میگفت آدما جوری آفریده شدن
کہ اگه محبت کنن و محبت نبینن
میمیرن.! (:
مهربان باشیم.. شاید فردا نباشیم..
#دلنوشته
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
میگفت:دستۍ ڪه گھوارتُ تڪون میده،
زمزمہےِ لبش دنیاتُ زیر و رو میڪنه
دعاےِ خیرش رو دست ڪم نگیـر...!!
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨✨
حال بهتری خواهیم داشت؛
اگر دست برداریم از
•فردی که لیاقت محبت ندارد،
•دشمنی که ارزش جنگیدن ندارد،
•حقی که ارزش گرفتن ندارد،
•و فکری که ارزش اندیشیدن ندارد!
-مراقب باشیم که
انرژیمون رو صرف چه کاری میکنیم
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_28 محمد: قبل از اینکه مرا ببیند به سمت اتاق
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_29
محمد:
_حاج محمد این زنارو بفرست برن
کارت داریم.
نیلا متعجب به سهیل نگاه کرد.
_سهیل چی میگی؟
پس اسمش واقعا سهیل بود...
_میگم بهت صبر کن.
سرش را دوباره نزدیک کرد و غرید...
_بگو برن.
_خیله خب میگم.
نجلا:
محمد همه را فرستاد رفتند.
همان زمان که رسیدم به کیف، فلش را انداختم داخلش.
با خیال راحت روی مبل نشستم.
نگاهم بینشان رد و بدل شد.
همه با اخم به محمد خیره شده بودند.
ریما کمی خودش را نزدیکم کرد.
در حالی که دستانم را در دستش میگرفت به یکی از آن دو مرد اشارهای کرد.
او هم اسلحه را از کمرش در آورد و گذاشت پشت گردن محمد.
با صدای نسبتا بلندی فریاد زدم.
_دارید چیکار میکنیدددد...
_تو که نمیدوستی نامزدت ماموره؟...
یا...
به چشمانش نگاه کردم.
التماس میکرد چیزی نگویم.
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم.
_نه نمیدونستم.
لبخندش حالم را به هم میزد.
واقعا مادرم بود؟
_سهیل ببرش تو اتاق درو قفل کن
_باشه
بعد بردن محمد، نیلا کیفش را از روی میز برداشت.
دست داخلش کرد و اسلحه ای درآورد.
به سمتم گرفت.
_بگیرش.
_این برا چیه؟
_همش برا اینه که همه مطمئن شیم احساسی به محمد نداری
اشک در چشمانم حلقه زد.
_من نمی تونم
_میتونی...
_هنوز دوستش دارم نیلا
_نه دوسش نداری...اون به تو نگفته بود ماموره...فکر کن داری انتقام میگیری.
نفسم بالا نمی آمد.
با دستان لرزان اسلحه را گرفتم.
سهیل برگشت.
_آماده اس.
محکم در آغوشم گرفت ولی هیچ حسی نداشت.
مادر من نمی توانست اینقدر بی احساس باشد.
_قوی باش دختر بلند شو.
محمد:
نشستم گوشه ای.
نگاهی به اتاق انداختم.
نفهمیدند اینجا اتاق من است...
از تخت پایین آمدم و تشکش را بالا دادم.
کلتم را از کیسه مشکی رنگ در آوردم.
با صدای باز شدن قفل در با گارد اسلحه را به سمتش گرفتم.
امینی بود.
بی مقدمه رفت سر اصل مطلب.
_ خیلی کمکم کردی...برا همین بهت فرصت میدم؛ یا بزن یا میزنم...
_چی میگی؟
_ اگه شلیک نکنم اونا منو میکشن.
ترجیح میدم تو بزنی
خنده و اخمم باهم تلفیق شده و صورت وحشتناکی از من ساخته بود.
_چشمامو می بندم.. تا سه میشمارم شلیک میکنم.
اگه جونت برات مهمه ماشه رو فشار بده.
تند تند نفس میکشید.
بدجور ترسیده بود.
بدتر از آن این بود که گناهی نداشت.
با این اوصاف من هم قدرتی برای زدن یک زن بیگناه نداشتم
چشمانش را بست...
_سه...
_دو...
اسلحه را پایین آوردم و آرام همراهش زمزمه کردم...
_یک
کمی بعد از سوزش سینهام، صدا در مغزم اکو شد.
وزنم چند برابر شده بود.
آرام روی زمین نشستم و دستم را روی قلبم گذاشتم.
در حالی که با آستین خیسی صورتش را می گرفت گفت.
_ببخش منو محمد...
اسلحه را از دستم کشید.
طناب را برداشت و دستانم را به هم بست.
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/600890
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
وقتے زندگے تو را در شرایط سخت قرار داد، نــــگو:
_چــــرا من؟
بــگو:
_ثابت مےکنم مےتونم
صبحتون امـــام زمانے❤️
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
به خاطر بسپاریم✨
همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است.
آرام، بی صدا، همیشگی…
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از 🇮🇷 آتشنیوز 🇮🇷
💔اللهم تقبل منا هذا القربان
🔥وَكَتَبْنَا عَلَيْهِمْ فِيهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَالْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَالْأَنْفَ بِالْأَنْفِ وَالْأُذُنَ بِالْأُذُنِ وَالسِّنَّ بِالسِّنِّ وَالْجُرُوحَ قِصَاص...
┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅
✍ به کانال آتشنیوز بپیوندید:👇
http://eitaa.com/atashnews
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
💔اللهم تقبل منا هذا القربان 🔥وَكَتَبْنَا عَلَيْهِمْ فِيهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَالْعَيْنَ
دوباره صیاد، دوباره دَم درِ خونه، دوباره گلوله!
پیلہات را بگشا تا پروانه شدن فـــــاصلہاے نیست...
صبحتون سرشار از عشق خدایــے✨
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
رفیق . . .
میدونی"شھید"
یعنیچـے؟!
یَعنۍ :
بهـخیرگُذشت!
نَزدیكبودبِمیرھ!((:🖐🏼💔'
#شهیدانہ ✨
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
دفترچه را باز میکنم.
تکهی سال 1401...
شروع میکنم به خواندن
دقیقا از فروردین
شهید منصور بزی ساکت نخستین شهید فرماندهی انتظامی
شهید سید نوید موسوی
جلیل دازه
مصطفی رفیعزاده
علی شیخ کبیر
مجتبی میر
صفحه را ورق میزنم
میرسم به دو شهید طلبه... شهید اصلانی و دارائی
شهدای ترور حرم رضوی
همانهایی که به قول بعضیها پول بیت المال را میخوردند و عین خیالشان نبود.
بازهم ورق میزنم.
آنقدر که میرسم به تاریخ 1 خرداد 1401
میان کوچههایی که شاهد زمزمههای آخر یک فرمانده بوده.
دیوارهایی که شاهد خاکی شدن چادر همسر، از غبار غم است.
آری همینجا...
جایی که در تضاد اتهاماتیست که به مدافعان حرم میزدند.
صفحه را بر می گردانم و با عشق جملهی زینب سلیمانی را در میان بغض و فریاد می خوانم.
بکشید مارا...ملت ما بیدارتر میشود؛ ما ملت شهادتیم #ما_ملت_امام_حسینیم
مرز ما عشق است هرجا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزه، حلب، تهران چه فرقی می کند؟
#شهید_صیاد_خدایی
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
فراموشے جزو زیباترین نعمتهاے الهےست(:
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨