✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت16🎬 به جلو نگاه میکند و میگوید: -نه هنوز. بردنش برا کالبد شکافی! -به باباش گفتن؟
#بازمانده☠
#قسمت17🎬
حتی...حتی یادم میرود نفس بکشم.
چشمانم را میبندم.
مائده را کنار میزنم و فقط میدوم.
طبقات فوقانی راهپله، مسکونی بود و به پشت بام ختم میشد.
با اولین پلهای که پایین میروم لامپ بالای سرم روشن میشود.
دو تا یکی پله هارا به سمت پارکینگ میدوم.
یک لحظه پایم پیچ میخورد. درنگ نمیکنم و دوباره سرپا میشوم.
صدای کوبیده شدن کتونیهایم با پلهها به سرامیک های سرد و تیرهی راهرو میخورد و دوباره پخش میشود.
به در شیشهای پارکینگ که میرسم صدای قدمهای دیگری از راهپله بلند میشود.
قدمهایی محکمتر و تندتر.
با دیدن ماشینی که به سمت بالا میرود پشت سرش میدوم.
کرکره هر لحظه بالاتر میرود و نور مهتاب، فضای رنگ و رو رفتهی پارکینگ را بیشتر پر میکند.
-وایسا!
سرم میچرخد.
مامور کنار در راهپله رسیده است
"برو بالا لعنتی برو دیگه! اَه"
ناچار خم میشوم و از زیر کرکرهای که فقط چند سانت بالا رفته است، رد میشوم.
باران نم نم شروع به باریدن کرده.
یک لحظه سوز سرما تا مغز استخوانم را میلرزاند.
بی توجه به مسیر فقط میدوم.
انگار اینجا کوچهی پشتی رستوران است.
به ابتدای کوچه که میرسم با دیدنش پاهایم میخِ زمین میشود و حرفهایش دوباره در مغزم تکرار میشود:
-پیمان احمدی هستم، بازپرس جدید پروندهی شما.
دستش را بالا میگیرد و آرام آرام جلو میآید:
-بذار کمکت کنم.
مستاصل به اطراف نگاه میکنم و چند قدم عقب میروم.
نمیدانم از کی اشکهایم با باران تلاقی کرده بود.
به عقب نگاه میکنم.
نمیدانم چه در ذهنم میگذرد که بی اراده عقب گرد میکنم و به انتهای کوچه میدوم.
یکلحظه با کشیده شدن دستم روی زمین پرت میشوم.
چشمانم از درد جمع میشوند.
روی زمین زانو میزند و دستبندش را از جیب کتش بیرون میکشد.
زمزمه میکند:
-تو صورتم خاک بپاش یالا!
نمیفهمم؛ چه میگوید؟!
به چشمانش خیره میشوم.
-یالا بجنب از کنارت یه مشت خاک و سنگ بردار پرت کن تو صورتم.
بدو الان میرسن!
با فریادی که میزند، روی زمین مرطوب چنگ میزنم و مشتی از خاک را با حرکتی در صورتش پرت میکنم.
آهی میکشد و آستین دستم را ول میکند. دستبند از دستش رها میشود.
-بدو سمت چپ!
از روی زمین بلند میشوم. چند بار سکندری میخورم.
فقط میدوم. بی آنکه حتی به عقب نگاهی کنم.
میان سیاهی شب بی هدف میدوم؛ آنقدر که حتی نفسهایم، نای بیرون آمدن ندارند.
مکان و زمان!
همه چیز برایم بعد از آن مهمانسرا متوقف شده بود.
فقط من بودم و پاهایی که به دنبال تن رنجورم روی زمین کشیده میشدند!
قلبم مثل حیوانی وحشی به سینه میکوبد. انگار که میخواهد قفسه سینهام را بشکافد و بیرون بپرد!
آنقدر دور شدهام که کسی نتواند مرا پیدا کند.
بالاخره میایستم.
کمرم را به دیوار کوچهای قدیمی و باریک تکیه میدهم.
پاهایم میلرزند.
آرام آرام کمرم لیز میخورد، تا جایی که روی زمین میافتم.
زمین از باران خیس شده بود و کمرم را خیس میکرد.
حلقه دستهایم دور تنم میپیچند.
از سرما میلرزم؛ مثل کبوتری که زیر باران افتاده باشد.
باید باور میکردم؟!
واقعا باید باور میکردم که بهاره و مائده به همین سادگی با پلیس تماس گرفته بودند؟
به چه قیمتی؟!
همه چیز آن قدر سریع اتفاق افتاده بود که حتی فرصت نکردم به سرنوشت بعد از فرارم فکر کنم!
به اینکه قرار است چه کنم؟ کجا بروم؟ اصلا کجا را داشتم که بروم؟
وقتی بهترین دوستم، با من چنین کاری کرده بود، به چه کسی میتوانستم اعتماد کنم؟
از ضعف و گرسنگی به خود میپیچم.
با صدای جارویی که روی آسفالت کشیده میشود، متوجه پاکبانی که چندمتر آن طرف تر مشغول جارو کردن است میشوم.
انگار او هم تازه متوجه من شده است که دست از جارو کردن میکشد و نگاهم میکند.
چند ثانیه خیرهام میشود و بعد، دوباره به جارو کردن ادامه میدهد.
نگاههای زیر چشمیاش از زیر پلاستیکی که روی سرش کشیده بود عذابم میدهد.
دستم را تکیهگاه تنم میکنم و بلند میشوم.
سنگریرههای آسفالتی که به دستم چسبیدهاند را میتکانم.
از کوچه خارج میشوم و وارد خیابان اصلی میشوم.
به مرور باران شدت میگیرد.
پیادهرو ها تقریبا خالی است و تنها، صدای باران است که با بوق ماشینها تلاقی میکند.
نفس عمیقی میکشم. سرما به استخوانم زده و کمرم کاملا خشک شده بود...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
«خدایا هرچه را دوست داشتم
از من گرفتی،
به هر چه دل بستم،
دلم را شکستی،
به هر چیز عشق ورزیدم
آنرا زائل کردی،
هر کجا قلبم آرامش یافت
تو مضطرب و مشوش کردی،
هر وقت دلم بجایی استقرار یافت
تو آوارهم کردی،
هر زمان به چیزی امیدوار شدم
تو امیدم را کور کردی…
تا به چیزی دل نبندم،
و کسی را به جای تو نپرستم
و در جایی استقرار نیابم
و به جای تو محبوبی و معشوقی نگیرم
و جز تو به کسی دیگر و جایی دیگر
و نقطهای دیگر آرامش نیابم
و فقط تو را بخوانم
و تو را بخواهم
و تو را پرستش کنم
و تو را بجویم…»
✍شهیددکترمصطفیچمران
@m_a_tavallaie | #مناجات
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
࣫͝
🤎📜•_
سرنوشت این است که هیچ گاه نمےتوانم به گذشته برگردم تا اتفاقات رخ داده را عوض
کنم، ولی دست کم مےتوانم تکلیف زمان حال
را مشخص کنم و آیندهاے جدید بسازم. باید
به جایگاهے برسم که کوچکترین حسرتے از روزهاے گذشتهام نداشته باشم!
-نامههای رز:✨
#پلاڪ
🌱_•
@eshgss110
____
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت17🎬 حتی...حتی یادم میرود نفس بکشم. چشمانم را میبندم. مائده را کنار میزنم و فقط م
#بازمانده☠
#قسمت18🎬
اینجا کجاست؟
هیچ تابلویی نصب نیست. تنها یک مغازه به چشم میخورد که کرکرهی آن هم پایین است.
تابلوی پنچرگیری قدیمیای، بالای کرکرهای که از باران زنگ زده بود، آویزان است و با هر بادی که میآید، لولاهای زنگ زدهاش میان سرمای هوا جیغ میکشد.
با بوق ماشینی که کنار پیاده رو پارک شده بود سرم میچرخد.
پژوی مشکی رنگی هر چند ثانیه یک بار نور بالا میزند.
به اطراف نگاهی میکنم. غیر از من عابری آنجا نیست.
ماشین همچنان بوق میزند.
شیشهها دودیاش به جانم ترس میاندازد.
یادم نمیآمد تابحال شبها در خیابان قدم زده باشم؛ آنهم تنها!
سرم را سریع برمیگردانم و قدمهایم را تندتر میکنم.
زیر چشمی، نگاهی میاندازم. هنوز پشت سرم، کنار پیادهرو آهسته میآید.
گوشهی شالم را در دستم مچاله میکنم.
با هر قدم که بر میدارم پاهایم میلرزد و کاسهی زانویم سستتر میشود.
سرعت قدمهایم هرلحظه بیشتر میشود. صدای دور موتور ماشین هم به مرور بالاتر میرود.
نفس عمیقی میکشم و یک مرتبه شروع به دویدن میکنم.
هنوز چند متر نرفتهام که سکندری میخورم و با صورت روی زمین میافتم.
از درد چشمانم را فشار میدهم و دستم ناخوداگاه روی پایم مینشیند.
متوجه نشدم کِی پایم لای نردههای پلِ جوب گیر کرده بود و لنگه کفشم داخل آن پرت شده بود.
لاستیک با صدای گوشخراشی روی آسفالت کشیده میشود و بعد از چندثانیه، همان ماشین کنارم ترمز میکند.
میخواهم بلند شوم اما دردِ پایم مانع شده و باعث میشود با زانو زمین بخورم.
در ماشین باز میشود.
صدای قدم های تندی از پشت سرم میآید.
نفسم را حبس میکنم و دستم را روی قفسهی سینهام میگذارم.
همینکه کفشهایش را از لای چشمان بستهام میبینم بلند جیغ میکشم.
-خانم افشاااار!
نبضم آنقدر نامنظم است که با هر کلمهی آن غریبه، یکبار به صد و بیست و بار دیگر به بیست میرسد!
از صدای نفسهایش متوجه میشوم که روبرویم زانو زده:
-حالتون خوبه؟
چشم هایم آرام باز میشوند و از کتونیهای مشکیاش بالا میروند.
هنوز برای رو در رو شدن با چهرهاش وحشت دارم!
با اکراه نگاهش میکنم.
این مرد اینجا چه میکند؟
با دیدنش دوباره ضربان قلبم بالا میرود و ته دلم خالی میشود.
خودم را مچاله میکنم و به دیوار میچسبم.
ناخواسته سرم به اطراف میچرخد.
دور و بر را نگاهی میاندازم.
-نترسید تنهام. پلیس همراهم نیست.
لبان ترک خوردهام، تکان میخورند.
-شمـ...شما خودتون پلیسید!
تک خندهای میکند و نگاهش را به زمین میدوزد.
-بله ولی فرقم با پلیسای دیگه اینه که میدونم بیگناهید!
ابروهایم در هم گره میخورند.
اشکم را پاک میکنم و میگویم:
-میشه به جای این حرفای دروغ زودتر دستگیرم کنید؟ من به اندازهی کافی اذیت شدم!
خستهام!
با این وضع اصلا نمیدونم چرا چندساعت قبل کمکم کردید.
بارانیاش را از تن در میآورد و روی شانهام میاندازد.
-قرار نیست برتون گردونم زندان!
گفتم که؛ میدونم بیگناهید.
-از کجا میدونید؟
-خوب...خوب توضیحش مفصله! چیزی نیست که بشه به راحتی بیانش کرد.
نگرانم! بیشتر از درد پایم، دلشورهی عجیبی بند بند وجودم را آزار میدهد.
هر لحظه امکان داشت پلیس از راه برسد!
-به چی میخواین برسین؟ من که میدونم میخواین تحویلم بدین.
چشمانش گرد میشوند و ابروهایش بالا میپرد:
-چی؟ این همه خطر به جون نخریدم که آخر تحویلتون بدم.
از چه خطری صحبت میکند؟ از سوالی که میخواهم بپرسم مطمئن نیستم.
-کار خودتون بود نه؟
-منظورتون کدوم کاره؟
-فرار!
نفس عمیقی میکشد.
-بله!
یک لحظه از جوابش گرمای وحشتناکی زیر پوستم میدود.
سریع دستم را روی زمین فشار میدهم و بلند میشوم.
بارانیاش را روی زمین پرت میکنم.
لنگ لنگان از ماشین فاصله میگیرم و خودم را زیر نگاه متعجبش به آن طرف خیابان میرسانم.
-خانم افشار؟
وقتی میبیند جوابی نمیدهم دوباره صدایم میکند.
-خانم افشار!
رویم را به طرفش برمیگردانم. حالا کنار ماشین ایستاده و دستش را در جیب شلوارش فرو برده است.
-شما میدونید من تو این مدت چی کشیدم؟ هزار بار مردم و زنده شدم. از ترس اینکه نکنه گیر بیافتم. شما هیچ میدونین حس اینکه هر دقیقه ترس این و داری که پلیس بریزه بالا سرت یعنی چی؟
ساعت هاست حتی نتونستم چیزی برای خوردن پیدا کنم!
صدای فریادم، سکوت سرمای شب را میشکست و در فضا پخش میشد...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
4.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قشنگی ببینید :)))) 🤍
_یادبگیرید🥲😂
907.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خبر مهم!!!
رمز کارت سعید جلیلی لو رفت😁😂
#پلاڪ
گفته بودے که به دریا نزنم دل اما
کو دلے تا که به دریا بزنم یا نزنم؟🍃
-قیصرامینپور📜
#شاعرانــــہ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت18🎬 اینجا کجاست؟ هیچ تابلویی نصب نیست. تنها یک مغازه به چشم میخورد که کرکرهی آن ه
#بازمانده☠
#قسمت19🎬
-آخرش که پیدام میکنن؛ چه فرقی به حال من میکنه!؟
این چه جور فراری دادنی بود که منو آواره کرد؟!
اشک به آسانی سر باز میکند و چشمانم را به کاسهی غربت تبدیل میکند!
کفشم را از روی زمین برمیدارم و پا میکنم.
سرم را برمیگردانم و راهم را به سمت دیگری کج میکنم.
-لازم بود!
همچنان که آهسته قدم برمیدارم بلند میگویم:
-من به کمکتون نیازی ندارم. اصلا چرا میخواید کمکم کنید؟ شما که حتی منو نمیشناسین؟
-اصلا مهم نیست که من میشناسمتون یا نه! مهم اینکه اونارو خیلی خوب میشناسم.
سرم بر میگردد:
-کیارو؟
صدایم میان خیابان خالی میپیچد و به گوشش میرسد.
-همونایی که این بلا رو سرتون آوردن. سر شما، سر نسیم و شاید خیلیای دیگه.
اسم نسیم که میآید، مردمک چشمانم میلرزند.
نگاهم را به آسمان میدوزم.
یک لحظه صائقهای از دور، دل آسمان را میشکافد.
-اینایی که میگید کیان؟
دستی میان موهایش میکشد.
-الان نمیتونم بگم. فقط اینو بدونید برای اینکه از شرشون خلاص بشیم نیاز به کمکتون دارم!
با نگاهی مستاصل به چشمانش خیره میشوم.
سعی میکنم از مردمک چشمانش متوجه شوم دروغ میگوید یا...
-فقط شمایید که میتونید کمکم کنید!
افکارم را پس میزنم.
اگر بلد بودم از نگاه دیگران صداقت سخنشان را تایید کنم، از دوستانم رکب نمیخوردم!
صدایم ناخودآگاه پایین میآید.
-شما به کمک من احتیاجی ندارید. بین اینهمه همکار چرا اومدین سراغ من؟!
اخمهایش غلیظ میشوند.
-به اندازه کافی تو اون اداره جاسوس هست که مجبورم محرمانه جلو برم!
با مکث و بعد از کمی دست دست کردن میگوید:
-من با اون آدما یه خورده حساب دارم که کسی حاضر به کمک نیست!
بیاختیار دندانهایم را محکم چفت میکنم.
نمیدانم چرا نمیخواهم باور کنم که نیتش آزارِ من نیست!
فاصلهی بینمان را با چند قدم پر میکند و مقابلم میایستد.
آهسته زیر لب میگوید:
-خانم افشار!
ببین الان کجا وایسادی!
چه بخوای چه نخوای، تبدیل شدی به مهرهای که الان درست وسط صفحهی شطرنجه!
تو که نمیخوای به همین راحتی از بازی کنار گذاشته شی؟
این را که میگوید نگاهش به تیزی خنجری میشود و تا مغز استخوانم را میدرَد.
میان خلأ نحسی گیر کردهام. باید برای قبول کاری که نمیدانم چیست تصمیمم بگیرم.
-میخوام کمی فکر ک...
-میتونید همینجا تو این سرما بمونید و با خیال راحت فکر کنید.
اشارهای به گوشهی خیابان میکند و پوزخندی میزند.
-دوربینارو که میبینید؟
پلیس اونقدرام خنگ نیست که نتونه از دوربینا ردیابیتون کنه!
احتمالا تا صبح دستگیر میشید؛ اونموقع میتونید قبل از رفتن بالای چوبهی دار، لای وصیتاتون نظرتونم بگین!
یک لحظه از حرف گستاخانهاش، نفس در سینهام حبس میشود.
اما او همچنان، بی حرکت و جدی مقابلم ایستاده است و منتظر، نگاهش صورتم را میسوزاند.
سکوتم را که میبیند به سمت ماشین میرود و دستگیره را میکشد.
-اگه نظرتون مثبت بود و قبول کردین که کمک کنید سوار شید. اگر هم نه امیدوارم بتونید فرار کنید.
سوار میشود.
صدای کوبیده شدن دَر، همراه با سرمای پاییز در خیابان پیچ و تاب میخورد.
نمیدانم چه کنم. ترس مثل موریانهای به جانم افتاده و روانم را به هم ریخته است.
یک قدم به سمت ماشین برمیدارم؛ ولی تا میخواهم خود را با شرایط وفق دهم، دلشوره میگیرم.
پایم انگار قفل شده است...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
https://ngli.ir/143093277860
نوبتی باشه، نوبت لینکِ ناشناسِ'👀
منتظر نظراتتون هستم✨🌱
#پلاڪ