میگن سهمیه داره...
سهمیه داره و تو کنکور راحت قبول میشه...
تو دانشگاه بهش نمره میدن...
تو خیلی از مدارس با تخفیف و خیلی راحت ثبت نامش میکنن...
بیا خودتو بذار جای اون دخترو پسری که به قول خودمون سهمیه دارن...
بابات نباشه که قد کشیدنتو ببینه...
نباشه که پول توجیبی بهت بده...
نازتو بخره...
باهات کشتی بگیره و آخرش جر بزنی و اونم تنها سلاحش قلقلک دادنت باشه(:
نباشه وقتی که برا آیندهات انرژی میذاری، دست بکشه رو سرت و با یه بوسه همهی خستگیاتو بشوره و ببره...
نباشه که وقتی نتیجه کنکور رسید دستت، باهات شادی کنه و کل فامیلو دعوت کنه...
نباشه که برات بره خاستگاری...
نباشه که مامانت با کلی توسل و سختی جهزیهتو جور کنه...
نباشه وقتی داری زندگیتو میسازی بگه من پشتتم...نترس...بابا پیشته...مثل همیشه(:
نباشه که بچه تو بغل کنه و از به دنیا اومدن نوهاش ذوق کنه...
نباشه که مریض بشی و آرزو به دل بمونی که فقط یه دفعه...
فقط یه دفعه بغلش کنی و بگی کاش وقتی میخواست بره، جلوشو میگرفتم
کاش بیشتر نگاش میکردم...
بیشتر صداش میکردم...
حالا چی؟
میخوای اون سهمیهی ناچیزو داشته باشی؟
خیله خب...
ولی اگه چشمات اشکی شد حساب کن فرزندای شهدا چی میکشن(:💔
#پلاڪ
#صرفایهدلنوشته
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
میگن سهمیه داره... سهمیه داره و تو کنکور راحت قبول میشه... تو دانشگاه بهش نمره میدن... تو خیلی از م
اتفاق خاصی نیفتاده...
فقط یک دختر بیبابا شده
یک پسر بیپناه
خیالتان راحت به زندگیتان ادامه دهید(:
•~
#پلاڪ
فقطاونجاکه پویانفرمیگه:
جزتوبه هرچیفکرمیکنم
آرامشمروبهممیزنه..
(:🌱
#تلنگرانه✍
حتما بخونید خیلی قشنگه ✨
سلام من جوانی بودم که سالها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم😔و خیری برای خانوادهام نداشتم
همش با رفقای ناباب و اینترنت و ...
شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب
زمانی که فضای مجازی و شبکههای اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بینصیب نماندم
و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمیدهند😞
تا یه روز تو یکی از گروههای چت یه آقایی پستهای مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند🤗
رفتم توی پی وی اون و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم😐
عکس شهیدی دیدم که غرق در خون، بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش، افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچههای او باشند😟
و زیر آن عکس یه جملهای نوشته شده بود:
"میروم تاحیاوغیرت جوان ما نرود"✋🏼💔
ناخودآگاه اشکم سرازیر شد😭😭دلم شکست باورم نمیشد دارم گریه میکنم اونم من، کسی که غرق در گناه و شهواته، منه بیحیا و بیغیرت، منه چشم چرون هوس باز😔😔
از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم متنفر شدم😠
دلم به هیچ کاری نمیرفت
حتی موبایلم و دست نمیگرفتم🙂
تصمیم گرفتم برای اولین بار برم مسجد
اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی میکردم، آرامشی که سالها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکههای اجتماعی✋🏼💔
از امام جماعت خواستم کمکم کنه
ایشان هم مثل یه پدر مهربان
همه چیز به من یاد میداد😇
نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و...
کتاب میخرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیتهای بسیج و مراسمات شرکت میداد✌️
توی محله معروف شدم
و احترام ویژهای کسب کردم
توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای خادمی معرفی شدم
نزدیکای اربعین امام حسین، یکی از خادمین که پیر بود به من گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمیتونم، میشه شما به نیابت از من بری؟
پول و خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم، زبونم قفل شده بود!
من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟💔
اشکم سرازیر شد😭
قبول کردم و باحال عجیبی رفتم🕊
هنوز باورم نشده که اومدم کربلا🕌💔
پس از برگشت تصمیم گرفتم برم حوزه علمیه
که با مخالفتهای فامیل و دوستان مواجه شدم، اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمیگرفت قبول کرد✋🏼
حوزه قبول شدم و با کتابهای دینی انس گرفتم👌
در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو میکردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام و با خدا آشتی بدم😍✋🏼
یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن😭منم گریهام گرفت، تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه!
گفتم بابا چی شده؟
گفت پسرم ازت ممنونم
گفتم برای چی؟
گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم😔
تو رو میدیدیم با مرکبی از نور میبردن بهشت و ما رو میبردن جهنم و هر چه به تو اصرار میکردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من✋🏼
👈یه آقای نورانی✨آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین بهشت🌸 و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی😔
پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه سعیدقبل نیستی همه دوستت دارن❤️تو الان آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم
میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی
به ما هم یاد بدی
منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب، پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند💔😍
چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم💍
یه روز توی خونشون عکس شهیدی دیدم که خیلی برام آشنا بود گریهام گرفت😔 نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریههام بلند و بلندتر شد😭😭
👈این همون عکسی بود که تو پروفایل بود👉
خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟
مگه صاحب این عکس و میشناسی؟😊
و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم😔✋🏼
خودش و حتی مادرش هم گریه کردند😭😭😭
مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟
گفتم: نه
گفت: این پدرمه😊
منم مات و مبهوت، دیوانهوار فقط گریه میکردم
مگه میشه؟😳😭😭
آره شهیدی که منو هدایت کرد، آدمم کرد، آخر دخترشو به عقد💍من درآورد💔😔
چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای مدافعان حرم اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزهها تعطیل شدند ما هم رفتیم
خانمم باردار بود و با گریه گفت:
وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی، پس چرا میخوای بری؟
همان جمله شهید یادم اومد و گفتم:
میرم تا #حیاوغیرت جوانان ایران بماند...✌️🏼🙂
خدایا شکرت برای لحظههایی که میتونستی مُچمو بگیری ولی بجاش دستمو گرفتی...
:)🌱
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
این آقا حاجت میدنا
امروز ازشون بخوایم حوائجمونو...
صدر حوائج فرج منجی عالم بشریت.
29.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #فتوکلیپ
▪️تو دلبر بن دلبر
▪️من نوکر بن نوکر
▪️تو صادق بن صادق
▪️من عاشق بن عاشق
🔻شهادت جانسوز🔻
🥀امام صادق علیهالسّلام🥀
▪️تسلیت باد▪️
#شهادت_امام_صادق
@cafe_taamol
بدجوری زخمی شده بود!
رفتم بالا سرش!
نفس نفس می زد!
پرسیدم زنده ای؟!
گفت:هنوز نه!
خشکم زد!
تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره!
اون زنده بودن رو توی شهادت می دید و دیدارِ یار و من...!(:
#عند_ربهم_یرزقون
بهش گفتند: برامون یه شعر میخونی؟
گفت: میشه دعای فرج بخونم؟
گفتند بخون و چقدر زیبا خوند!
گفتند: بَهبَه چقدر زیبا خوندی!
گفت: من روزی هزار بار دعای فرج میخونم!
ازش پرسیدند: چرا هزار بار؟!
گفت:اینقدر میخونم تا امام زمان ظهور کنه
آخه میگن:
اگه امام زمان ظهور کنه،
شهدا هم باهاش میان
شاید یه بار دیگه بابامو ببینم
-فرزندشهیدمدافعحرم:)
در چاه خویش مانده ام
کاروان را بفرست
ای خدایا یوسف در چاه مانده ها
:)🌱
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_85 حسین: لبخندی از شدت حرص روی لبم
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_86
«روز بعد»
عماد:
_چته چرا هولی؟
_عباس جوابمو نمیده...نکنه اتفاقی افتاده باشه؟!
از بطری آبش جرعهای خورد و بعد از پاک کردن دور دهانش گفت
_خب به یکی که تو خطه زنگ بزن ازش خبر بگیر.
سرم را تکان دادم و مخاطبینم را بالا پایین کردم تا اینکه چشمم خورد به شمارهی سید.
رو به مجید گفتم.
_تا تماسم تموم شه برو کمیلو مرخص کن ببریمش
_باشه
انگار چیزی یادش افتاده باشد به سمتم برگشت
_راستی اون دختره که اسمشم آدا بود کجا منتقل شد؟
_یه جایی هست بچههای بیسرپرست و جنگ زده رو نگه میدارن...
سنش زیاد نیست... زود میتونه با بچههای دیگه ارتباط برقرار کنه
_ولی خب هیچ کس جای مادر خودشو نمیگیره
به تایید حرفش لبخند غمگینی زدم و سرگرم کارم شدم.
_سِلام داش عمادِ خودمون
چیطوری؟ رو به راهی؟
سرش را از گوشی فاصله داد و داد زد.
_ایول غلامممم زِدییی، شیرخشکِ پدِر حِلالِت
و بعد گفت
_چیشدهس عماد؟ خبریه؟!
با خنده گفتم
_خوب دارید بخور بخور میکنیدا...درگیریه؟
_آره باوا جات خالی...کمیل خوبس؟
دوباره فریاد زد.
_اون جعبه رِ نِذار اونجا پدر صِلواتیییی! میزِنِن میری رو هوااااا!
_بد نیس...ببخش بد موقع مزاحم شدم.
از عباس خبر نداری؟
_قبل درگیری دیدِمِش...نِزدیک مرز بود.
_حالش چطور بود؟
_والا نمیدونوم؛ از فاصلهی چند صِد متری چیزی معلوم نِبود!
_دمت گرم...اگه خبری شد یادت نره بگی
_خیالت تخت آمو... برو خودا به همرات
چاره ای نداشتم...
باید بدون عباس برمیگشتم.
به سمت پنحره رفتم تا بازش کنم.
همینکه نسیم داغ به صورتم خورد صدای نفسهای کسی را از پشت سر شنیدم.
یک دفعه چیزی به سرم اصابت کرد!
محمد:
_چه خبر از نیلا و رادان؟
_هردوتاشو آزاد کردن.
البته از نظر من بعید میاد نادر بره سمت اونا...
در فکر فرو رفتم.
_الان ما چیارو نداریم؟
_ناهید...نادر...مدرک محکمه پسند...دلیل کافی برای دستگیر کردن...مخصوصا الان که پشتش به جاهای خوبی گرمه!
تنها چیزی که داریم خود نادره که اونم فقط تحت کنترله نه بیشتر.
سر تکان دادم و با انگشت اشاره روی میزش ضرب گرفتم.
نگاه عاقل اندرسفیهانهاش سرتاپایم را برانداز میکرد.
بی مقدمه گفتم
_تو خسته نمیشی از اینهمه کار؟!
متاسف به لپ تاپش خیره شد.
_محمد آدم خوبی بود...خدابیامرزه...مخش تعطیل شد...
با عصا چند قدم برداشتم و روی کاناپه نشستم
_جدی میگم...چرا خسته نمیشی؟
لبخند پر عشقی زد.
_دلیل اصلی ادامه دادن تو همهی آدما انگیزهاس...
البته باید براساس اولویت بندی باشه.
یکی اولیت اولش رضایت مردمه، یکی رضایت خدا، یکیام رضایت خودش...
یک دفعه جرقهای در ذهنم خورد.
_آفریننن زدی به هدف...
متعجب گفت
_خواهش میکنم.
بلند شدم و با قدمهای آهسته بیرون رفتم.
پ.ن: مڪانم لا مڪان باشد نشانم بےنشــان باشد
نه تن باشد نه جـــــان باشد ڪه من از جـــــان جــــانانم(:
«مولانا»
بهقلــــــــم: فاطمه بیاتی
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
اگر نمیتوانید پرواز کنید
بدوید
اگر نمیتوانید بدوید
راه بروید
اگر نمیتوانید پیاده روی کنید
بخزید
و اگر نمیتوانید بخزید
هر کاری انجام دهید تا به جلو حرکت کنید . . .🪐
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨