eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
373 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
هرگز برای عاشق شدن، منتظرِ باران و بابونه نباش! گاهی در انتهای خارهای يک کاکتوس، به غنچه‌ای می رسی که زندگي ات را روشن میکند. ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
@sarzadehhh 🙏🏻حمایت کنید🌿
هنگامی که گنجینه های حقیقی در دست داریم هرگز متوجه آن نمی شویم چون آدمها به وجود گنج باور ندارند...((((: ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
"ٺمام لـحظہ هــای من، فـدای یڪ نگـاه تو بـیا و پاڪ ڪنٰ ز دل، حدیـث انتظاࢪ ࢪا:))" "سعید صفایی" ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
💙ا!“••• میگـفت‌؛هرڪـسی‌روز؎³مـرتـبہ خطـاب‌بـه‌حضـرت‌مهـدی(عج)بـگه: ﴿بابـی‌انـتَ‌وامےیاابـاصـالح‌المهـدے‌‌﴾ حضـرت‌یجـور‌خاصے‌‌‌براش‌دعـامیـکنن...𐇵! ‌🌀⃟🚎¦⇢ •• 🌀⃟🚎¦⇢ •• ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
زندگی به من یاد داده برای داشتن آرامش و آسایش امروز را با خدا قدم بردارم و فردا را به او بسپارم...(: ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
بـایـد شـه‍ـیـدانـه‍ زنـدگــی کـنـی تــا........!☘
غمگین نباشید! چرا که خوشبخت بودن می‌تواند از درون تلخ‌ترین روز‌های زندگی شما زاده شود. خدا قفل بی کلید “نمی سازد” امکـان ندارد مشکلى که برایت پیش آمده باشد راه حل نداشته باشد. کار‌های خدا حساب شده است ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #پارت_31 محمد: _رسول تو اینجا بشین
❣🍒❣🍒❣🍒❣🍒❣🍒❣ ❣🍒❣🍒❣🍒❣🍒❣🍒 ❣🍒❣🍒❣🍒❣🍒❣ ❣🍒❣🍒❣🍒❣ ❣🍒❣🍒❣🍒 ❣🍒❣🍒❣ ❣🍒❣🍒 ❣🍒❣ ❣🍒 ❣ 😉 با نام و یاد خدا بینندگان عزیز سلام مشروح اخبار ❌ سرنوشتی نا مشخص برای فرزند محمد عطیه در بیمارستان ‌ او داوود و فلورا در جوار هم😂 و سرنوشتی عجیب در کمین آقا محمد و رسول هم چنان در انتظار __________ سر نوشت دختر محمد چه خواهد شد ؟ آیا زنده می‌ماند یا خیر تنها راه دکتر عمل قلب باز است شکه شدن محمد از دیدن عطیه در بخش کودکان و خبر پدر را چون ساختمانی در حال ریختن از تو سوزاند و ویران شد خواست بیش از این پایه های ساختمان دلش نشکند تا روی به روی زنش فرو نریزد صندلی را ستونی کرد تا بیش از این فرو نریزد اما آسمان دلش بارانی شد زن می‌فهمد او چگونه فرو می‌ریزد اما که از دل او با خبر است ...خدا می‌داند ______ قطعا خستگی امانش را بریده و کسی که آرامش چند لحظه ای اش را بهم بریزد باعث خشم و تعجب او می‌شود من ک مخصوصا اگر فلورا باشه والا دست کمی از جن ها نداری شک ندارم خودشون هم از دیدنت سکته کنن 😅🤷🏻‍♀ درک کمش از شعور و ادب واقعا جای تعجب دارد🤦🏻‍♀😐 و چه لبخند هایی که همچون نسیم کوچکی گاه و بیگاه به بهانه ای بر لبانشان مینشید تا کمی هوای دلشان عوض شود 😌 اما همان نسیم بهاری به زودی جایش را به طوفانی خانه خراب کن خواهد داد که با شروع آن خانه دلشان شبیه صحرایی خشک شود شاید در چهرشان بی تفاوتی موج بزند اما دریای دلشان طوفانیست و شروع قصه ای که پر از خطر و درد و رنج است ___ انگار درد سر ها عین سونامی بر جانش افتاده باشند اما چاره ای جز اینکه باهاش را در زمین سفت کند تا با آب نرود نیست 🙃🌊 _ وقتی توی ذهنت چند بار یه حرفی رو ارزیابی کردی مطمئنن به واکنش بعدش هم فکر میکنی گاهی اونقدر فکر میکنی تا همه بفهمن ناگفته ای توی ذهنت بالا پایین میشه✨ اما انگار رسول کم حرفش رو سبک سنگین کرده بود مطمئنا محمد دیگه بدون رسول بودنش رو نمیتونست تحمل کنه حداقل دلخوشی او در کنار این همه فشار رفیقش میشد تا گه گداری شر شوخی باز کند و ساعتی لبخند مهمان لبانشان شود و باغ دلشان را صفایی بدهد ☺️ گرچه اگر من جای رسول بودم پس از کشیدن ترمز دستی پس کله ای روانه رفیقم میکردم تا اینطوری سکته ام نده😂 خب ولی رسول که من نیست پس جوابش فقط چشمه☺️ ______ پیش‌بینی حوادث 😬 هواشناسی اینطور اعلام کرد که هوا طرف داوود اینا خیلی ناجوره انتظار نمیره ماهورا رو از دست بدیم یا رسول اخراج بشه اما من درد سر بدی برای تیم محمد و مخصوصا خودش پیش بینی میکنم 🔪☺️ ____ روزخوش و خدا نگه دار👋🏻❤️ https://harfeto.timefriend.net/16546801447203 ❣ ❣🍒 ❣🍒❣ ❣🍒❣🍒 ❣🍒❣🍒❣ ❣🍒❣🍒❣🍒 ❣🍒❣🍒❣🍒❣ ❣🍒❣🍒❣🍒❣🍒 ❣🍒❣🍒❣🍒❣🍒❣ ❣🍒❣🍒❣🍒❣🍒❣🍒 ❣🍒❣🍒❣🍒❣🍒❣🍒❣
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #پارت_31 محمد: _رسول تو اینجا بشین
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ رسول: محمد درحالی که از بازویم گرفته بود، کیسه لباس‌ها را پایین گذاشت و در را با کلید باز کرد. _یااللّه... عزیز مهمون داریم. عزیز آرام آرام از پله‌ها پایین آمد و گفت. _خوش اومدید. مادرانه نگاهم کرد. _رسول که غریبه نیست؛ بیاید تو محمد جان... لبخند دندان نمایی به حیاط انداختم. حیاطی که خاطرات کودکی‌ام را در دل خشت‌هایش محفوظ نگه داشته بود تا امروز. _رسولللل حواست کجاست؟ از مرور خاطرات دست برداشتم و خیره شدم به دهان محمد. _بله؟ _میگم میری حمام یا لحاف پهن کنم استراحت کنی؟ _اومممممم...هیچـکدوم دلم یه عملیات یا ماموریت هیجانی می‌خواد. خندید... خط هایی که دور چشمش ترسیم میشد دلم را برد. _تا دلت بخواد هست استاد؛ به وقتش. دست پشت کمرم گذاشت و به طرف پله‌ها هدایتم کرد. _آقا محمد، مگه طبقه بالا مال شما و عطیه خانم نیست؟ _چرا...قراره عطیه بره پیش عزیز؛ من و توهم اینجا باشیم. _شرمنده همش براتون دردسر درست می ‌کنم... بازهم خندید و پشت بندش گفت _به پای اذیت‌های من که نمیرسه. ...... لباسش را مرتب کرد. _خوب استراحت کن...عزیز ناهار آورد تا آخرش بخور؛ تا اطلاع ثانوی هم بی حضور من از جات بلند نشو... من میرم کارامو می‌کنم که ان‌شاءالله زود برگردم. _صورتتون مثل زمانایی شده که تردید دارید...با چاشنی استرس لبخند زد و گفت _آخرش گیرایی بالات سرمونو به باد میده خداحافظت. زیر لب آرام زمزمه کردم _خداحافظ و به رفتنش نگاه کردم. چند ساعت بعد: فرشید: نزدیک تهران بودیم. از حال ستاره که نگویم؛ بدجور کنار گوشم غر میزد. حق داشت، بالاخره بار اولش بود که اینقدر آرام بود و آتش نمی‌سوزاند. فاتح با گوشی ور می‌رفت و داوود به افق خیره شده بود. فلورا هر ازگاهی زیر لب با مریم خانم کلمه رد و بدل میکرد و این وسط خانم ملکی بود که با جدیت همه را زیر نظر گرفته بود. یک باره با صدای ریلِ در کوپه، سرم را چرخاندم به جهت مخالف. با دیدن فاتن چشمانم دوتا شد. _آبجی قطار داره سرعتشو کم میکنه؛ وسایلاتونو جمع کنید. بعد آمد و دقیقا کنار داوودی نشست که حواسش آنجا نبود. با نشستن فاتن کنار داوود؛ خنده‌ام را خوردم. بیچاره در هپروت بود و خبر نداشت چه عفریته‌ای کنارش نشسته. داوود(سالار): داشتم ترک های سقف را میشمردم؟ شاید هم در اعماق فکرم دنبال دریچه بود. هر چه که بود بدجور حواس مرا از دور و برم پرت کرده بود. نمیدانم چه شد که یک دفعه برگشتم و دست کسی را که داشت از پشت نزدیک میشد پیچاندم. بدجور هم پیچاندم. صدای سابیده شدن استخوان مچش سکوت را شکاند. با دیدن صاحب دست، بالافاصله خودم را عقب کشیدم و با حیرت خیره شدم به فاتن. _اخ اخ چتهههه سالار همه با خنده نگاهشان به ما بود. _معذرت میخوام...حواسم نبود... درحالی که مچ دستش را مالش می‌داد چپ چپ نگاهم کرد. _اشکال نداره...فقط قبل اینکه دست پشت سریتو بپیچونی یه خبر بده... بعد چند دقیقه که فهمید چه گافی داده بلند خندید... خدا میداند که چقدر دلم می‌خواست آن لحظه فحش بارش کنم. بالاخره رسیدیم... ساک کوچکم را برداشتم و سریعتر از همه پیاده شدم. محمد: _خانم شکوری...وصلم کن به خط سعید _چشم... _جانم آقا؟ _شماره فلورا رو میخوام. _برا چی؟؟ _خب کار دارم _باشه، ولی... _منتظرم بفرستی... و بالافاصله قطع کردم بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/639777 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
اگر قایقت شکست، باشد! دلت نشکند! دلی را نشکنی. اگر پارویت را آب برد، باشد ! آبرویت را آب نبَرَد! آبرویی نبری. اگر صیدت از دستت رفت، باشد! امیدت از دست نرود ! امید کسی را ناامید نکنی. امروز اگر تمام سرمایه ات از دستت رفت، دستانت را که داری! خدایت را شکر کن. دوباره شکر کن ! ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
انواع جرایم سایبری و مجازات آن‌ها