ازبچـههـاییکـهسلـامفـرمـاندهرومیخـوندن
وگـریـهمیکـردن،دلیـلاشـکریختشـونرو
پـرسیـدنگفتـنحـسکـردن
امـامزمـان'روحنـافـداء'کنـارموایسـادن!
وقتـیمیگـنروحِپچـههابـزرگُپـاکـه
یعنـیایـن . . !
#روحیـۀجهادیبروبچانقلابـی
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
من بہ آمــار جهــان مشڪوڪــم...
اگر ایــن سطــح پر از آدمهاســت...
پس چرا یـــوسف زهــــرا تنهــــاست؟
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از گروه جهادی انقلاب اسلامی
وظیفه بود وضعیت امروز
رو به زبان ساده توضیح بدیم :)
بخونید و
منتشر کنید که بقیه گمراه نشن!
#تبیین
#تغیر_به_نفع_مردم
•••━━━━━━━━━
𝙹𝙾𝙸𝙽→ https://eitaa.com/joinchat/3403546689Cbce5d804ed
منتظر ڪہ باشے همہ چیز بوے او را مےدهد✨(:
این جمعہ هم گذشت...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_30
داوود:
در را باز کردم.
کوپهی بزرگی بود.
ساکم را گوشهای گذاشتم وکنار پنجره نشستم.
سرم را تکیه دادم و غرق خیال شدم.
اینکه بعد چند هفته بتوانم تنها صدای رسول را بشنوم کافی بود تا برای تمام کردن ماموریت انگیزه، داشته باشم.
شیرینی عطر تنش را در وجودم مرور کردم.
عطشی که داشتم، مرگبار بود.
شایدهم نبود. در هر صورت بدجور دوریاش برایم سخت بود.
یک آن فردی در را باز کرد.
سر تا پا براندازش کردم؛ فرشید بود.
او که پا داخل کوپه گذاشت پشت سرش فاتح و سه مامورِ خانم داخل شدند.
چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم.
راستش حوصله هیچ کدام را نداشتم.
محمد:
آرام گفتم
_آقا خواهش می کنم؛ من مطمئنم، همین دیروز وضعیت رسولو از دکترش پرسیدم... گفت فقط به خاطر مشکلی که تو عمل براش پیش اومد یکم حالش نامتعادله. مهلت می خواد که بتونه سرپا شه.
_محمد خودت می دونی من همهتونو مثل بچههای خودم دوس دارم؛ ولی چیکار کنم که قانون دست و پامو بسته؟
وقتی یه نیروی اطلاعات فعالیتی نداشته باشه عملا باید کنار گذاشته شه.
_همینطوریش حال روحی خوبی نداره . اگه بفهمه تمام انگیزشو از دست میده.
دستش را بالا آورد.
با لحن سردی لب زد
_محمد...طبق قوانین جلو می ریم.
چشمانش را محکم باز و بسته کرد و ادامه داد.
_بهش چیزی نگو...امیدوارم خوب شه؛ شاید بشه کاری کرد.
انگار که یاد چیزی افتاده باشد نرفته برگشت سمتم
_خبر داری بچهها تو راهه تهرانن؟
_بله
_خیالم راحته رو همه چی نظارت داری.
رفت...
نشستم...خیره به مقابل.
کسی که روزی با من برای استخدام روی همین صندل نشسته بود قرار بود تا مدت ها نباشد.
سایت بدون رسول، فضای سنگینی داشت و در عین حال غیر قابل تحمل بود
خود من دلم گرفته بود.
خیلیها تصور میکنند انسانهایی مثل من، به واسطه کارشان سنگ دلاند.
به جرعت میتوانم بگویم ما احساساتتمان پر خروشتر است...عاشق شدنمان عاشقانهتر است اما شکستن یک فرمانده یعنی فروپاشی...
بس بود عزاداری.
از جایم بلند شدم.
یقه لباسم را صاف کردم و رفتم پشت میز تا گوشیام را که جا مانده بود بردارم.
چشمم روی عکس جسد عرفان ثابت ماند.
جسدی که از زیر خاک در آورده شده بود.
همین امروز باید نقشهام را اجرا کنم.
برنامه امروزم...
ترخیص رسول و رساندنش به خانه/
عملی کردن نقشهام/
و ماهورا خانم/
رسول:
حوصلهام سر رفته بود.
بوی الکل حالم را به هم میزد.
خم شدم تا کتابم را از روی میز بردارم.
نشستم روی تخت و صفحهای را که نشان کرده بودم باز کردم.
تا چشمم به نوشتههایش افتاد سرگیجه گرفتم.
بار چندم بود.
از عصبانیت کتاب را پرت کردم سمت در.
به صدم ثانیه نرسید که در باز شد.
سرم را به جهت مخالف برگرداندم...صدای نفس های تندم اجازه نمیداد صدای نفس های آشنایش را بشنوم.
_از شما بعیده آقا رسول.
با لبخند ریزی سرم را برگرداندم.
_سلام آقا
_سلام حالت خوبه؟
سعی کردم لبخندم را حفظ کنم.
_عالی.
نزدیک شد.
کتاب را آرام پرت کرد روی میز.
_شرمنده... دیشب یه اتفاقایی افتاد فراموش کردم بیام.
_میدونم؛ بالاخره سرتون شلوغه
دستانش را روی شانه ام گذاشت و به آغوشم کشید؛ چشمانم را بستم تا آغوشش را با تمام وجود حس کنم.
محمد:
بغضم را کنترل کردم.
_پرونده لازمت داره...همه سایت منتظرتن.
دستم را زیر چانه اش گذاشتم و سرش را بلند کردم.
_خیلیا منتظرن.
روی صندلی کنار میز نشستم.
در آهنی را باز کردم و لباس هارا بیرون آوردم.
_کارای ترخیصتو کردم. دکترت گفت اول یه چیزی بدم بخوری بعد بلند شی.
_میل ندارم.
_رسوللل.
_بزا ببینم؛ انگار یه کوچولو جا دارم.
باخنده گفتم
_آبمیوه یا کمپوت؟
_آبمیوه.
در حالی که کیسه ی لباس هارا روی پایش می گذاشتم بلند شدم.
در یخچال را باز کردم و پاکت آبمیوه را برداشتم.
نی را در سوراخش فرو کرد و به دستش دادم.
_ممنون.
_نوش جان.
بہ قلــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/588167
✨✨✨✨✨✨
@eshgee110
✨✨✨✨✨✨