✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت4🎬 در تا نیمه باز میشود؛ پرستار میگوید: -لطفا زودتر تمومش کنید. مریض باید استراحت
#بازمانده☠
#قسمت5🎬
مچم را محکم میگیرد و دست دیگرش را حصار انگشتانم میکند.
-چرا اینقدر جیغ میزنی دختر؟
با این کارا به اون یکی دستتم آسیب میزنی! صبر کن ببینم چیکار میتونم بکنم!
با قدمهای محکم، از اتاق خارج میشود.
مچ دستم که میسوزد، نگاهم به سمتش کشیده میشود. پوست اطراف دستبندم سرخ شده است و خون کف دستم جمع شده بود.
-مامان الهی قربونت بشم!
صدایش را که میشنوم، ناخودآگاه سرم به سمتش میچرخد.
حتی فرصت سخن گفتن هم نمیدهد.
بیمقدمه، سخت بغلم میکند.
-رها!
انگار اشک پشت پلکم چمبره زده که بیاراده، صورتم را قلقلک میدهد.
دست آزادم را دور کمرش حلقه میکنم و سرم را روی سینهاش میگذارم.
نمیدانم چه بگویم!
از نسیم؟
یا از بدبختیهای خودم!
ترجیح میدهم ساکت میان آغوشش اشک بریزم.
حتی نمیخواهم به درد و کبودی تنم فکر کنم!
-خانم سریعتر لطفا!
حلقه دستش از شانهام لیز میخورد و روی دستبند مینشیند:
-حالت خوبه؟!
سکوت میکنم. دستی زیر چشمم میکشم و زخم کنار شقیقهام را لمس میکنم.
-بمیرم برات. میدونم کار تو نبوده مامان!
فقط صبر داشته باش. امیدت به خدا باشه. من و بابات همه تلاشمونو میکنیم که دیگه یه روزم اینجا نمونی!
فقط صبر کن!
باشه؟
دستم را فشار میدهد:
-باشه؟
-مامان!
-جان دلم؟!
سرم را پایین میاندازم.
-نسیم!
پلکهایش روی هم میافتند. قطرهاشکی از گوشهی چشمم فرود میآید و چادر مشکیاش را نشانه میگیرد.
_
چند روز بعد:
دستبندم را باز میکند.
_باید منتقلت کنیم بازداشتگاه.
نفس عمیقی میکشم و نگاه غمگینم را به چهرهی زن میدوزم.
-بازداشتگاه چرا؟ من که گفتم کار من نیست.
خودش را به نشنیدن میزند و دستش را پشت کمرم میگذارد.
-کفشاتو بپوش!
دستم را روی ملافه فشار میدهم و پایم را از تخت آویزان میکنم.
پایم که به زمین میرسد چشمانم را میبندم و به نگهبان تکیه میدهم.
هنوز سرم درد میکند.
خم میشود و کفشهایم را مقابل پایم میگذارد.
-بپوش.
در این چند روز از جملات دستوریاش، جانم به لب رسیده!
ناچار کفشم را میپوشم و قبل از آنکه بخواهد بگوید، لباسم را به تن میکنم.
دوباره دستبند را به مچ دستم میبندد.
***
از بیمارستان خارج میشویم.
همچنان دستم را با خود میکشد و به سمت ماشین پلیس میبرد.
سوار ماشین که میشوم، یک لحظه نگاهم همان پرستار را شکار میکند.
تمام اعضای صورتش میخندد!
دست به سینه به ستون کنار ورودی اورژانس تکیه داده و با نگاهش من را دنبال میکند.
کلافه سرم را روی دست باندپیچی شدهام میگذارم و چشمانم را میبندم.
مدام اتفاقات آن روز در سرم تداعی میشود.
با ذوق و شوق کیک و هدیهاش را سفارش داده بودیم. کافه را هماهنگ کرده بودیم. تک تک ثانیههایش را دلهره داشتم تا مبادا از برنامههایمان سردربیاورد؛ اما نمیدانستم هیچگاه قرار نیست متوجه شود! هیچگاه!
صدای نگهبان رشتهی افکارم را پاره میکند و باعث میشود از فکر بیرون بیایم.
-پیاده شو!
آرام از ماشین پیاده میشوم.
کبودی پا و کمرم کم و بیش تیر میکشد، اما دردش با درد از دست دادن نسیم حتی قابل قیاس هم نیست!
خیلی زود میرسیم.
در که باز میشود فضای خشک و سردِ اتاق بازجویی تا مغز استخوانم نفوذ میکند و نفسم را در سینه حبس میکند.
قدم داخل اتاق میگذارم که میگوید:
-اینم صندلی؛ میتونی بشینی!
صندلی را از میز فاصله میدهم و آرام مینشینم.
دستبند را از مچ دستش باز میکند و دور دست دیگرم چفت میکند.
دستان بستهام را روی میز میگذارم و ترسیده، در و دیوار را نگاه میکنم.
چنددقیقهای که میگذرد، با صدای باز شدن در، اضطراب میان چشمانم میدومد و سرم به عقب میچرخد.
همان مرد میانسالیاست که چند روز قبل در بیمارستان دیده بودم.
با اخمی که خیال میکنم تا ابد از پیشانی و چشمانش کنار نمیرود مقابلم مینشیند. قبل از هر کلامی، پوشهی سبز رنگی را روی میز میگذارد و مستقیم زل میزند به چشمانم...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت5🎬 مچم را محکم میگیرد و دست دیگرش را حصار انگشتانم میکند. -چرا اینقدر جیغ میزن
#بازمانده☠
#قسمت6🎬
بهترید؟
سرم را پایین میآورم و انگشتانم را به بازی میگیرم.
-بله!
سرش را تکانی میدهد و پوشهاش را باز میکند. درحالی که با خودکار، روی کاغذ زیر دستش چیزی مینویسد، میگوید:
-بازجویی ضبط و ضمیمهی پرونده میشه.
پس بادقت جواب سوالامو بدید.
بالافاصله میپرسد:
-خودتونو کامل معرفی کنید.
انگشتانم را به هم گره میکنم و میگویم.
-رها افشار. متولد فروردین۱۳۸۲.
دانشجوی مهندسی صنایع.
سری تکان میدهد و میگوید:
-خانم رها افشار، میدونید متهم به چه جرمی هستید؟
قلبم به تپش میافتد. درحالی که سعی میکنم لرزش صدایم را پنهان کنم جواب میدهم.
-قـ... قتل! ولی... ولی من اینکارو نکردممم. قسم میخورمممم.
از بالای قاب عینک نگاهم میکند و بیتوجه ادامه میدهد.
-پنجشنبهی هفتهی قبل شما به خانم نسیم ثابتی پیام دادید که چندروز بیشتر شهرستان میمونید. درسته؟
-بله!
دقیق بخوام بگم شما سه ساعت و بیست دقیقه قبل از پیدا شدن جسد رسیدید تهران.
قبل از قتل، دوربینای مداربستهی راهنمایی رانندگی تصویرتون رو اطراف خیابونِ نزدیک محل قتل ثبت کردن.
متاسفانه بخاطر یه سری تعمیرات اون زمان برق کل ساختمون قطع بود و بخاطر همین، دوربینا غیر فعال بودن.
به هرحال نشد که از فیلمای دوربین ساختمون کمکی بگیریم اما مدارک بهتری هست که میتونه به ما کمک کنه!
-اما من فقط به خاطر تولدش زود برگشتم. همین!
مکثی میکند و میگوید:
-غیر از چیزایی که تو کاغذ نوشتید هیچ حرفی ندارید؟
چشمانم را محکم باز و بسته میکنم. صدای مرد میانسال دوباره در فضا میپیچد:
-میدونید، شواهدی داریم که اوضاع رو پیچیدهتر کرده.
اثرانگشت شما روی چکش پیدا شده؛ از طرفی پزشکی قانونی تایید کرده که جمجمه خانم ثابتی با وسیلهای مثل چکش شکسته.
توضیحی واسه این مورد دارید؟
کلافه سرم را بین دستانم میگیرم و شالم را چنگ میزنم.
-وقتی دیدم نسیم جوابمو نمیده در حمومو با چکش شکوندم تا برم تو.
-در از پشت قفل شده بود. کلید دقیقا پایین در افتاده بود. میتونستید با همون کلید درو باز کنید!
-من اونقدر ترسیده بودم که متوجهش نشدم.
کمی مکث میکند و ورقههای پروند را زیرورو میکند. بعد از چند ثانیه عکسی را مقابلم میگذارد.
عکسِ نسیم است. داخل وان حمام. آخرین تصویری که از او در ذهنم ثبت شده. چشمانم را میبندم و سرم را به سمت دیگر میچرخانم.
یکلحظه گرمای اشک زیر چشمم میدود.
-!با وجود دیدن این صحنه چرا به جای کمک به دوستتون و تماس با اورژانس از خونهتون خارج شدید؟
بوی تند خون و قهوه زیر دماغم میپیچد و دل و رودهام را به هم میریزد.
نفسم بند میآید و رگ شقیقهام متورم میشود.
صدای بازجو را نمیشنوم.
ناخودآگاه خم میشوم و گردنم را چنگ میزنم تا بتوانم نفس بکشم. نسیم به جای بازجو پشت میز نشسته و لبخند میزند.
آرام آرام لبخندش تبدیل به اخم میشود و بلند فریاد میزند:
-چرا نجاتم ندادی؟؟
صدایش در گوشم پژواک میشود.
تا بخواهم جوابش را بدهم سرم روی میز میخورد.
____
هیچ صدایی نمیشنوم، انگار در خلاء مستی آوری گیر کردهام، خلاءای که هرگز از دستش رها نمیشوم!
خنکی و خیسی صورتم مجبورم میکند چشمانم را به آرامی باز کنم.
مامورِ خانم بعد از گذشت چند ثانیه بطری آبی را که روی میز است برداشته و تا نزدیکی لبم میآورد.
مانند کسی که سالهاست آب نخورده، با عطش فراوان آن را سر میکشم.
-حالت چطوره؟
مینشینم و نفس عمیقی میکشم.
-الان می تونی با بازپرس پرونده صحبت کنی؟
آنقدر غرقِ حال خرابم شدهام که نمیدانم چه بگویم.
با وجود نوشیدن آب، دیوارههای گلویم خشک شده و حرف زدن را برایم محال کرده!
از جایش بلند میشود.
-فکرکنم حالت خوب باشه.
صدای بسته شدن در باعث می شود سرم سوت بکشد.
قبلتر ها خیال میکردم صحنهی جنازهای که در کفن پیچیده و در قبر گذاشته شده است به قدری آزار دهندهاست که حتی نمیتوان به آن فکر کرد؛ اما حالا تمام مغزم درگیرِ نسیم است!
با برگشتن بازپرس به اجبار تمرکز میکنم...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت6🎬 بهترید؟ سرم را پایین میآورم و انگشتانم را به بازی میگیرم. -بله! سرش را تکانی
#بازمانده☠
#قسمت7🎬
-سلام!
به آرامی زیر لب زمزمه میکنم:
-سلام.
سرم را بالا میآورم.
ساعتش را نگاه میکند.
-توانایی ادامهی بازجویی رو دارید؟
نفس عمیقی میکشم و کمر صاف میکنم.
-بله
-تا اونجایی که میدونم با مقتول رابطهی نزدیکی داشتید؛ درسته؟
چندسال باهم بودید؟
تکتک خاطراتم جان میگیرند و مثل نوار فیلم، از جلوی چشمم عبور میکنند.
-چندسالی میشه!
انگار جوابم کافی نبود که همچنان منتظر، به چشمانم خیره میشود.
-از دبیرستان! همکلاسی بودیم.
-توی اظهارات اولیهتون نوشتید که یک هفته برگشته بودین شهرستان!
-درسته، میخواستم قبل از شروع ترم جدید با خانوادم باشم.
-اخرین بار کی باهاش تماس گرفتید؟!
-گمونم دو یا سه روز بعد از اینکه رسیدم شهرمون. بعدش دیگه فقط پیام میدادیم.
-بهش اطلاع ندادید که دارید برمیگردید؟
-تو راه بهش پیام دادم که دارم میام.
-خانم افشار ازتون میخوام یکبار دیگه درست و واضح چیزی که دید رو تعریف کنید.
میخوام تمام جزئیات حادثه رو بگید.
چشمانم را محکم فشار میدهم و سکوت میکنم.
-من که یکبار همه چیز رو بهتون گفتم. چرا میخواید با دوباره شرح دادن ماجرا، حالم رو خراب تر از اینی که هست کنید؟
-خیلی خب! دوباره می پرسم. چرا با
وجود دیدن جسد دوستتون تو وان حمام، به جای تماس با اورژانس، از خونه به سرعت خارج شدید؟
-من…من ترسیده بودم.
اصلا انتظار همچین اتفاقی رو نداشتم. نمیدونستم باید چیکار کنم.
وقتی با اون وضع تو حموم دیدمش حالم انقدر بد شد که بدون فکر، فقط از خونه خارج شدم.
وقتی داشتم از پلهها پایین میرفتم یهو پام لیز خورد و بعدش دیگه یادم نیست.
-شاهدی برای حرفاتون دارید؟
-نه. من اونجا تنها بودم ولی بچهها میتونن بگن که برای چی اونجا بودم.
-اون زمان با کسی صحبت نکردید؟ اگر صحبت کردید، با کی و چه ساعتی؟
-قبل از اینکه برم خونه داشتم با بهاره تلفنی صحبت میکردم!
کمی سکوت میکند.
-متاسفم ولی هیچکدوم از چیزهایی که گفتید نمیتونه اثبات کنه که شما بیگناهید. ما از دوستاتون سوال میکنیم؛ اما شما نیاز به شاهدی دارید که تو صحنه حاضر بوده باشه.
یکم فکر کنید.
هیچ وسیلهای یا هیچ مورد عجیبی نظرتونو جلب نکرد؟
کلافه سعی میکنم ذهنم را به عقب برگردانم.
تازه یادم میآید.
دوفنجان خالی روی میز بود و چند نخ سیگارِ سوخته، روی زمین!
امید مثل دریچهای از نور به سمت قلبم هجوم میآورد.
-چرا؟ چرا...؟!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت7🎬 -سلام! به آرامی زیر لب زمزمه میکنم: -سلام. سرم را بالا میآورم. ساعتش را نگا
#بازمانده☠
#قسمت8🎬
همان که حرفش را پیش میکشم، لای پوشهی کنار دستش را باز میکند و تصاویر خانه را روی میز ردیف میکند.
میان تصاویر دنبال فنجانها و سیگارهای سوخته میگردم اما...اما در هیچ کدام اثری از آنها نمیبینم.
-نه...نه امکان نداره! نمیتونه درست باشه!
به سمتم خم میشود.
-هیچ کدوم از این مدارکی که شما میگید تو صحنه جرم پیدا نشده!
بهتره رو راست باشید خانم افشار!
صدایم در نمیآید. چرا همه چیز دقیقا برعکس حقیقت پیش میرود؟
با آرام ترین تن صدا که حتی خودم هم به زور میشنوم میگویم:
-من نسیمو نکشتم؛ اصلا چرا باید اینکار رو بکنم؟ اون بهترین دوستم بود.
-روابط دوستانهی شما دلیل خوبی برای تبرئه کردن خودتون نیست!
بلند میشود و از پشت صندلی کت چرمش را چنگ میزند.
دستش را در جیب کت فرو میبرد و چند ثانیه بعد با چند ورق عکس، دوباره سر جایش مینشیند.
یکی یکی نگاهی به عکسها میاندازد و یکی را از بینشان بیرون میکشد و روی میز میگذارد. با انگشتهایش عکس را روی میز حرکت میدهد و روبرویم متوقف میکند.
یک لحظه با دیدن عکس روبرویم سرم به درد میآید.
-ایــ...این دیگه چیه!
صدای لرزانم را که میشنود، بیمعطلی شروع میکند:
-این دختر تازه هفده سالش شده بود. یه روز خانوادش به پلیس مراجعه میکنن و گزارش گم شدنش رو میدن. بعد از یک هفته بالاخره جسدش رو پیدا کردیم. زیر یکی از زیرگذرهای قدیمی.
-خوب این قضیه به من چه ارتباطی...
حرفم را قطع میکند و میگوید:
-قاتل، دخترخالهش بود.
بخاطر اینکه دهنشو ببنده تا راپورت مهمونیا و مصرف موادشو نده، با یکی از دوست پسراش میره سر وقتش که یکم گوش مالیش بدن؛ اما از دستشون در میره و...
کمی به جلو خم میشود.
-خانم افشار! تو دنیایی که آدما به راحتی دست به قتل همخونشون میزنن، کشتن رفیق کار سختی نیست!
فعلا استراحت کنید.
صدای پاهایش در گوشم پژواک میشود. یک لحظه صحنهای مبهم به سرعت از مقابل چشمم میگذرد.
"دخترم دخترم!"
همان صدا، صدای آن زن!
الان یادم افتاد!
-صبر کنید!
بازپرس برمیگردد و از زیر عینکش نگاهم میکند.
بلند میشوم و با صدای نسبتا بلندی میگویم:
-اون زن اونجا بود!
وقتی از پله ها افتادم بالا سرم بود. شرط میبندم که صدامو شنیده!
یک لحظه خیره میماند.
-تو همون ساختمون زندگی میکنه؟
-آره آره! دقیقا واحد روبروییمونه!
یکی دو ماهی میشه که اونجا زندگی میکنه!
یک لحظه اخمهایش را درهم میکشد و چند قدم جلو میآید.
-خانم افشار! اون واحد یک سالی میشه که خالیه.
او چه میگوید؟ مگر میشود؟
حتما شوخی میکند. حتما...
-امکان نداره!
-وقتی حادثه اتفاق افتاد، ما اون طبقه رو بررسی کردیم. خونه کاملا خالی بود. دو تا از همسایه های واحد پایین هم ادعا کردن که هیچی ندیدن. مطمئنید؟
-میتونم قسم بخورم که اون زن اونجا زندگی میکرد. پاهاش درد میکرد، زیاد از خونه بیرون نمیومد، یکی دوباری هم برامون آش نذری آورد!
-قیافهشو یادتونه؟ اسم یا حتی شمارهای ازشون دارید؟
-شماره نه ولی اسمش اکرم بود. قیافش رو خوب یادمه.
بازپرس در را باز میکند و کسی را صدا میزند. چند دقیقه بعد ماموری داخل میشود و دوباره به دستم دستبند میزند.
بازپرس به بیرون اشاره میکند و میگوید:
-پس الان میتونی کمک کنی که چهرهاش رو بازسازی کنیم؟
-آره چهرش خوب یادمه.
بازپرس نگاهی به مامور میکند و میگوید:
_ببرش آگاهی برای تشخیص هویت.
زن چشمی میگوید و مرا به سمت بیرون هدایت میکند.
****
-چی؟ امکان نداره! مطمئنم خودش بود.
دوباره به مانیتور نگاه میکنم...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت8🎬 همان که حرفش را پیش میکشم، لای پوشهی کنار دستش را باز میکند و تصاویر خانه را
#بازمانده☠
#قسمت9🎬
مأمور پشت میز دوباره نگاهی به من میاندازد و بعد رو به بازپرس میگوید:
-قربان. حدودا ۳ سال پیش گواهی فوتش صادر شده. هویتش باطله. برای همین نتونستیم پیداش کنیم.
دستم را روی میز فشار میدهم تا مانع افتادنم شود.
بازپرس که چهرهی نگرانم را میبیند از مأمور میپرسد:
-علت فوتش چی بوده؟
مأمور موس را روی میز تکان میدهد و بعد از چند کلیک میگوید:
-اینجا نوشته سکته قلبی. متوفی ۴۳ سالی داشته.
-گواهی فوت رو کی صادر کرده؟
-دکتر محمدرضا سلیمانی.
-خیلی خب آدرسش رو برام سریع دربیار.
-حالا تکلیف من چی میشه؟
بازپرس سرش را به سمتم میچرخاند و با صدای آرامی میگوید:
-فعلا تا اتمام تحقیقات صبر کنید.
بعد با دست به سمت در اشاره میکند و رو به مأمور زن میکند:
-برش گردونید بازداشتگاه.
***
سرم را به دیوار سرد بازداشگاه تکیه میدهم و پاهایم را در آغوش میگیرم.
هنوز خبری نشده است.
امیدوار بودم تا شاید بازپرس بتواند ردی از آن زن بگیرد.
بیشتر از نبود نسیم از این واهمه دارم که مبادا در قتلش نقشی داشته باشم.
مدام حس مزخرفی زیر پوستم میخزد و مرا به این فکر وامیدارد که نکند وقتی من نسیم را در آن وضع دیدم، هنوز نفس میکشید؟
نکند من با ترس بیجای خود او را کشته باشم؟!
با این فکر پلکهایم را محکم میبندم.
چطور ممکن است به یکباره همه چیز دست به دست هم داده باشند تا مرا متهم کنند به جرم ناکرده؟
چرا هیچ خبری از فنجان و سیگار نبود؟
چطور ممکن است تمام این مدت با زنی همسایه بوده باشم که گواهی فوتش صادر شده بود؟
اصلا مگر من چندسال عمر کردهام که بخواهم دردی به این سنگینی را به دوش بکشم؟
چند قطره اشک سمجی که پشت چشمم جا خوش کرده بودند، آرام میغلطند و روی گونهام فرود میآیند.
یک لحظه دلم برای مادرم پر میکشد.
اگر اینجا بود محکم بغلم میکرد و دستهایش را دور تنم حلقه میکرد.
سرم را روی زانوهایم میگذارم و بغضم را بیصدا میشکنم!
بغضی که از زمان مرگ نسیم گلویم را خنجر میزند.
-رها افشار بیا بیرون!
بدون فکر سیخ میایستم و رو به نگهبان میکنم:
-بازپرس برگشته نه؟ دیدی خانم؟ دیدی بهت گفتم من نکشتمش! دیدید راست گفتم!
با حرفی که میزند همان لبخند نیمه جانی که لبهایم را کش آورده بود، محو میشود.
-بازپرس هنوز برنگشته! حکم انتقالت به زندان اومده. باید منتقل شی.
دستمهایم را مشت میکنم و یک قدم به عقب میروم.
تنم که به دیوار میخورد، زانویم خم میشود و ناچارم میکند تا آهسته روی زمین بنشینم.
با پشت دست حلقه اشکی که دیدم را تار کرده بود، کنار میزنم:
-ز...زندان؟ یعنی چی؟
-تا زمان تکمیل پرونده و اثبات جرم یا بیگناهی و تشکیل دادگاه برای حکم قطعی، باید به زندان منتقل بشی.
بدون حرف به سمتم میآید و کنارم زانو میزند.
-دستتو بیار جلو.
صدای قفل دستبند که به گوشم میخورد، دلم میلرزد، برای اتفاقی که در انتظارم است.
مأمور بلندم میکند و مرا پشت سر خود میکشد.
شلوغی سالن باعث میشود با ساقِ دستم، روسری را تا روی چشمم پایین بکشم و سرم را در سینه فرو ببرم.
شرم داشتم! از نگاههای معناداری که یک به یک آزارم میدادند.
نگاههایی که مرا به چشم یک مجرم میدیدند!
-صبر کنید صبر کنید!
با شنیدن صدای آشنایی بیاراده سرم بالا میآید.
-رها مامان!
با دیدنش، بی توجه به اطرافم میخواهم به سمتش بروم که زن محکم دستم را میکشد و مرا نگه میدارد.
سربازی که کنارش ایستاده بود، سد راهم میشود. مادرم میخواهد نزدیک شود که سرباز با دستهایش مانع میشود.
رو به مادرم میگوید:
-خانم بفرمایید کنار!
مادرم بیتوجه به سرباز و با گریه میگوید:
-برات وکیل گرفتم. غصه نخور مامان جان.
سرباز اینبار تن صدایش را بالا میبرد:
-خانم گفتم برید کنار! برام مسئولیت داره!
انگار این چند روز برایش اندازهی سالها گذشته است که آستین های سرباز را میکشد و تلاش میکند دستش را کنار بزند.
-رها خیلی زود میارمت بیروننن.
آهسته دستم را میکشم و پشت مانتو پنهان میکنم.
از این دستبند که شدهاست تکهای از گوشت و پوستم، خجالت میکشم.
حالا تقریبا تمام افراد سالن سرک کشیده بودند و نگاه میکردند.
سرباز دستش را محکم حرکت میدهد. مادرم تلو تلو میخورد و چند قدم عقبتر میرود.
دیگر طاقتم طاق میشود که از پشت، سرباز را هل میدهم.
-خانم چند لحظه اجازه بدید من حلش میکنم!
با شنیدن صدایی که از پشت سرم بلند میشود، سرم به عقب میچرخد.
یک لحظه نگاهم در نگاهش قفل میشود.
لبخندی میزند و نگاهش را از چشمانم میگیرد.
به سمت مامور میرود و آهسته به او چیزی میگوید.
مامور که کنار میرود سریع به سمتم میدود و بغلم میکند.
لبهای خشکم را تکان میدهم و آهسته صدایش میکنم...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت9🎬 مأمور پشت میز دوباره نگاهی به من میاندازد و بعد رو به بازپرس میگوید: -قربان. ح
#بازمانده☠
#قسمت10🎬
با دستهایش قطرات اشکی که روی صورتم جا مانده بود را پاک میکند:
-جانم مامان؟! قربونت برم.
یه وقت نترسیها. نمیذارم زیاد طول بکشه!
میخواهم حرفی بزنم که سرم را محکم به سینه فشار میدهد.
-خانم بسه!
زن بیشتر از این اجازه نمیدهد و دست مادرم را میکشد.
چشم از مادرم که برمیدارم، دوباره توجهم به مردی جلب میشود که چند دقیقه قبل، اجازهی دیدن مادرم را داده بود.
دست به سینه به دیوار سالن تکیه است و نگاهش روی زمین سنگی، میخ شده.
وقتی از رفتن مادرم مطمئن میشود، چند قدم جلو میآید و درست روبرویم میایستد. حالا بهتر میتوانم چهرهاش را ببینم.
قد نسبتا بلندش باعث میشود برای دیدنش کمی سرم را بالا بگیرم.
دستش را بالا میبرد و چنگی میان موهای خرماییاش میکشد.
لبخند کمرنگی میزند و بیمقدمه شروع میکند:
-خانم افشار، از دیدنتون خوشبختم.
من پیمان احمدی هستم، بازپرس جدید پروندهی شما.
با گفتن کلمه بازپرس، چشمانم درشت میشوند و روی صورتش مینشیند:
-بازپرس؟ پس...
نمیگذارد سوالم کامل شود.
-بازپرس قبلی از پرونده کنار گذاشته شدن!
-منظورتون چیه؟
دستش را پشت گردنش میکشد و سرش را تکان میدهد:
-متاسفانه طی یه حادثهای تو کما رفتن.
-چه حادثهای؟ قرار بود...
یک لحظه اخم ریزی میان ابروهایش جامیگیرد.
-خانم افشار. منم از جزئیات خبر ندارم!
بهتره با این موضوع کنار بیاید.
-اما قرار بود بازپرس قبلی، زنده بودن اون زن رو برسی کنن.
-بله اطلاع دارم. متاسفم ولی گواهی فوت صحیح بود. ایشون مدتها پیش فوت کردن.
با حرفش احساس میکنم خراشی عمیق، روی قلبم نقش میبندد!
-اما مَــ...من دروغ نگفتم. واقعا دیدمش.
-خانم افشار! بیاید به جای حرفای تکراری مواردی رو برسی کنیم که به اثبات بیگناهی شما کمک کنه.
اگر هم حرف شما صحیح باشه و اون خانم زنده باشن، بازم بیگناهیتون اثبات نمیشه.
دلیل نمیشه چون کمک خواستنِ شمارو شنیده پس بیگناهید!
سعی میکنم مانع از ریختن اشکی شوم که پشت پلکم جا خوش کرده بود.
یعنی چه که زن مرده؟
تمام این مدت توهمش را میدیدم؟
-من تمام تلاشمو میکنم تا حقیقت مشخص شه، فقط شما هم باید به من کمک کنید!
کتش را در دست جابهجا میکند و چند قدم، عقب میرود.
-برای تکمیل پرونده، بازم به ملاقاتتون میام. فعلا خدانگهدار.
با رفتنش، زن دستم را میکشد. بیاراده به دنبالش میروم.
وارد حیاط که میشویم، نگاهم میخورد به ونهای سفیدی که زیر پلهها پارک شدهاند.
یک لحظه گرمای عجیبی تمام تنم را فرا میگیرد.
سرم را تکان میدهم تا افکارِ درهمی که مثل خوره مغزم را متلاشی میکنند کنار بزنم.
اما انگار فایده ندارد!
انگار ماری درون شکمم میخزد و درحالی که نیشش را به رخ میکشد، زمزمه میکند:" تو قاتلی؛ یه قاتلِ بیگناه که قراره تا آخر عمرش، لحظه به لحظهی جوونیشو تو زندون سر کنه.
یا شاید...زیر خاک...!"
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت10🎬 با دستهایش قطرات اشکی که روی صورتم جا مانده بود را پاک میکند: -جانم مامان؟! ق
#بازمانده☠
#قسمت11🎬
زن دستم را میکشد و به سمت ون میبرد.
-سوار شو.
تعللم را که میبیند دستش را روی سرم میگذارد و به سمت پایین فشار میدهد. میخواهم داخل ماشین بنشینم، اما با دیدن چهرهای آشنا متوقف میشوم.
یکلحظه ضربان قلبم بالا میرود و بیاختیار لبهایم سست میشوند. درست مثل کودکی که بغض را با خم کردن لبهایش به نمایش میگذارد!
زن دستش را پشت کمرم فشار میدهد.
به اجبار سر خم میکنم و مینشینم.
از پنجرهی دودی به بیرون سرکی میکشم و سعی میکنم پیدایش کنم.
چشمانم دوباره شکارش میکنند.
گوشهی حیاط سر خم کرده و کتش را به بازی گرفته است.
در این چند روز، چقدر شکسته شده بود!
زن دستبند را از دور دستش باز کرده و روی دستگیرهای که کنارم بود، قفل میکند.
بیتوجه، دستم را به پنجره میچسبانم و پیشانیام را روی شیشه میگذارم.
قطرات اشک بیمهابا پایین میآیند؛ طوری که صورت و حتی گلویم از اشک خیس میشود.
بغض باعث شده صدای هق هقِ خفهام داخل ماشین بپیچد.
شرمندگی را در بندبند وجودم حس میکنم.
شرمندهام؛ از خودم، از مادرم، از پدرم!
پدرم؟
سرم را دوباره بالا میآورم. حالا مادرم کنارش ایستاده است.
انگار متوجه حضورم شده بود که نگاهش را بین ماشینها میچرخاند.
بینیام را با آستین پاک میکنم و کف دستِ آزادم را روی شیشهی ماشین میگذارم.
چقدر دلم برای پدرم تنگ شده!
دلگیرم! دلم میخواهد مثل همیشه پشت او پنهان شوم. دلم میخواهد خود را به آغوشش بسپارم و خیالم از بابت ناامنیهای زندگی راحت باشد.
با حرکت ماشین، دستم از شیشه کنده میشود.
هرچقدر که ماشین جلوتر میرود، تصویرشان کوچکتر میشود.
زیر لب نجوا میکنم"خداحافظ"
***
نمیدانم چقدر از حرکت ماشین گذشته است. ماشین همچنان حرکت کرده و نگاهم را، میان جاده بالا و پایین میکند.
مأمور زن، کنارم بی صدا نشسته و نگاهش را به جلو دوخته است.
-خانم!
بالاخره سر میچرخاند.
-چیه؟
چشمانم میلرزد و روی گوشهی مقنعهی سبز رنگش دوخته میشود.
-شما میدونید قراره باهام چیکار کنن؟
منتظر جواب میمانم که پشتِ چشمی نازک میکند و میگوید.
-من چیزی نمیدونم؛ باید از افسر یا بازپرس پرونده بپرسی.
-الان چی؟ الان منو کجا میبرن؟
زیر لب نوچی میکند و کلافه از شکستن سکوت، میگوید:
-الان که میبرنت زندان تا حکمت بیاد و پروندت تشکیل بشه.
با برگشتن یکی از سربازهایی که صندلی جلو نشسته بود، زن کمر خم میکند. گوش تیز میکنم تا بفهمم چه میگویند اما، آرامتر از آن بود که متوجه شوم!
زمزمههایشان که تمام میشود، سرعت ماشین آهسته کم میشود!
راننده از آینه نگاهی میکند:
-یه کم توقف داریم.
ماشین وارد خاکی میشود وچندمتر جلوتر متوقف میشود.
راننده پیاده میشود و به سمت کاپوت میرود.
زمان میگذشت اما هنوز راننده برنگشته بود.
بعد از چند دقیقه سرباز چندتقه به پنجره میزند.
-درست نشد؟
راننده کاپوت ون را پایین میزند و به سمت سرباز میآید.
-نمیدونم این چش شده. تا همین صبح راست و ریس بود!
-میتونی درستش کنی حداقل بتونیم برسیم به یه کلانتری، پلیس راهی، چیزی؟
راننده دستی به گردنش میکشد:
-این حالا حالا درست بشو نیست، بدجوری ریخته بهم. اصلا نمیدونم چشه!
اطلاع بده ماشین بفرستن! هنوز اونقدرام از مرکز دور نشدیما.
سرباز پوفی میکشد و بیسیماش را به دست میگیرد.
-مرکز! ماشین حمل زندانی به شماره پلاک ۱۱ پ ۱۱۲ دچار مشکل فنی شده، لطفا جایگزین بفرستید. تمام.
چند ثانیه بعد صدای خشخش بیسیم بلند میشود.
-دریافت شد.
سرم را به شیشه تکیه میدهم و چشمانم را میبندم. حتی برای زندان رفتنم هم دردسر دارم.
با فکری که به سرم میزند، یک لحظه خندهی بیجانی روی لبهایم خانه میکند.
یاد اولین روزی میافتم که با نسیم به تهران آمدیم.
وقتی قطار برای نماز صبح توقف کرده بود، آنقدر عجله داشتیم که اشتباهی سوار قطار دیگری شدیم.
تا متوجه شویم، قطار به راه افتاده بود.
چشمانم که باز میشوند، ون دیگری کنار ماشینمان پارک میکند. سربازی از آن پیاده میشود.
مأمور زن دستم را باز میکند.
-بریم!
سربازی که همراهمان بود داخل ون میماند. همراه زن از ماشین پیاده میشویم. چند قدم جلوتر، سوار ماشین جدید میشویم. سربازی که جلو نشسته بود، پیاده میشود و پشت سر ما روی صندلی مینشیند.
ماشین حرکت میکند و وارد جاده میشود.
سرم را به صندلی تکیه میدهم.
نمیدانم از آخرین باری که با خیال آسوده چشمهایم را روی هم گذاشته بودم، چقدر میگذرد.
خستگی تا مغز استخوانم نفوذ کرده است و وزنهی روی پلکهایم هر لحظه سنگین تر میشود.
تا کمی در عالم خواب غرق میشوم، با چنگی که به دستم میخورد، خواب از سرم میپرد و نگاه شوک زدهام روی مامورِ زن قفل میشود.
با دیدن صحنهی مقابل، جیغی میکشم و دستم را روی دهانم فشار میدهم.
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت11🎬 زن دستم را میکشد و به سمت ون میبرد. -سوار شو. تعللم را که میبیند دستش را روی
#بازمانده☠
#قسمت12🎬
مامورِ زن، دست و پا میزد و سعی میکرد پارچهی سفیدی که صورتش را پوشانده بود، کنار بزند.
صدای نفسهای نامنظم و خسخسگلویش که آرام آرام بالا میگرفت، تنم را میلرزاند.
تا به خودم بیایم، دستهای بیجانش از روی صورتش کنار میرود و تقلاهایش به پایان میرسد.
با دیدن سربازی که پشت سرش ایستاده و به چشمهایم خیره شده است، به شیشه میچسبم!
دست و پایم میلرزد؛ بیشتر از آن صدایم:
-کُــ...کمک...
تلاش میکنم قفل دستبند را
بشکنم، اما تقلایم بیفایده است!
با تمام توان، با دست آزادم روی شیشه میکوبم.
راننده که تا الان بیحرکت نشسته بود سرش را به عقب میچرخاند.
اعضای صورتش تغییر حالت میدهند!لبخندش را که میبینم، یکلحظه نفس کشیدن از یادم میرود.
سرم را آهسته میچرخانم و به اطراف نگاه میکنم.
جاده خالی و حس ناامنی تمام فضای اطراف را پر کرده است.
اضطراب مثل ماری در دلم میپیچد.
دوباره صدایم بالا میرود.
-شُــ...شما کی هستین؟ از جون من چیمیخواید؟
سرباز با کمترین تن صدایی که شنیده میشود میگوید:
-هیس! آروم باش!
ما فقط میخوایم از این معرکه خلاصت کنیم!
چانهی زن، روی گردنش افتاده و دستش از سیاهی چادر بیرون زده است!
دوباره به مرد خیره میشومم. با دست لرزان روسریام را چنگ میزنم و نامطمئن نگاهش میکنم.
-کـُ...کدوم معرکه؟
پوزخندی میزند:
-کدوم معرکه؟
فکر کنم هنوز نفهمیدی چه بلایی سرت اومده؟ فکر کردی دو روز میبرنت زندان و بعد میگن ببخشید ما مجرم اصلی رو دستگیر کردیم و آزادت میکنن و میگن برو به سلامت؟
نه دختر جون! نصف اونایی که رفتن پای چوبهی دار و الان هفت کفن پوسوندن همین فکر رو میکردن!
اولین قطرهی اشک، راهش باز میشود و روی گونهام پیچ و تاب میخورد.
-من کاری نکردم!
سرش را بالا میگیرد و با طعنهای میگوید:
-ای خدا!
بعد رو به من میکند:
-فکر کردی مهمه تو واقعا قاتلی یا نه؟ مدرک باید باشه، مدرک! که اونم نیست!
میخواهم بزاق دهانم را قورت دهم، اما سنگ شده و پایین نمیرود:
-شما کی هستین؟ پلیسین؟ چرا میخواین کمکم کنین؟
-اینش دیگه مهم نیست!
سرعت ماشین آرام آرام کم میشود.
سرباز بلند میشود و به سمت من میآید.
خودم را درون صندلی مچاله میکنم.
صدای نفسهایم مثل پتک توی گوشم میپیچد.
سرباز دست در جیب لباسِ زن میکند و کلیدی بیرون میکشد.
-کاریت ندارم. دستتو که باز کردم، سریع از اینجا فرار کن.
چشمهای خیرهام را که روی زن میبیند میگوید:
-نترس! فقط بیهوش شده؛ همین!
دوباره مشغولِ بازی با دستبند میشود.
-سمت خونه تون به هیچ وجه نرو؛ چون فرار که کنی یه راست میرن همونجا!
فهمیدی؟!
سعی میکنم لرزش صدایم را مهار کنم.
-نمیخوام.
با شنیدن این کلمه، سرش را بالا میآورد و نگاه تند و تیزی نثارم میکند.
-گفتم نمیخوام فرار کنم! نمیخوام خانوادم رو توی دردسر بندازم.
تک خندهی ریزی میکند.
-واقعا خنده داره! فکر میکنی اینکه اعدامت کنن، اونم به جرم قتل، ننگ کمتریه براشون؟ کمتر غصه میخورن؟
ماشین میایستد.
-پیاده شو! یالا! سریع!
تعللم را که میبیند، دستم را محکم میگیرد و از ون بیرون پرت میکند.
تلو تلو میخورم و روی خاک فرود میآیم.
تا به خودم بیایم، صدای کشیده شدن لاستیک ماشین، سکوت بیابان را میشکند.
با صدای بلند فریاد میزنم.
-صبر کن! نه!
دستان خش افتادهام را از زمین فاصله میدهم و بلند میشوم.
با سرعت میدوم تا شاید دلش بهرحم بیاید اما، ماشین دور میشود و ابعادش هرلحظه کوچک و کوچکتر!
حالا، تنها خودمم و خار و خاشاکی که بیابان را شخم زده بود.
زخم دستم شروع میکند به گز گز کردن. خون زیر پوستم جمع شده!
زمان که میگذرد، آرام آرام سوز و سرمای عصرِ پاییزی، رعشه به تنم میاندازد.
چند دقیقهای هاج و واج به دوروبرم نگاه میکنم.
چطور ممکن است همچین اتفاقی رخ دهد؟
منی که تا همین چندساعت قبل فکر میکردم قرار است تا آخر عمر پشت میلههای زندان بپوسم، اینجا در این بیابانِ بیدروپیکر چه میکنم؟!
از فکر آنکه دوباره برگردم به آن خراب شده، تنم میلرزد!
آنقدر مضطربام که متوجه نشدم، کِی پوست کنار ناخن شصتم را کندم!
میخواهم قدم بردارم؛ اما نمیدانم به کدام سو؟
اصلا نمیدانم اینجا کجاست که بخواهم مقصد را تعیین کنم.
جاده فرعی است و آن سرش ناپیدا!
زانوهایم که میشکنند، روی آسفالت سرد جاده فرود میآیم.
خسته شدهام! خسته!
حنجرهام میلرزد و به اشکهایم فرمان ریختن میدهد.
***
با شنیدن صدای بوق کامیون سرم را بالا میآورم و با تردید به اطراف را نگاه میکنم...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت12🎬 مامورِ زن، دست و پا میزد و سعی میکرد پارچهی سفیدی که صورتش را پوشانده بود، ک
#بازمانده☠
#قسمت13🎬
انگار توهم زدهام.
انتظارم برای رد شدن ماشین از این جاده، خوش خیالیست!
فکر اینکه هوا تاریک شود و من هنوز وسط این جهنم دره گیر کرده باشم، تمام تنم را به لرزه میاندازد.
کف دستم را تکیهگاه تنم میکنم و بلند میشوم.
دستم را روی شلوارم میکشم و خاکاش را در هوا میتکانم.
میخواهم قدمی بردارم که دوباره صدایی توجهم را جلب میکند.
اینبار مطمئنم که اشتباه نشنیدهام.
صدا، صدای بوق اتوبوس است.
بعد از چندبار بیهدف چرخاندن سرم، نگاهم میرود به سمت تپههایی که کنار هم ردیف شده بودند.
صدا، درست از پشت همانجا بود.
امید زیر پوستم جوانه میزند!
با لبخندی که نمیدانم کی روی لبم چنبره زد، شروع به دویدن میکنم.
با هر جان کندنی بود خودم را به بالای تپه میرسانم.
با دیدن صحنه روبرو از خوشحالی جیغی میکشم و با احتیاط از تپه پایین میروم.
باورم نمیشود جادهی اصلی را پیدا کرده باشم.
با احتیاط از جاده عبور میکنم و خودم را به مجتمع بین راهی میرسانم.
اتوبوسها یکی یکی به موازات هم پارک شدهاند و فضای اطرافشان، پر است از مسافرانی که منتظر حرکتاند.
-بیست دقیقه توقف! فقط بیست دقیقه!
از کنار مرد گذر میکنم و از پلهها بالا میروم. نگاهم به نوشتهی بالای در میخورد که از فرط تابش نور، رنگ و رویش پریده است و جملاتش از بین گرد و غباری که رویش نشسته بود، به سختی خوانده میشود. "رستوران، صنایع دستی، بازارچه، سرویس بهداشتی"
وارد مجتمع میشوم.
یک لحظه گرمای فضای داخل با سرمای صورتم تلاقی میکند و بدنم مورمور میشود.
صدای آهنگ ملایمی در فضا پخش میشد.
با بویی که زیر دماغم میپیچد، نگاهم به سمت مردی که به طرفم میآید، کشیده میشود.کاغذ را جلویم میگیرد.
-بفرمایید خانم. گرمی فقط ۱۵ تومن!
بیتوجه به جملهاش میپرسم:
-ببخشید اینجا دقیقا کجاست؟
چقدر با تهران فاصله داره.
مرد کمی فکر میکند:
-دقیق نمیدونم؛ ولی گمونم یه ۱۰ کیلومتری راه باشه تا اونجا.
اگه عطر نمیخواید، بفرمایید غذا امادهست.
دستش را به سمت محوطهای که گوشهی سالن چیده شده بود دراز میکند.
صندلی های سیاه و قرمزی که دور تادور میزهای مشکی چیده شده بود و مردی که پشت باجه، پشت سر هم سفارش میگرفت و فاکتور میکرد.
یک لحظه دلم ضعف میرود.
گیریم این یک قلم را بتوانم حل کنم؛ با کدام پول به تهران برگردم؟!
با چیزی که یادم میآید، نگاهم روی زنی که ساک به دست، کنار بوفه ایستاده بود ثابت میماند.
فاصلهی بینمان را با چند قدم پر میکنم.
-سلام خانم!
ببخشید میتونم با تلفنتون یه زنگ بزنم؟
زن کمی خیرهام میشود و بعد رو میکند به پسربچهای که کنارش ایستاده بود.
تلفن را از دستش میکشد:
-وِللَ بو بِصاحابی!کُور اولدون، سَحردَن باشین گوشودادی، اه!
((ولکن این بیصاحابو! کور شدی، از صبح سرت تو گوشیه، اه!))
سرش را به سمتم میچرخاند و لبخند شیرینی جای اخمش مینشاند.
گوشی را به سمتم میگیرد:
-ببخشید خانِم شرمندَه! از دیشب تو راهیم، این بچههم دیوونم کرده، نمیذاره دو دَیقَه گوشیم دستم باشه که!
لهجهاش شیرین است!
لبخند بیجانی تحویلش میدهم و گوشی را میگیرم.
میخواهم شماره مادرم را بگیرم، اما یک لحظه حرف سرباز یادم میآید.
بیخیال میشوم و سعی میکنم در پستوهای ذهنم شمارهی دیگری پیدا کنم.
-آها بهاره!
زن چپچپ نگاهم میکند:
-چیزی گفتید خانِم؟
احتمالا با صدای بلند فکر کرده بودم:
-نه هیچی، یعنی دوستمو میگم، اسمش بهارهاست!
فقط شمارهی آخرشو نمیدونم یک بود یا سه.
هرچقدر بیشتر فکر میکردم، انگار بیشتر شک میکردم که شاید هیچکدام از این دو نباشد!
-اگه میخوای دوتاشِ ایمتحان کُن!
-ایرادی نداره؟
-نه!
آرام روی شانهام میزند و ریز میخندد:
-از شوما چه پنهون، بهم مُکالمه نامحدود دادن، منم چند روزه این چَشممو میبندم، هی این دفترچَه تیلیفونو باز میکنم یَکییَکی زنگ میزنم.
اصلا یِکم دیگه پیش برم به فامیلایی که رفتن تو گور میرسم.
با خندهای که میکند باعث میشود گوشهی لبم کش بیاید!
اولین شماره را میگیرم.
چند لحظه بوق میخورد و بعد صدای مردانهای توی گوشم میپیچد...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت13🎬 انگار توهم زدهام. انتظارم برای رد شدن ماشین از این جاده، خوش خیالیست! فکر ای
#بازمانده☠
#قسمت14🎬
-بله. بفرمایید.
-ببخشید اشتباه گرفتم. خدانگهدار.
فرصت نمیدهم که مرد حرفی بزند و تماس را قطع میکنم.
-نبود؟
نگاهم یک لحظه بین زن و گوشی جابهجا میشود.
-نه اشتباه بود.
شمارهی بعدی را وارد میکنم.
بعد از چند بوق تماس وصل میشود و صدای بهاره توی گوشی میپیچد:
-الو سلام، بفرمایید؟
آهسته زمزمه میکنم.
-الو!
-بفرمایید؟
-سلام!
-شما؟
نفس عمیقی میکشم.
-منم رها!
یک لحظه سکوت عجیبی حاکم میشود.
-رها تویی؟! از زندان داری زنگ میزنی؟
با حرفی که میزند، نگاه مضطرب و ترسیدهام روی زنی که کنارم ایستاده است، ثابت میشود. انگار حرف بهاره را نشنیدهاست که هنوز تسبیح میان دستش جابهجا میشود و مهرههای فیروزهاش، یکییکی بههم میخوردند.
صدای تلفن را کم میکنم و یک قدم از زن فاصله میگیرم:
-نه!
با خوشحالی داد میزند:
-آزادت کردن؟
آبدهانم را قورت میدهم.
-نه!
-پس، پس چطوری زنگ زدی؟
-ببین باور کن خودمم دقیقا نمیدونم چه اتفاقی افتاده.
میخواهد حرفی بزند که نمیگذارم:
-هیچی نگو فقط یه لحظه گوش بده. ببین من الان تو شرایطی نیستم که برات توضیح بدم.
میتونی بیای دنبالم؟
-رها من باید بدونم. بگو چی شده؟!
کف دستم را روی پیشانیام فشار میدهم و نفس عمیقی میکشم.
-فرار کردم!
چند لحظه سکوت میکند.
-الو بهاره؟
بالاخره سکوت را میشکند:
-تو چیکار کردی دختر؟
فرار کردی؟! آخه چطوری؟
سوالهایش خستهام میکنند.
-ببین بهاره من نمیتونم زیاد باهات صحبت کنم فقط خواهش میکنم بیا دنبالم. قول میدم جبران کنم.
سکوت دوبارهاش، مثل خوره به جانم میافتد.
اینبار التماس میکنم.
-خواهش میکنم!
صدای نفسهایش توی گوشم میپیچد:
-لوکیشن بفرست.
-بهاره؟
-بله؟
-خیلی با معرفتی! جبران میکنم.
معطل نمیکنم و تماس را قطع میکنم و لوکیشن را برایش میفرستم.
-تموم شد کارت خانِم جان؟
رویم را برمیگردانم و لبخندی میزنم.
-بله ممنون.
تلفن را به سمتش دراز میکنم.
-نگفتی تنهایی؟ وسایلت کجاست؟
از سوال بیمقدمهاش جا میخورم.
کمی من من میکنم:
_اِ راستش...
نمیدانستم چه بگویم.
یک لحظه نگاهم، خیرهی زنی میشود که از راهروی سرویس بهداشتی میدوید و پشت بندش، دست دختر بچهای را میکشید و به سمت اتوبوس ها میبرد.
بوق اتوبوس که میخورد با صدای بلند داد میزند"صبر کنید صبر کنید!"
-خانِم!
یک لحظه به خودم میآیم.
- را...راستش از اتوبوس جا موندم.
از خودم بدم میآید. از این که اینقدر راحت دروغ گفتم. شاید هم نه! بیشتر از دروغ، از فاش شدن حقیقت میترسم! اما او را که هیچ وقت قرار نیست ببینم.
-ای داد بیداد! اولِیدیم( بمیرم )! الان زنگ زدی بیان دنبالت؟ ساکت هنوز تو اتوبوسه لابد، آره؟!
-مامان مامان!
پسر بچه ناجیام میشود که زن، دست از سوالهای بیسر و تهاش میکشد و رویش را به طرف کودک میکند.
پسربچه قلک سفالی را از ویترین برداشته و به این سمت میآورد.
-مامان اینو برام بخرش!
همان لحظه صدای مغازه دار که به این سمت میآید بلند میشود:
-بچه، اونو بذار سر جاش!
زن قلک را از دستش میکشد:
-راحات دور اوشاخ! مَیه من گنج اوسدَه اوتوموشام هی دیسَن بونو آل اونو آل؟
یِتیشدیخ شَهرَه باباوا دِنَه آلسین!
((بشین بچه! مگه سر گنج نشستم هی میگی اینو بخر، اونو بخر؟
رسیدیم شهر برو بگو بابات برات بخره!))
فرصت را غنیمت میشمارم و آهسته از کنارشان عبور میکنم.
-با اجازه.
میخواهد حرفی بزند که به قدمهایم سرعت میبخشم.
از مجتمع خارج میشوم. از بین شلوغی کنار میکشم و به سمت پلههایی که آنسوی محوطه قرار داشت، میروم.
یک لحظه اتوبوسی حرکت میکند و دود اگزوزش در هوا میچرخد.
دستم را محکم روی صورتم میگذارم و چندبار سرفه میکنم.
به پلهها که میرسم روی پلهی دوم مینشینم.
آرنجم را روی زانو قرار میدهم و با کف دست، سرم را فشار میدهم.
با برخورد چیزی به بازویم، نگاهم روی صورت پسربچه مینشیند...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت14🎬 -بله. بفرمایید. -ببخشید اشتباه گرفتم. خدانگهدار. فرصت نمیدهم که مرد حرفی بزند
#بازمانده☠
#قسمت15🎬
هاج و واج نگاهش میکنم.
ساندویچ سردی مقابلم گرفته است.
چشم از او برمیدارم و به پشت سرش خیره میشوم.
زن با همان ساک و تسبیح فیروزهاش کنار اتوبوس ایستاده است و میخواهد سوار شود.
دوباره به ساندویچ نگاه میکنم.
آخرین غذایی که خورده بودم، غذای بازداشگاه بود.
انگار تازه صدای شکمم را میشنیدم.
مُردَد ساندویچ را از دستش میگیرم و تشکر میکنم.
پسر میدَود و پشت سر مادرش، وارد اتوبوس میشود.
احساس میکنم بغض سنگینی، درست وسط حنجرهام نشسته و راه نفسکشیدنم را گرفته است.
چقدر ترحم برانگیز شدهام. محتاج یک لقمه غذا، که از این و آن به من برسد!
منی که سوگولی خانه بودم!
منی که همیشه بهترین مارکها و برندها را به تن میکردم و زیباترینِ هرچیز را در کنج کمدم انبار کرده بودم!
نایلون ساندویچ را پاره میکنم و تکهای از آن را گاز میگیرم.
دهانم خشک است و همین باعث میشود، لقمه حلقم را چنگ بزند و راهش را از میان بغضهای تلنبار شده پیدا کند.
بغضهایی که دیگر اجازه نمیخواستند.
بی مهابا، بی وقت و زمان، اشک میشدند و دانهدانه روی گونهام میغلطیدند و به سخرهام میگرفتند.
*
نمیدانم چقدر گذشته بود که با صدایی، چشمانم باز میشوند.
سرم را بالا میگیرم و به اطراف نگاه میکنم.
دوباره ماشین بوقی میزند و صدای آشنایی میان همهمهی مسافران، گم میشود.
بلند میشوم. نایلون ساندویچ، از پاهایم سر میخورد و کنار میافتد.
نگاهم دوباره اطراف را میپاید.
-رها!
دوباره صدای بوق ممتد.
رد صدا را دنبال میکنم و نگاهم میخورد به پراید سفیدِ رنگورو رفتهای که آنطرف جاده، چراغ میزد.
تازه حالا متوجه تاریکی هوا میشوم.
خورشید غروب کرده بود و ریسههای لامپ اطراف مجتمع، روشن شده بود.
-رها...رها!
زیر لب زمزمه میکنم" بهاره"
با سرعت میدوم و خودم را به جاده میرسانم.
ماشین ها با سرعت، رد میشدند و مجال عبور نمیدادند.
منتظر میمانم تریلی که نزدیک میشود رد شود و بعد با سرعت میدوم و خودم را به ماشین میرسانم.
مجال نمیدهم و محکم، خودم را در آغوشش پرت میکنم.
چند قدم عقب عقب میرود و دستش را به ماشین تکیه میدهد.
-نزدیک بود بندازیم دختر!
حتی زبانم به سلام نمیچرخد.
دستش را روی کمرم بالا و پایین میکند.
-رها خوبی؟!
این چند روز برایم گران تمام شده بود، به اندازهی ماه ها و شاید سالها.
دیدن یک آشنا تنها چیزی بود که میتوانست کمی از آتش درونم را خاکستر کند.
از آغوشش که بیرون میآیم، تازه متوجه دختری میشوم که از ماشین پیاده شده بود و کنارمان ایستاده بود.
خودش پیش قدم میشود و مرا در آغوش میکشد.
-مارو نصف جون کردی تو رها!
بگو ببینم چیکار کردی؟
دستهای مائده از بازوهایم سر میخورد و یک قدم عقب میرود.
نگاهم را بالا میکشم. دقیقا روی همان رختهای سیاهشان.
دوباره چهرهی نسیم روبرویم نقش میبندد.
لرزش صدایم نمیگذارد حرف بزنم.
-بچهها؟
سرم خم میشود و نگاهم به زمین دوخته میشود.
-من نسیم و نکشتم. قسم میخورم من نکشتمش. کار من نبود. به جون مادرم قسم میخورم.
بهاره بازوهایم را محکم میگیرد و تکان میدهد.
-اِ این چه حرفیه میزنی؟ دیوونه شدی؟
اینقدر احمق نیستیم که یه صدم هم فکر کنیم کار تو بوده.
سوز سرما که به صورتم میخورد. اشکهایم یخ میشوند و تنم را میلرزاندند.
جای خالی نسیم، میان حلقهی رفاقتمان، دیواری شده است که هرلحظه روی سرم آوار میشود.
اصلا شاید هم حق با پلیس باشد؟!
نکند واقعا من نسیم را کشته باشم؟
نکند تعلل من باعث مرگش شده باشد؟
-رها واقعا مارو اینطور شناختی؟
با صدای بهاره افکارم به هم میریزند.
-چرا ما باید همچین فکری بکنیم؟
غیر اینه که خودمون فرستادیمت پی نسیم؟
این را که میگوید نگاهش را به مائده میدهد و منتظر میشود که او هم حرفش را تایید کند.
مائده کمی من من میکند و همانطور که با انگشت هایش ور میرود میگوید:
-آ...آره حق با بهاره است.
بعد هم سمت ماشین میرود و در صندلی جلو را باز میکند.
-قبل اینکه هوا خیلی تاریک بشه بیاید بریم.
رفتارش مثل همیشه نیست. انگار از دیدنم خوشحال نشده!
در صندلی عقب را باز میکنم و مینشینم.
آفتاب غروب کرده بود اما هنوز، باریکهای نور از پشتکوه ها بیرون زده بودند.
**
ماشین، با سرعت حرکت میکند و باد تندی که از پنجره داخل میشود، روی گونهام تازیانه میزند.
-نسیم رو خاک کردن؟!
مائده نگاهی از آینه به جلو میاندازد و پشت بندش بهاره، رویش را به سمتم بر میگرداند.
انگار از سوال بی مقدمهام جا خورده...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت15🎬 هاج و واج نگاهش میکنم. ساندویچ سردی مقابلم گرفته است. چشم از او برمیدارم و به
#بازمانده☠
#قسمت16🎬
به جلو نگاه میکند و میگوید:
-نه هنوز. بردنش برا کالبد شکافی!
-به باباش گفتن؟
کلافه نفسش را بیرون میدهد:
-خبری ازش ندارن.
خانوادهی دیگهای هم نداره.
یه خاله و دایی داره که اونام ایران نیستن.
میخواهم سوال بعدی را بپرسم که یکدفعه ماشین با سرعت، لایی میکشد و صدای بوق ممتد ماشین سنگینی که از روبرو میآمد، بلند میشود. بعد از چند متر زیگزاکی رفتن، بالاخره فرمان زیر دستش محکم میشود.
بهاره جیغی میزند و باعصبانیت ضربهای به شانهی مائده میکوبد.
-معلومه چه مرگته؟ نزدیک بود مارو به کشتن بدی؟
با فریاد بهاره، دست لرزانش را از روی فرمان بلند میکند و روی شلوارش میکشد.
صدای نفسهایش که آرام میگیرد، میگوید:
-نمیدونم! نفهمیدم کی رفتم تو لاین مخالف. یه...یهلحظه حواسم پرت شد!
-این بدبخت تازه از زیر بار زندان فرار کرده، بزار دو روز نفس راحت بکشه بعد بندازش زیر تریلی!
بعد سرش را به سمتم برمیگرداند.
اما با دیدن چهرهام، لبخندش جمع میشود و ببخشید ریزی میگوید.
نمیدانم کجای این بلا خنده دار است!
**
چند دقیقهای میشد که وارد شهر شده بودیم.
ماشین آرامآرام سرعت کم میکند و کنار جدول میایستد.
-چرا نگه داشتی؟
-بریم یه چیزی بخوریم بعد میریم.
به بیرون نگاه میکنم. تابلوی بزرگ رستوران، میان تاریکی هوا چراغ میزند و جلب توجه میکند.
پیاده میشویم.
-تو نمیای؟
با حرف بهاره، نگاهم به مائده گره میخورد که هنوز پشت فرمان نشسته است.
-شما برید من الان میام.
بهاره شانهای بالا میاندازد و دستی به کمرم میکشد.
-بریم.
هوا ابری است و بوی نم تمام شهر را گرفته.
نگاهم روی رستوران ثابت میشود.
درهای شیشهای و قالیچهی قرمز خاک گرفتهای که جلوی در پهن است، باعث میشود مدرن تر جلوه کند.
داخل میشویم.
فضای نسبتا بزرگی دارد و دیوارهای سنگیاش با ریسههای برگ، رنگ و رو گرفته است.
-اونجا خوبه؟
رد اشارهاش را میگیرم. نگاهم میخورد به میز چهار نفرهای که کنار آکواریوم قرار دارد.
پشت میز که مینشینیم تازه یاد دستهای خاکیام میافتم.
-من میرم دستامو بشورم. زود برمیگردم.
آهسته از پشت میز بلند میشوم و به سمت سرویس بهداشتی که داخل راهروی انتهای رستوران بود میروم.
شیر آب را باز میکنم. هجوم قطرات آب که به روشویی میخورد، باعث میشود دوباره تصویر حمام جلوی چشمم بنشیند.
انگار پرت شدهام در آن گذشتهی لعنتی! شیر باز بود و آب توی وان میریخت.
با خون که ترکیب میشد سرریز میکرد و راهش را به سمت کف حمام باز میکرد.
بوی قهوه دوباره در هوا پخش میشود و معدهام را میسوزاند!
چشمانم را محکم میبندم.
چندبار مشتم را پر از آب میکنم و روی صورتم میپاشم.
از آینه به خودم نگاه میکنم؛ زیر چشمانم گود رفته و سیاه شدهاست.
آنقدر شکستهام که دلم به حال زارم میسوزد!
شیر آب را دوباره باز میکنم و مشتم را از آب پر میکنم.
چند جرعه مینوشم تا آتش بغضم را مهار کنم؛ اما شدنی نیست!
نفس عمیقی میکشم و بیرون میروم.
چند قدم جلوتر میروم که نگاهم روی میز شماره پنج ثابت میشود.
بهاره ایستاده است و با نگرانی با دو مرد دیگر، بحث میکند.
میخواهم جلو بروم اما یکلحظه نفسم حبس میشود.
دقیق تر نگاه میکنم. حالا واضحتر میتوانم بیسیم را در دستشان ببینم.
مغزم یک لحظه قفل میکند!
من که پابند الکترونیکی ندارم!
چطور به این سرعت ردیابی شدم؟!
در این مدتی که با بهاره و مائده بودم کلا یادم رفته بود چه کسی هستم!
آنقدر که به خود جرعت دادم پا به چنین مکانهایی بگذارم.
من یک مجرم فراریام که برای آن مامورها حکم شکار دارد!
چندقدم عقب میروم.
دستهای لرزانم را درجیب مانتو قایم میکنم.
انگار به جانم بختک افتاده که تنم به زور حرکت میکند.
سرم را پایین میاندازم و شالم را جلو میکشم.
از کنار سرویس بهداشتی رد میشوم.
در فلزی خروج اضطراری را فشار میدهم.
آرام باز میشود.
میخواهم خارج شوم که یک لحظه دستم کشیده میشود.
بادیدنش نگاهم میلرزد.
زمزمه میکنم:
-مائده.
خیال میکنم میخواهد کمکم کند اما با حرفی که میزند یک لحظه دنیا دور سرم میچرخد:
-منو ببخش رها؛ این کارو فقط بخاطر تو کردم.
اشکهایش راه باز میکند.
-تو با فرارت فقط جرمتو قبول کردی.
بیا و تمومش کن. بزار خود پلیس حقیقتو میفهمه.
نه امکان ندارد. نه!
یعنی واقعا این فردی که مقابلم ایستاده خود مائده است؟!
انگار کسی چنگ میزند و قلبم را تکه تکه میکند.
نمیخواهم باور کنم.
نگاهم به نگاه بهاره تلاقی میکند که به من اشاره میکند و پشت بندش مردی که کنارش ایستاده است، درحالی که به چهرهام زل زده بیسیمش را بالا میآورد.
یک لحظه دنیا دور سرم میچرخد...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__