#بازمانده☠
#قسمت24🎬
هرچند که خودم هم از این حرف مطمئن نیستم!
روبروی آینه میایستم و با عینک و ماسکی که برایم روی میز گذاشته بود، صورتم را میپوشانم.
از پلهها سریع پایین میدوم و خودم را به در میرسانم. باید هرچه سریعتر، قبل از اینکه پیمان برمیگشت از اینجا دور میشدم.
کوچه های باریک را یکییکی زیر پا میگذارم و خودم را به خیابان اصلی میرسانم. اولین تاکسی که عبور میکند کنار پایم ترمز میزند و میایستد.
-راه آهن؟
*
تابلوی اعلانات هرچند دقیقه سبز میشود و سیل جمعیت به سمت باجه مقصد روانه میشوند.
ساعت را نگاه میکنم، هنوز نیم ساعت به زمان حرکت مانده است.
کولهام را روی شانه محکم میکنم و به سمت سرویس بهداشتی حرکت میکنم.
ایستگاه شلوغ است و صدای کشیده شدن چرخهای چمدانها روی زمینِ سنگی، میان صدای همهمهها گم میشود.
از بین ستونهایی که قد دراز کرده بودند و تا سقف ایستگاه کشیده بودند نگاهم به بوفهای که نزدیک نمازخانه بود میخورد. میخواهم به سمتش بروم که پایم به چیزی گیر میکند و سکندری میخورم.
-آخ!
بند چمدان زرشکی رنگی که به پایم گیر کرده بود را از سگک کفشم جدا میکنم.
کمر که صاف میکنم میگویم:
-ببخشید!
یک لحظه حرف در دهانم میماسد و چشمانم میلرزند.
احساس میکنم کسی دست برده است و محکم گلویم را میفشارد!
چشمانم را دوباره باز و بسته میکنم!
نه اشتباه نمیکنم. خودش است!
چمدانش را که به ستون تکیه میدهد سرش بالا میآید و به ثانیه رنگ از رخش میپرد.
اضطراب چشمان قهوهایاش را که میبینم، دیگر شکی نمیماند! خودش است!
دستان چروکیدهاش بالا میآیند و روی سینهاش مینشیند.
با سرفهای گلویش را صاف میکند و به اطراف سری میچرخاند.
دستهی چمدان را دور انگشتانش میگیرید و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده از کنارم رد میشود.
با چند قدم کوتاه خودم را به او میرسانم و روبرویش میایستم.
-خانم وایسا!
چیه نکنه منو یادت نمیاد؟!
سعی میکند رفتارش را طبیعی جلوه دهد.
-برو دختر برو!
با دستش مرا کنار میزند و میخواهد دوباره حرکت کند که اینبار دسته چمدان را از دستش میکشم.
-آره برم! مثل تو که یه روزه وسایلتو جمع کردی و از این خونه رفتی؟
چرا؟!
چرا نموندی که بگی من کاری نکردم!
تو اونجا بودی! خودم دیدمت! میدونم صدامو شنیدی!
اضطراب نگاهش بیشتر میشود و صدایش میلرزد:
-نمیتونم چیزی بگم! فقط نپرس. برو کنار بذار منم برم به زندگیم برسم!
انگار هیزم هیزم آتش روی سرم میریخت و هر لحظه تنم را بیشتر میسوزاند...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت23🎬 دوباره به تصویر نگاه میکنم و سپس مشخصاتی که صفحه را پر کرده بود! " نام و نام خ
دوپارت تقدیم نگاهتون🕊
https://ngli.ir/143093277860
لینکِ ناشناس'👀
منتظر نظراتتون هستم✨🌱
#پلاڪ
هدایت شده از إِنقِطاعْ⛓⚡️
خستهام مثل کسیکه میخواد کتاب بخره ولی همه پولاشو قبل از نمایشگاه داده به کتاب!(:
طنز تلخ😂😔
إنقطاع
فاضلنظرے👀🪨
روز خلقت در گِل ما شوق دیدار تو بود
از همان آغاز ما را کم تحمل ساختند...
#شاعرانــــہ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
♡_♡
🎀🧸^•^
اگر جنگی
نتیجهاش خوشبختی تمام دنیا هم باشد،
باز هم به جاری شدن یک قطره اشک
بر روی گونههای یک کودک بیگناه نمیارزد...
#پلاڪ
🌱_•
@eshgss110
____
-محمدسعیدے☁️🌝
عــمرے به غــزل طـے شد و صــد بــار نوشتم
بین من “و” تو فاصله اے نیست جز این “واو”
#شاعرانــــہ
34.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
#ببینید
▶️ قطعه | #هارداسان!؟
🎙 بانوای: #حاج_مهدی_رسولی
✒️ شاعر: مهدی جهاندار
🏴 انتشار به مناسبت سالگرد شهید
خدمت، آیتالله سید ابراهیم رئیسی
📍 تولید شده در "قرارگاه رسانه شهید آوینی #هیئت_ثارالله علیهالسّلام زنجان"
[ @mahdirasuli_ir ]
[ @sarallah_zanjan ]
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
﷽ #ببینید ▶️ قطعه | #هارداسان!؟ 🎙 بانوای: #حاج_مهدی_رسولی ✒️ شاعر: مهدی جهاندار 🏴 انتشار به مناس
نمےدانم چرا ولے...
بعد از آنکه سفر آخرت تورا از ما گرفت، مرا براے اولین بار از تبریزے بودن متنفر کرد(:
#شهداےخدمت
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت24🎬 هرچند که خودم هم از این حرف مطمئن نیستم! روبروی آینه میایستم و با عینک و ماسکی
#بازمانده☠
#قسمت25🎬
با حرفهایش انگار، هیزم هیزم آتش روی سرم میریخت و هر لحظه تنم را بیشتر میسوزاند.
-به زندگیت برسی؟! چطور دلت میاد؟ زندگی من دود شده رفته هوا، اون وقت از زندگیت حرف میزنی؟! اصلا چطور تونستی؟ تو جای مادرمون بودی....الان نسیم مرده، رفیقم مرده، تو از زندگیت برام میگی؟!
-آروم باش دختر جون! هیس! صداتو بیار پایین. مردم دارن نگاهمون میکنن.
التماسش را که میبینم، تازه نگاهم میخورد به مسافرانی که خیرهام شدهاند.
هنوز نفسم میلرزید.
-میرم تو نمازخونه بیا دنبالم.
این را که میگوید. چمدانش را از سطح شیب دار کنار سالن بالا میبرد. همانی که انتهایش میرسد به در چوبی بزرگی که بالایش نوشته بود نمازخانه!
ترس گمکردنش به جانم هراس انداخته و وادارم میکند، قدمهای تند و تیزم دنبالش بروند.
از پلهها بالا میروم. وارد نمازخانه میشوم.
کفشم را داخل قفسه میگذارم. با نگاهم دنبالش میگردم.
چمدانش را میبینم. به دیواری از جنس مرمر تکیه داده بود. اورا هم میبینم. از روسری مشکیاش که با گلهای رز قرمز پر شده بود میشناسمش.
پشت به من رو به قبله نشسته بود.
با قدمهای تند خودم را به او میرسانم.
کنارش مینشینم.
اما انگار نه انگار. تا چند ثانیه هیچ حرفی نمیزند.
نفس عمیقی میکشد. دستهای لرزانش را درون کیف کمری که روی پاهایش بود میبرد.
از جیبش کاغذ و خودکاری در میآورد و سریع مشغول نوشتن میشود.
یکلحظه دستم را میکشد و کاغذ مچاله شدهای را میان مشتم میگذارد.
نگاهش روی صورتم میلرزد و با صدایی آرامتر از هر زمان، میگوید:
-من نمیتونم زیاد باهات صحبت کنم. فقط منو ببخش! مـ...من مجبور بودم. تقصیر من نبود! اگه این کارو نمیکردم پسرم رو میکشتن...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__