19.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تازه الان داریم معنے این جمله رو متوجه میشیم(:
#ابراهیمرئیسے
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
تازه الان داریم معنے این جمله رو متوجه میشیم(: #ابراهیمرئیسے
با اینکه یه سال گذشت...ولی نمیشه پسوند شهید رو کنار اسمشون تحمل کرد...
همونطور که هنوز نبود حاج قاسم رو نمیشه باور کرد(:
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت19🎬 -آخرش که پیدام میکنن؛ چه فرقی به حال من میکنه!؟ این چه جور فراری دادنی بود که
#بازمانده☠
#قسمت20🎬
نفس عمیقی میکشم و زیر لب میگویم:
-مگه میتونم چارهای جز اعتماد داشته باشم؟
ماندنم در این خرابه مساویست با آوارگی و درماندگیِ دوبارهام بین کوچههای تهران!
دلم که ضعف میرود، تازه یادم میافتد که ساعتهاست چیزی نخوردهام.
چشمانم را میبندم.
باید میرفتم!
**
در ماشین را باز میکنم و تقریبا خودم را روی صندلی پرت میکنم.
زیرچشمی نگاهی میکند و بیتفاوت ماشین را روشن میکند و حرکت میکند.
گرمای داخل ماشین باعث میشود سرما از تنم خارج شود و دستان قرمز و لمسم کمی تکان بخورند.
لبانم را با اندک خیسی زبان، تر میکنم:
-کارتون به خطر نمیافته اگه من و شما رو کنار هم ببینن؟
-شیشه دودیه! از بیرون فضای داخل مشخص نیست.
همزمان که ابرویم بالا میرود، آهان ریزی میگویم.
-باید چیکار کنم؟
-داشبوردو باز کن!
مردد نگاهش میکنم.
همچنان به روبرو خیره است و خیابانها را یکی پس از دیگری میگذراند.
دستم را جلو میبرم و داشبورد را باز میکنم.
چند دفترچه، پوشهی قرمز، کیف پول و یک جعبه!
وقتی نگاه سردرگمم را میبیند، میگوید:
-پوشه رو وردار.
کاری که گفته بود را، انجام میدهم.
-بازش کن!
پوشه را باز میکنم و نگاهی به داخلش میاندازم.
یک بسته اسکناس به همراه کارت ملی و شناسنامه و گواهینامه و چند کارت بانکی!
-مدارکته!
شناسنامه را باز میکنم، اولین چیزی که توجهم را جلب میکند، گوشهی سجل است و بعد هم نام!
نامی ناآشنا و غریب.
-از این به بعد با هویت مهتاب شاهرخ زندگی میکنی!
این را میگوید و از جیب بارانیاش، یک گوشیِ معمولی درمیآورد و به سمتم میگیرد.
-سیمکارتش به اسم جدیدت ثبت شده.
گوشی را میگیرم و روی پایم میگذارم.
-واقعا همه این کارا لازمه؟
دنده را جابهجا میکند و حین دور زدن میگوید:
-لابد لازمه!
کمی که میگذرد چشمش به سمت پایم کشیده میشود.
_کفشتون پاره شده!
تازه متوجه میشوم که شکاف بزرگی رویهی کفشم را دربرگرفته است!
تا رسیدن به مقصدی نامعلوم، سکوت میکنم و سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم.
گشنگی امانم را بریده اما، زبانم به گفتنش نمیچرخد!
بخاری ماشین مستقیم به صورتم میخورد و پوستم را میسوزاند.
کمی جابجا میشوم و شبکههای بخاری را تنظیم میکنم.
بار دیگر به صورتِ جاافتادهاش نگاه میکنم.
یعنی، چطور یک بازپرس معمولی حقیقت را متوجه شده بود اما یک اداره پلیس با آن همه تشکیلات نتوانسته بود یک مدرک هم به نفعم پیدا کند؟
به همین راحتی، بدون هیچ اطلاعاتی چگونه میتوانند یک بیگناه را اینگونه به دردسر بیندازند؟
کلافه میگویم:
-نمیخواید بگید از کجا مطمئنید بیگناهم؟!
شما حتی یهبارم از من بازجویی نکردید. فقط پرونده و بازجوییهای قبلی منو خوندین؛ همین!
برف پاک کن با صدای گوش خراشی بالا و پایین میشود و نگاهم را درگیر خود میکند.
-هر آدم تازهکاری پروندهتو بخونه متوجه میشه! فقط من نبودم که به این قضیه شک کردم؛ بازپرس قبلیام اینو فهمیده بود!
اون روزی که نسیمو بردن کالبد شکافی من اونجا بودم.
همون موقع به بازپرس قبلیام گفتم که هیچ جوره با عقل در نمیاد این زخما کار یه دختر...
سرش را به سمتم میگرداند و نگاهم میکند.
-تو دههی بیست سالگی باشه.
هرچه فکر میکنم تصویر درستی از جنازهی نسیم و زخمهایش به یاد نمیآورم.
-کدوم زخما...؟!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
❤️🩹🩹~
گوشهگیران زود در دݪها تصرف میکنند
بیشتر دݪ مےبرد خالے که بر کنج لب است
-صائبتبریزے🍃
#شاعرانــــہ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
♡_♡
🤍🍃~
گران باش،
بگذار تا بهایت را پرداخت کنند،
آدمها چیزهای مفت را مفت از دست میدهند.
-فردریشنیچہ
#پلاڪ
🌱_•
@eshgss110
____