eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
372 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
بسمـــ اللہ الرحمڹ الرحیمـــ
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "بسم رب الشهداء والصدیقین" داشتم پرونده های تکمیل شده را مرتب می کردم که چشمم به پرونده سبز رنگی خورد که طبق معمول روی آن دست نوشته (سرهنگ شهیدی) با سنجاق وصل شده بود. معمولا وقت نمیکردم به دیدن سرهنگ بروم، برای همین خودشان زحمت آوردن پرونده را می کشیدند. داشتم پرونده را ورق می زدم. چشمم به عکس و مشخصات زنی خورد. این چند وقت بلای جانم شده بود. مجبور بودم تمام مدت ماموریتم را، با این بلا بگذرانم. _سرکار خانم نجلا امینی. در داستان پرونده، غرق بودم که صدای سروان محمدی من را به خود آورد: _جناب سرگرد؟ _بفرمائید. _سرهنگ گفتن اسامی کسایی که تو ماموریت با شما همکاری می کنن رو براتون بیارم. _ممنون لطفا بذارید روی میز. با بسته شدن در، دستم را سمت کاغذ روی میز بردم. با دقت اسامی را خواندم. خدای من ،گر گرفته بودم. از عصبانیت، کاغذ را در دستم مچاله کردم و در حالی که از جایم بلند می شدم، مشتی نثار میز آهنین کردم. _از این بهتر نمیشه، سه تا خنگ که جز خندیدن و مسخره بازی چیزی سرشون نمی شه . خدای من اون زنه رو کی تحمل کنه؟ در دل به سرهنگ غر می زدم،کاغذ مچاله شده ای که حال از عرق کف دستم خیس شده بود را دوباره باز کردم با پوزخندی اسامی را دوباره خواندم. _جناب سروان کامیار جلالی، سروان علی مهدوی و شوهر خواهر گرامی،سروان مهدی حسینی بعد از ساعت کاری و زمانی که تقریبا ،کسی داخل ساختمان نبود، به سمت اتاق این سه عجوزه راه افتادم، سعی میکردم عصبانیتم را کنترل کنم. در را بلند و بی خبر باز کردم... در حیرت با صحنه ای مواجه شدم که این سه کچل پر مو ساخته بودند... به قلــم: ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16465671332218 ✨✨✨✨✨✨✨✨ https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ با صدای باز شدن در،کامیار با برف شادی به سمتم هجوم آورد و چهره ام را هنرمندانه به گند کشید. و حالا نوبت جشن پتو بود، که قبل از من تدارک دیده بودند. من در حالی که هنوز در شک به یک جا خیره شده بودم، با اولین ضربه پتو که از طرف علی بود مشتم را بر سرش حواله کردم. به در تکیه دادم ، سعی کردم نفسم را که به شماره افتاده بود برگردانم که با در و دیوارِ اتاق مواجه شدم. _ای بابا کل دیوار های اتاق، پر بود از نوار های تزئیینی و یک پارچه بزرگ که رویش با خط خرچنگ قورباغه ای که معلوم بود خط مهدی است، نوشته شده بود. _محمد جان سالگرد درجا زدنت در درجه سرگردی ،مبارک باد. و بدتر از آن، این بود که سرهنگ قبل از من آنجا بود و داشت با این سه گلوله نمک، به قیافه باباقوری من می خندید. همه این ها فقط در چند دقیقه تمام شد. حالا نوبت من بود که حالشان را بگیرم. بعد از اتمام این مراسم مسخره، این سه بزرگوار را به ضربات پتو، میهمان کردم و در حالی که هر کدام گوشه ای التماس می کردند سیر کتکشان زدم. مهدی گوشه ای کز کرده بود _ جان مادرت ول کن محمد ،غلط کردم. _ بابا محمد ول کن تو رو جان جدت، له شدم. و علی بیچاره،که دیگه نایی براش نمانده بود با معصومیت خاصی می خواند. _اگر بار گران، بودیم و رفتیم. اگر نامهربان، بودیم و رفتیم. لحظه ای دلم به حالشان سوخت ولی از رو نرفتم. فریاد زدم.. _از کی تا حالا تو اداره سازمان از این بچه بازیا راه می ندازن؟ بعد از دقایقی،آنها را کادو پیچ شده تحویل سرهنگ دادم. چند قدم عقب رفتم. درحالی که انگشت اشاره ام را به سمتشان، گرفته بودم گفتم: _برادرای مجاهد،دفعه آخرتون باشه از این جور دورهمی ها برگذار می کنید. و با نیشخند ادامه دادم. _درضمن. باز هم تو ماموریت با بنده همراهید.خودتونو آماده کنید . من منتظر یه اشتباهم که گزارش بنویسم. در حال خروج از اتاق، چهره سرهنگ را دیدم که از شدت خنده قرمز شده بود. نزدیک به پایان ساعات کاری بود. اما باید قبل از رفتن با خانم نجلا امینی تماس می گرفتم تا برای عملیات هماهنگ کنم . به قلــم: ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16465671332218 ✨✨✨✨✨✨✨✨ https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab