقداری اشرفی به کودک داد و فرمود: برو با بچهها همبازی شو و اگر گفتند پدر نداری، بگو بابایِ من علیبنابیطالب است :)❤️
📖کتابامیرالمومنین/ص۱۲۷
17.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مصاحبه رهبر معظم انقلاب با خبرنگار صدا و سیما در حاشیه بازدید از نمایشگاه کتاب📚👌🏼
پیشنهاد میڪنم حتما ببینید😃
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨