eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
373 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
میگن‌هرکی‌نفسش‌تنگ‌میشه توی‌بیمار‌ستان‌بستریش‌میکنند خدایامانفسمون‌تنگ‌حسینه! کجابستری‌شیم‌خوبه؟(:💔
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
خوش اومدے(:🖐🏻 لیست نوشتہ‌ها«رمــان»🪶 🌿 رمـــان همســ؋ـران ؏شق ✿ ←اتمام 🌿رمانـ ڪوتاه نقطہ‌ے صفــ۰ـ
تصمیم بر این شده که هر سه فصل رمان امنیتی ~گمنام~ یه ویرایش اساسی بخوره.(چه بسا بعضی از اتفاقا حذف با اضافه شه) نسخه ویرایش شده‌اش تو این کانال بارگزاری میشه... اگه مایلید عضو شید چون بعد اتمام ویرایش، از این کانال حذف میشه 🤓👇🏽 @sarbas1_20
😇 درس خوندنت رو بااین دعا شروع کن😌 🔹بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ 🔸اللّهُمَّ اَخْرِجْنى مِنْ ظُلُماتِ الْوَهْمِ 🔹خدايا مرا بيرون آور از تاريكى‏ هاى‏ وهم، 🔸و اَكْرِمْنى بِنُورِ الْفَهْمِ 🔹و به نور فهم گرامى ‏ام بدار، 🔸اللّهُمَّ افْتَحْ عَلَيْنا اَبْوابَ رَحْمَتِكَ 🔹خدايا درهاى رحمتت را به روى ما بگشا، 🔸وانْشُرْ عَلَيْنا خَزائِنَ عُلُومِكَ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ 🔹و خزانه‏ هاى علومت را بر ما باز كن به مهربانى ‏ات اى مهربان ‏ترين مهربانان.
بہ‌قوݪ‌شہید‌حججۍ: خدایا! مرگۍبہمون‌‌بده.. ڪہ‌همہ‌حسرتشوبخورن!‌💔 - قشنگ‌نیست‌خدایی؟!(:
17.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منتشر شد بمناسبت روز عفاف و حجاب آهنگساز و خواننده: ترانه سرا: کاری از معاونت فرهنگی اجتماعی فراجا با ادای احترامِ تمام قد به چادر مادرانمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁴¹- وفابه عهد و پیمان با خدا و امام زمان ‹ع› 🌱_• @eshgss110 ____
چشمت ڪہ بہ دست بالایے باشہ محتاج هیچ دست دیگہ اے نیستے(((: •~
⁴²- زیارت امام ‹ع› در خواب یا بیداری 🌱_• @eshgss110 ____
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_90 محمد: _چندتا سوال می‌پرسم، اگه جوابشون آ
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ حسین: دور و برم که خلوت شد کیسه را باز کردم. هرآنچه داخلش بود روی پایم گذاشتم. دفترچه و خودکار، جانماز، کتاب سلام بر ابراهیم، چفیه‌ی متبرک و حتی تسبیح و پلاکش... همه‌ی خاطراتش اینجا بود. روی پاهایم! کتابش را ورق زدم. عادت داشت به حاشیه نویسی. برای همین بود سعی می‌کرد به جای امانت گرفتن کتاب این و آن، بخرد تا تمام و کمال از آن لذت ببرد. یادم می‌آید جزوه‌هایش از بس شلوغ بود که هرکسی غیر از خودش آن هارا ورق میزد خیال می‌کرد رمزنگاری شده‌اند! یکبار بین شوخی هایم به او گفتم _جزوه‌هات از بس نامرتبه یه دخترم نمیاد قرضشون بگیره! مجرد می‌مونیا! خندید... خندید و من فراموش کردم ماندنی نیست... فراموش کردم ده ها نفر از جنسِ همین مرد رفتند... طرح لبخندش حالا بدجور دلتنگم می‌کرد. کاش بیشتر می‌خندید... جانماز را که باز کردم چند دست لباس نوزادی داخلش بود! فکر کنم اولین لباسی بود که از عراق برای دخترش خریده بود. از بس ذوق داشت، زنگ زد به من. چنان با آب و تاب از رنگ و اندازه‌اش می‌گفت که با خودم گفتم _وای به حال روزی که دخترت به دنیا بیاد...مگه میذاری چشم رو هم بزارم؟ حالا به جای بوی عطرِ نوزاد بوی خون می‌داد... این غم ها بس نبود که بدبختی دیگری سرم آوار شد. صدای پیامک گوشی بلند شدـ نورا بود... _سلام داداش...زنِ آقامرتضی زنگ زد گفت می‌خواد بیاد عیادت. آدرس بیمارستانو بهش دادم... خواستم وسایل را برگردانم داخل کیسه که از لای دفترچه چند عکس افتاد... برش داشتم. چیزی را که دیدم باورم نمیشد. فشار زیادی روی سینه‌ام حس می‌کردم. نمی‌دانم چه شد که بعد از تک سرفه‌ام به یک باره ماسک اکسیژنم پر شد از خون! نورا: دکترش تاکید کرد نیاز به استراحت دارد و فعلا نباید دورو برش را شلوغ کنیم. برای همین بود که مادر و پدر را به زور فرستادم خانه. نشسته بودم روی صندلی و در عین حال که به مغزم فشار می‌آوردم، شیر و کیکی را که خریده بودم نوش جان می‌کردم. اینکه به جای آقا مرتضی، همسرش ریحانه خانم زنگ زده بود نشان می‌داد سوریه است. وگرنه قبل از هرکسی خودش را می‌رساند. چنددقیقه‌ای می‌شد که برای حسین پیامک فرستاده بودم. یکدفعه با دیدن دکتر و پرستار هایی که به سمت اتاقش می‌رفتند، دل نگران شدم. وسایلم را همانجا رها کردم و به سمت اتاقش رفتم. پشت شیشه که ایستادم، پرستار پرده را کشید. چندلحظه مات و مبهوت به پرده‌ی آبی رنگ خیره شدم. چه اتفاقی افتاد؟ عماد: سید کلافه در حالی که جیب هایش را زیر و رو میکرد چپ چپ نگاهم کرد. _اون چه کاری بود کردی؟ فکر کردی اگه وسیله های مرتضی رو بدی به کمیل حالش بهتر میشه؟؟؟ سرم را پایین آوردم. _شرمنده... _ببینم عکس و نوشته هارو دادم به تو؟ جیبم را گشتم. _وایییی چشمم از ترس و استرس دوبرابر باز تر شده بود. متعجب گفت _چیه؟ به سختی گفتم. _یادم رفت از لای دفترچه برش دارم. از تصور اتفاقی که ممکن بود بیفتد تپش قلب گرفتم. پ.ن: من پریشــان تر از آنم ڪہ تو مےپندارے . . . شده آیا تہ یڪ شعــــــر تـــ ـــرڪ بردارے؟ «فاضݪ نظرے» ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨