و مــگر زندگے
چیزے غیر از داشتن خـــداست ؟!
نمے دانـــم چرا
وقتے به آغوش مےگیرے ام
دیگر به هیچ چیز فکر نمـےکنم
شاید آغــــوش تو
بُن بستِ تــــمام افکار من است
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨
چہ آرامـــشے در من است وقتے با منے
و چہ آشوبیده ام بــے تو !
دور نشـــو، مرا از من نگیـــر
من حــوالے با تو بــودن را دوســـت دارم
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨
عازم یک سفــرم،
سفرے دور از خــود من تا خــودم،
مدتے هست نگاهـــم بہ تماشاے خداست و امیدم به خداوندے خدا
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨
از سَــــر گــُــذَشـــتـَـــن
ســَــرگـُــذشـــــت
مــــاســــت.....🥀
#بسیجی
✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_4 _به به مریم خانوم،می بینم که غیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_5
بعد از اینکه کیفم را روی میزم گذاشتم به سمت اتاق سه اعجوبه، راه افتادم و بعد در زدن وارد اتاق شدم.
خدارا شکر، این بار از شیطنت های دیروز خبری نیست...
از چشمشان خواب می بارید
سعی می کردند خودشان را عصبانی و ناراحت نشان بدهند ، که موفق نشدند و پقی زدنند زیر خنده.
یقه پالتوی خود را مرتب کردم و گفتم
_گوش کنید. امروز ساعت یازده جلسه توجیهی برگذار میشه، سروقت بیاید.
هر یک دقیقه تاخیری که بکنید به ضررتونه
ساکتون رو بردارید باید برید خونه امن؛ سوالی نیست؟
_ محمد جان، مگه ماموریت اول مال شما و خانم امینی نیست. ما چرا از امروز می ریم خونه ی امن؟
_اولا بگو سرگرد فاطمی زبونت عادت کنه اقا مهدی، چند بار بگم؟
دوما برای آشنایی با محیط و راه اندازی سیستم و دستگاها باید زود تر از ما اونجا باشید.
_بابا محمد خیلی سخت می گیری ها،یه درجه گرفتی شدی سرگرد، گناه ما چیه؟
_خیله خب زبون نریز...
در حالی که دستگیره در را می چرخاندم به سمتشان برگشتم
_اینجایید که کارِ اداری انجام بدید...
پس اینقدر شیطنت نکنید
بلافاصله بعد از بستن در اتاق ، صدای خنده شان رفت هوا..
_بی خیال
چند ساعتی مشغول تکمیل عناوین اصلی پرونده ها بودم..
لیوان نسکافه را از روی میز برداشتم و ارام مزه مزه کردم
سردِ سرد شده بود...
بی توجه یکباره لیوان را سر کشیدم...
ساعت نزدیک نه بود.
صدای در بلند شد. به خیال اینکه خانم امینی است، اجازه ورود دادم.
چشمم پرونده را می خواند و گوشم شنونده صدا بود...
_سلام...
دستپاچه سر بلند کردم.
به قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16466805158880
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
بترسید از کسانی که دعای بعد از نماز شان شهادت
است✌🏻
#شهادت
#افسرجنگنرم
✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨
11.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تسلط شیطان بر یاران معصوم
حاج آقا عالی
#سخنرانی
#افسرجنگنرم
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_5 بعد از اینکه کیفم را روی میزم گذاش
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_6
_خسته نباشی جناب سرگرد..منتظر کسی بودی؟
درحالی که سعی می کردم از جایم بلند شوم،جواب دادم.
_عه...سلام حاج خانوم. بله قرار داشتم.
_خوب پس منم مزاحمت نمی شم، اومدم نهارتو بدم و برم.
به سمتش رفتم و ظرف غذا را گرفتم.
_شرمنده می کنی حاج خانوم راضی به زحمت نبودم.
_زحمتی نبود...شب میای خونه؟
_فکر نکنم...چطور؟
لبخندی زد
تا تهش را خواندم
_من قصد ازدواج ندارم...حداقل تا اخر ماموریتم
_حتی اگه از اداره خودتون باشه؟
به سمت در رفت.
_مراقب خودت باش
چند دقیقه در همان حال ایستادم..
خدا می دانست این بار چه فکری در سر دارد
ظرف غذا را روی میز گذاشتم و درش را باز کردم
چشمانم را بستم
بویش هر کسی را مست می کرد
چند دقیقه بعد دوباره صدای در بلند شد.
این بار هم به خیال اینکه خانم امینی پشت در است، اجازه ورود دادم.
_بفرمائید.
_گشنه ات نیس؟ آجیل آوردیم.
سرم را بالا آوردم و با روی ماه سه عجوزه برخورد کردم.خون خونم را می خورد.
گویا بی کار تر از این سه نفر نبود
_انگار دیروز رو یادتون رفته...
_خیر...اصلا
_پس دلتون کتک میخواد؟ حالا نشونتون می دم.
آرام و به حالت تهدید به سمتشان قدم برداشتم، دوقدم نرفته بودم که هر سه گریختند
بالافاصله چهره خانوم امینی نمایان شد.
_سلام . فک کنم بد موقعی مزاحم شدم.درسته؟
از خجالت بدنم گر گرفته بود
به نشانه منفی سر تکان دادم و به مبل دونفره ی وسط اتاق اشاره کردم.
_سلام . منتظرتون بودم بفرمائید .
نفسم را با افسوس بیرون دادم که از چشم خانم امینی دور نماند
_اتفاقی افتاده؟
_خیلی معذرت میخوام دخالت میکنم ولی چادری که سرتونه حرمت داره
موهاتونو بدید تو
_نکنه فکر کردید واقعا زیر دست شمام؟
کلافه دستی به سرم کشیدم
_تا وقتی فرمانده ماموریت من باشم بعله...
_ قراره فرمانده باشید یا بازجو؟
_منظورتون چیه؟
نیشخند زد
_اف نیست پدرِ زیر دستتون تا اخر عمرش تو کار مواد مخدر بوده؟
دستم را بالا بردم
_بهتره تمومش کنید...میریم سر اصل مطلب
بعد از چند دقیقه، بحث گرم گرفته بود...
دوباره قامت کامیار در چهارچوب در نمایان شد. در حالی که می خندید،گفت:
_محمد جان، بدون تو از گلومون پایین نمیره .
چشمانم را تنگ کردم. دلم نمی خواست این بار هم از دستم بگریزد.
با قدم های محکم و تند به سمتش هجوم بردم. در حالی که می خواست فرار کند، دو مشت حواله شکمش کردم
هر چه که در دستش بود روی زمین پخش شد.
به قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16467373964148
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_6 _خسته نباشی جناب سرگرد..منتظر کسی
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_7
چند قدم عقب رفت و به حالت تسلیم دستانش را بالا برد.
_آخ آخ آخ ،چه خبرته محمد همشو که ریختی.
_بیرون.
_چرا سخت میگیری سرگرد .
_کامیار گفتم بیرون .
با لب و لوچه ی آویزان دور شد.
این من بودم و این دستانی که از شدت عصبانیت می لرزید، به سمت میز رفتم و پشتش جا گرفتم.
خانم امینی که سعی می کرد، جلوی خنده اش را بگیرد ،گفت.
_بیچاره ها چی می کشن.
او چه می دانست...اصلا یک دختر بی بند و بار چه می توانست بداند..
_این بحثارو بزارین واسه بعد.
_صحبتمون تمومه؟
_بله بنده همین الان هماهنگ می کنم تا برای عملیات امشب آماده شید.
_بسیار خب.
_ می تونید برید. به یاد داشته باشید نتیجه این ماموریت در آینده خیلی مهمه.
بعد از چند ساعت جلسه توجیهی با نگاه های سنگین سه اعجوزه تمام شد.
چند ساعت مانده به عملیات. باید آماده می شدم. یا به عبارتی، تغییر می کردم...آنهم صد و هشتاد درجه
یک پیراهن سفید با کت و شلوار مشکی،کفش چرمی، که اصلا باب میلم نبود ، موهای ژل زده و خالکوبی اژدها که از انگشت اشاره ام شروع شده و تا انگشت شستم ادامه داشت.
در آینه نگاهی به سر تا پایم انداختم.
فقط کراواتش کم بود.
_خب جناب سرهنگ،این تیپ هم بد نشد.
به افکارات خودم لبخندی زدم و بالاخره از مقابل آیینه کنده شدم.
و حالا باید سوار ماشین پورشه مشکی رنگ می شدم و به سمت پایگاه خواهران راه می افتادم.
یاد حرف سرهنگ افتادم...
_اینم از ماشین..پورشه911 کررا...
خیلی مراقب باشیا
خط بیفته روش خسارتش از کل دارایی ما میزنه اونور
سرم را با خنده به اینطرف و انطرف تکان دادم
ناگهان علی مثل جن روبه رویم ظاهر شد. سوت بلندی کشید.
در حالی که می خندید، گفت.
_به، آقا محمدم بالاخره داره می ره پارتی . انگار فقط ما سه تا بچه مثبتیم.
وبعد سریع دمش را انداخت روی کولش و الفرار.
بلند فریاد زدم.
_نشونت می دم آقا علی.
همین که روی صندلی ماشین نشستم یاد غذا افتادم...
همانطور دست نخورده روی میزم مانده بود
تازه داشتم احساس ضعف می کردم
بعد از یک راه نسبتا طولانی جلوی پایگاه خواهران نگه داشتم و با خانم امینی تماس گرفتم.
به قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16467701334208
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
Hamed Zamani [BibakMusic.com]AUD-20220305-WA0001.mp3
زمان:
حجم:
4.11M
صبحت بخیر آقاے من😢
با نوای حامد زمانے🌱
صبحتون امـــام زمانــے(عج)
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨