6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک شب جمعه برایمان حرم بنویس🙂🌿
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #نقطه_صفر پارت ۶ کودکی دستش را میگیرد. با خنده سرش را برمیگرداند و مرا نگاه میکند! روحینای م
🌒
#نقطه_صفر
پارت ۷
تعادلم را از دست میدهم...
سرم بدجور ضربه خورده؛ یک شاخه از خون تا گوشهی چشمم پایین میآید...
نگاهی به قد و قامت عزرائیلِ جانم میکنم.
هرکس که هست سلمان نیست.
سلمان چنین جرعتی ندارد!
حتما ( سایه )است.
کسی که اگر ماموریتم را تمام نکنم او خوب بلد است تمامش کند!
دستش را دور گردنم حلقه میکند؛
دو انگشت شستش را می گذارد جایی که نباید.
لبخندش آشناست...
شاید از آنهایی باشد که سر کلاس، روش های درگیری را از من یاد گرفته!
_اینجا رو که فشار بدم، کمتر از یه دقیقه طول نمیکشه بری اون دنیا...
خودت گفتی...یادت نیست؟
پس حدسم درست بود.
با چشمانم التماسش میکنم...
الان وقتش نیست.
نباید بمیرم.
فشار انگشتانش را بیشتر میکند.
شاسی بمب از دستم میافتد...
برا رهایی تقلا میکنم.
دیگر نفسی برایم نمانده.
رد پایم روی آسفالت هر لحظه عمیق تر میشود.
در آن گیر و دار یادِ چاقوی بی زبانم میافتم.
به یک حرکت دستم را دراز میکنم و از کیف برش میدارم...
خرجش یک ضربه است.
با قسمت چوبیِ سلاح، به گردنش میکوبم.
دراز به دراز میافتد...
نادان یادش رفته من استادم و او شاگرد!
با تمام جانِ باقی ماندهام سرفه میکنم.
نباید تعلل کنم، وقت تنگ است...
همراه و شاسی را بر میدارم و از کوچه بیرون میزنم.
شدهام یک نقطهی بیهدف که تمام شهر را به دنبالِ راهِ گمشدهاش طی میکند!
نگاه های متعجبِ رهگذرها اذیتم میکند.
دوباره با ۱۱۴ تماس میگیرم.
_اطلاعاتِ سپاه...بفرمایید...
چه بگویم؟
بگویم ببخشید من میخواهم یکی از شلوغ ترین نقطههای شهر را منفجر کنم، لطفا جلویم را بگیرید؟!
اصلا من بگویم...کسی باور نمیکند!
به همین چند جمله اکتفا میکنم.
_تو یکی از سطل زباله ها یه بمب پیدا شده...
تایمر نداره و از نوع کنترل از راه دوره
_شما کی هستید؟ اسمتون؟
_آدرسش..(.....)
و بی هیچ حرف اضافهای قطع میکنم.
بمب را از شکمم باز میکنم و به آرامی داخل سطل زباله جا میدهم.
کلافهام...
افتادهام در منجلابی که خودم ساختهام.
یک درصد اگر از دوربین ها شناسایی شوم، دودمانم به باد میرود.
کمِ کمش ده سال حبس میکشم!
سیمکارتم را از گوشی درمیآورم و داخلِ جوی آب میاندازم.
اینکه در این شهر به کجا پناه ببرم مثل خوره به جانم افتاده.
در این قضیه چنانچه دوباره به داعش پناه بیاورم زنده ماندم به رویا میپیوندد!
و گزینهی بعد؛ اگر در ایران بمانم و خود را به نیروهای امنیتی تسلیم کنم شانس این را دارم که دوباره روحینا را ببینم.
ناسلامتی از معدود داعشیها هستم که دستش به خون کسی آلوده نیست!
با گوشهی چادرم صورتم را کمی میپوشانم.
جای زخم سرم گزگز میکند.
زیر لب زمزمه میکنم.
_حالا چیکار کنم؟
که یک باره به یاد خانهی پدریام میافتم.
🌿بهقلــــــم فاطمه بیاتے
فرشا؎حرم؛رازدارترینان..
تمامِدردودلارو؛سجدههارو؛
دعاهارو؛حࢪفاروشنیدند!
اونامحرمِزائرینن💔(:
#آقاجانـم
:)🌱
⁷- رستگاری به شفاعت حضرت زهرا ‹ع›
#فایدهدعاکردنبرایظهورامامزمانعج
🌱_•
@eshgss110
____
⁸- رستگاری به شفاعت حضرت مهدی ‹ع›
#فایدهدعاکردنبرایظهورامامزمانعج
🌱_•
@eshgss110
____
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باشہ منو نبـر حسیـــن بہ ڪربلات، حق دارے آقــا . . .(:
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
🍃🌸
#تلنگر
🚇تو مترو یا اتوبوس نشستے روے صندلے ...👇
🧕👱🏻♂یه خانم یا آقایے میاد روبه روے شما مے ایسته، شما بلند میشے و جاتو میدے بهش😊
🌸از این ڪار میتونے اهدافِ مختلفے داشته باشے. حالا یا مبارزه با هوای_نفس 👊یا خدمت به خلقُالله☺️و خادمے عبادالله😉
🍀خانم یا آقایے ڪه جاتو دادے بهش
از این لطفِ شما احساس شرمندگے میڪنن.😔
شرمنده میشن وقتے میبینن شما ایستادے و اون جاے شما نشسته. خودشو به شما مدیون میدونه و هے تشڪر میڪنه 🥰
❌ #رفقا_حواسمون_هست? 🤨
خیییلے وقته #شهدا جاشونو دادن ڪه ما بشینیم😞
نههه . . .
راستے جاشونو ندادن ما بشینیم !!!‼
جونشونو دادن تا ما بایستیم 😔💐
🤔اونوقت ما چیڪار میڪنیم؟
مگه خدا نگفته
🌟«ولا تحسبن الذین قتلوا فے سبیل الله امواتا بل أَحْيَاءٌ»🌟
☝️یعنے: هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده اند مُرده مپندار بلكه زنده اند.🌍
#ببخشید_ای_شهید 😔
ڪه بجاے راهت
«من راحتے را انتخاب ڪردم»😣
هیچ بندهای نیست که هنگام نوشیدن آب به یاد حسین باشد و لعن بر قاتلان حضرتش بفرستد مگر آنکه خداوند در قبالِ این توجه و تذکر، معادل صد هزار حسنه برای او مینویسد و صد هزار گناه از او محو میکند و یکصد هزار درجه او را بالا میبرد و ثواب یکصد هزار بنده آزاد کردن به او مرحمت کرده و فردای قیامت با قلبی مَسرور و خُنک وارد محشر میشود.✨
✍🏻امامصادق(ع) 📖کافی/ج۲/ص۴۲۷
⁹- بزرگداشت خدا و رسول ‹ص› و دین
#فایدهدعاکردنبرایظهورامامزمانعج
🌱_•
@eshgss110
____
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #نقطه_صفر پارت ۷ تعادلم را از دست میدهم... سرم بدجور ضربه خورده؛ یک شاخه از خون تا گوشهی چشمم
🌒
#نقطه_صفر
پارت ۸
ماندهام چه کنم...
چارهای ندارم؛ سلمان مسافرخانه را میشناسد.
هیچ چیز بدتر از این نیست که تکلیفت را ندانی.
نم باران که روی صورتم مینشیند قدمهایم را تند میکنم.
حس کسی را دارم که به سوی قتلگاهش قدم برمیدارد!
کنار خیابان میایستم و سوار اولین تاکسی میشوم.
سرم را به شیشه تکیه میدهم.
_دخترم حالت خوبه؟!
احتمالا متوجه زخم گوشهی ابرویم شده.
به یک خوبم اکتفا میکنم.
احتمالا خودش فهمیده تمایلی به جواب دادن ندارم.
بعد از بیست دقیقه مقابل کوچهی چیچک نگه میدارد.
کرایه را پرداخت میکنم و پیاده میشوم.
چشمم به خانهها میافتد.
به درختانی که خط و خراشِ هنرمندانهی من و همبازیهایم روی آنها حک شده.
دلم تنگ است!
چقدر میتوانستم زندگی کنم و نکردم...
با این توقف نچندان طولانی زیر باران خیس شدهام.
به سمت درِ خانه میروم.
یادم است مادر همیشه یک کلید، زیر سنگِ کنار در میگذاشت تا اگر کسی کلید نداشت پشت در نماند.
در را که باز میکنم گوشیِ لمسیام زنگ میخورد.
_جانم مهدی؟!
صدای مضطربش حالم را دگرگون میکند.
_الو...معصومه برگرد خونه...روحینا از سر شب تب کرده؛ بهونهی تورو میگیره...
میخواهم در را ببندم که پایی مانع میشود!
قلبم شروع میکند به کوبیدن.
سلمان است.
انگشت اشارهاش را به حالت سکوت مقابل لبش نگه میدارد.
_ادامه بده...
آرام، طوری که صدایم نلرزد میگویم.
_داداش...از روحینا مراقبت کن؛ میسپارش به تو چون میدونم واقعا مراقبشی...
شاید این آخرین تماسم باشه!
بهش بگو مادرش هیچ کار گناهی نکرد...
و بالافاصله قطع میکنم.
میخواهد داخل حیاط پا بذارد که به در ضربه میزنم.
_بزا بیام تو...میخوام حرف بزنم.
همانطور که سعی در بستنِ در دارم اخم میکنم.
_من حرفی باهات ندارم. دست از سرم بردار لعنتی!
🌿بهقلـــــــم فاطمه بیاتے
1.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط اونے ڪہ مےزنہ بہ سرش...😂
یا رضـــــــــا🙁😂
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨