eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
372 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
شهداے فلسطین در نیم قرنِ قبل به روایت تصویر... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
♦️رفتار وحشیانه سربازان روس با مردم مظلوم اوکراین.. توجهتون جلب شد؟ نگران نباشید چیز خاصی نیست! این‌ها مردم فلسطین هستند که سربازان صهیونیست این بلا رو سرشون آوردن... اصلاااا نگران نباشید ...😐
1.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کودک فلسطینی جامعه بین الملل رو به چالش کشید!😔👆 حتما ببینید. 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
کارهای بزرگ آدم های بزرگ دردهای بزرگ موفقیت های بزرگ اینها همیشه با هم هستن ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ فلورا: همیشه با لبخندش عذابم میداد. چشمانش هم که برای خودش جهنمی بود که هرکسی را جرغاله میکرد. دست بردم سمت کیفم اما یک لحظه چهره ی فاتن مرا طلسم کرد. اگر دست از پا خطا کنم هیچ چیز برای از دست دادن نخواهم داشت. _عرفانو ازم گرفتی...یه روز توهم همه دار و ندارتو از دست میدی بازهم خندید. چطور می توانست؟ _فک کنم گوش مالی خوبی بود؛ خودت هم خوب میدونی... داشتی گذشته ات رو فراموش میکردی. من پیشگیری کردم. نوش دارو قبل از مرگ سهراب دستم را محکم مشت کردم. فرو رفتن ناخون هایم را در گوشت دستم به وضوح حس میکردم. _راستی...حالا که از این همسایه ها اطلاعات کامل داریم بهتره نقشه رو عملی کنیم. از فردا کارشون شروع میشه. بر میگردیم تهران. عکس اون ماموره رو فرستادم برات. از اونا بخوا پیداش کنن. کاری جز سکوت بلد نبودم. دیگر از ان دختری که برای بالا دستی اش خط و نشان می کشید خبری نبود. گرگی در قفس که جز لگد زدن به میله های قفس کاری از دستم بر نمی آمد. چند ساعت بعد از این اتفاق: محمد: خبردار ایستادم. همانطور که تماس عطیه را رد می‌کردم گفتم _آقای عبدی مطمئنم این کار جواب میده. او هم از جایش بلند شد و مثل همیشه لبخندی سرشار از اعتماد تحویلم داد. _کار سختیه...ولی اگه جواب بده خیلی از مسئله ها حل میشه. _تمام سعیم رو می‌کنم آقا. _میدونم. همین که از اتاق بیرون آمدم تلفنم زنگ خورد. *جانـان* وصل کردم. _سلام..ببخشید تو جلسـ... هول، حرفم را قطع کرد. _میشه زودتر بیای بیمارستان؟ _چیشده می‌خواستم خودم را آرام نشان دهم ولی با اسمی که همراهِ گریه آورد پایم سست شد. _ماهورا... _ماهورا چی؟ _نمی‌دونم...فقط برش داشتم اومدم اینجا؛ محمد خواهش می‌کنم زود بیا. من میترسم _آروم باش الان میام. برگشتم سمت اتاق اقای عبدی در زدم. _بفرما. _آقای عبدی میشه چند ساعت مرخصی بدید؟ ضروریه _چرا رنگت پریده محمد؟ اتفاقی افتاده؟ _فعلا مطمئن نیستم عطیه زنگ زده بود. _ان‌شاءالله که خیره... نفهمیدم چطور خودم را به بیمارستان رساندم. فرشید: جدی جدی خودم هم باورم شده بود که بینمان مشکل پیش آمده. همین که ستاره و مریم خانم خواستند از خانه قدم به بیرون بگذارند فلورا پیام فرستاد. _*حرکت فردا صبح ساعت ۶:۴۵ به مقصد تهران* در جوابش تایپ کردم... _مشکلی نیست. ما میتونیم از ویلا خارج شیم؟ به ثانیه نکشید که جواب داد. _تا زمانِ حرکت آزادید. سرم را بلند کردم تا به نگاه‌های کنجکاوشان پاسخ دهم. چشم و ابرویی بالا انداختم. _مجوز صادر شد بانوانِ گرامی؛ فلافل کنار ساحل، مهمون من _به‌به آقا فرشید... عطیه: _آخه مشکل کجاست خانم دکتر؟ چرا چیزی نمی‌گید؟ _تو زمان بارداری استرس شدیدی داشتی؟ _بله _نارس به دنیا اومده؟ _نه روی کاغذی که دستش بود متنی را نوشت. _دختر خوشگلت یه مدت تو بخش نوزادان بستری میشه تا تنفسش رو کنترل کنیم و چندتا آزمایش ازش بگیریم. _چه آزمایشی؟ _آزمایش خون، سی‌تی‌اسکنِ مغز و رادیوگرافی می‌دانستم دلشوره‌ام از صبح بی دلیل نیست. روی صندلی نشستم؛ دستم را به چشمانم کشیدم. قطرات اشک روی صورتم خشک شده بود و تنها سرما بود که در دل اسفند گوشت و خونم را به تسخیر خود در اورده بود. _عطیه جان یکم از این بخور فشارت نیفته. قوطی کاغذی آبمیوه را از دستش گرفتم و به دستان چروکیده‌اش بوسه زدم. _حال شما که بهتر از من نیست. _سلام... با صدای محمد هر‌دو به جهت مخالف برگشتیم. بہ قلــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16513432258268 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110
♡💙 اَللّهُمَّ أَنتَ عُدَّتے إِن حَزِنت... خدایـــا! تو همہ‌ے دلخوشے منے، زمانے ڪہ اندوهگین شــوم... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
خدا یه روز دیگه مهمونیشو تمدید کرد انگار خدا خیلی مشتاق تر از بنده هاشه دوست نداره از در خونش بریم ...!!❤️
جهـــادِجان جایټ هݥیشہ دڔ دݪ ݥا خاݪیسٺ اگڔ اݥڔۅز بۅدے31 سالہ میشـدۍ... ݩـمیتـوانݥ بگـۅیم ڪاش بودۍ زیـرا مـیدانݥ رفتݩ آرزویـٺ بود سـالگـرد زمینۍ شدنـٺ مبارڪ رفیق ترین💜 . . . ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
بہ پـایـان آمد این ماه‌و عبــادت همچنان باقےست...
_ یاایهاالذین آمنوا؟ _جــــــــــــــــــــانم؟ _ماه رمضون تموم شدا _میـــدونم... _نمیخوای آدم شی ؟!:) ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ تلنگــــر ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
3.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عربستان دیروز اشتباه کرده هم خودش هم 17 کشور مسلمان اهل تسنن که تابعش هستن رو از روزه آخرین روز محروم کرد. وکفاره 1میلیاردوششصد میلیون ریال کشورش رو داد😱😱😱 زحل رو به جای ماه رصد کردن😂 از همینجا خسته نباشید عرض می‌کنیم😐😂✋ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_25 نجلا: با چیزی که شنیدم سرم را با
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: یک بار فازِ نصیحت گرفتم...نتیجه اش شد این. همزمان از جای خود بلند شدیم. نمی‌دانم چرا خرابکاری کردن امینی باورپذیر تر از خرابکاری سه عجوزه بود. مهدی دنباله‌ی قدم‌هایم را گرفته بود و پشت سرم می‌آمد. مقابل درِ اتاقِ امینی ایستادم. خواستم در بزنم که صدایی از طبقه بالا آمد. تقریبا مطمئن بودم که همه چیز زیر سر عجوزه هاست. پله هارا که بالا آمدم صدای خش خشی همراه با کشیده شدن تکه‌ای اهنی روی زمین شنیده می‌شد دعا دعا می‌کردم فکرم درست نباشد که اگر باشد... صدای ساییده شدن لولای در تارهای عصبی ام را دینگ دینگ پاره می‌کرد. با صحنه ای مواجه شدم که خودم هم دلم برایشان سوخت. رایانه و سیستم روی زمین افتاده و تقریبا جرغاله شده بود. گویی با بمب منفحر شده باشد. اشاره‌ای به صحنه روبه‌رو کردم. _اینجا چه خبره؟ علی در حالی که لبش را با دندان می‌جوید گفت. _دستم خورد به ماگ...قهوه ریخت رو سیستم... اتصالی کرد...بعدم ترکید. به همین راحتی شاید برای شما این اتفاق یک امر طبیعی باشد ولی برای ما یک معضل بزرگ است. زمانی که تمام اطلاعات دود می‌شود و به هوا می‌رود... کامیار هارد سیستم را به سمتم گرفت. _کاملا سوخته. _بعله از دودش معلومه...یادم بندازید براتون بازداشتی رد کنم آقایون. بدون هیچ تعجبی ایستاد. _شرمنده محـ... آقا محمد دیگه تکرار نمیشه. _امیدوارم...با سرهنگ هماهنگ می‌کنم که برید اداره... دیگه اینجا کاری نیست. مریـم: در شیشه‌ای کافی‌شاپ را باز کردم و داخل شدم. نگاهم را چرخاندم. دستش را بالا آورد و تکان داد. لبخند زدم و به طرف میز رفتم. صندلی را عقب کشیدم و رویش نشستم. _سلام نورا شره _علیک سلام مریم خله _چی میخوری بانو؟ ابروهایش را تابه‌تا کرد. _اومممم یه هویج بستنی بسه...زیاد ولخرجی نکن. البته بماند که قرارمون شام بود... نه این هله هوله‌ها دستانم را زیر چانه گذاشتم. _چشمممم. زن داداشِ خودمی دیگه...چه کنم با مشت زد به دستم. _عه چرا اینطوری میکنی؟ بد میکنم تو این بی شوهری داداشمو میندازم بهت؟ _اولا بله...شما بیخود میکنی دوما خان داداش شما گند اخلاقه کسی زنش نمیشه. پوکر فیس نگاهش کردم. _ من بودم اولین جلسه‌ی خاستگاری باهاش دل و قلوه رد و بدل می‌کردم؟/: تازش‌هم تو خودت گند اخلاق تر از محمد حیدری خودم هم فهمیدم بدجور گند زدم... میان سکوتی که حاکم شده بود ناگهان گفت _مگه اسمس محمد حیدره؟ _یه دفعه مهم شد برات؟ سرش را برگرداند. _اصلا به من چه _خودمونیما رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون... _خجالت بکش دختر بلند شو سفارش بده خب... نجلا: _سرگرد کجایی؟ هوی کسی تو این آشغال دونی نیست؟ _چرا داد میزنید خانم؟ دست به سینه روی مبل نشستم. _تقصیر خودته _حرف حسابتون چیه؟ _حوصله‌ام سر رفته _باغ به این درن‌دشتی برا چیه پس. رو‌به‌رویش ایستادم. _چرا مستقیم نگاه نمیکنی حرفتو بزنی؟ _بله؟ _گفتم چرا هرجایی رو نگاه میکنی جز صورت من؟اینطوری معذب میشم انگشتش را به سمتم گرفت. _حس شما مهم نیست...قرارم نیست تو این خونه احساس راحتی کنید پس بهتره همین معذب بودن تا آخر باشه. بعدشم...راحت بودن من چه ربطی داره به حوصله شما؟ دندان‌هایم را روی هم فشار میدادم و حرص می‌خوردم. _فک می‌کردم فقط دخترا میتونن امل باشن؛ ولی انگار امل بودن پسرایی مثل تو شدتش بیشتره... اخلاقش کاملا تغییر کرده بود...آرام بود. شاید هم خودش را آرام نشان میداد. در هرحال اعصابم را خط‌خطی می‌کرد. بہ قلــم: ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16515254446818 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110