‹ الهی، اَمْ كَيْفَ اَخيبُ وَ اَنْتَ الْحَفِيُّ بي؟ ›
- چگونه نا اميد شوم درحالی كه نسبت به من بسیار مهربانی؟
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر غم تو صدای شهید رئیسیه(:
#شهید_جمهور
-سعدے🍂
امروز یقین شد که تو محبوب خدایے
کز عالمِ جان این همه دل با تو روان کرد
#شاعرانــــہ
20.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خادم ملت یعنے...(:
#شهید_جمهور
#شهداےخدمت
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت26🎬 این زن چه میگوید؟ از چه چیزی صحبت میکند؟! -شما...شما چیکار کردین مگه؟! حالا م
#بازمانده☠
#قسمت27🎬
سکوت میکند. آنقدر که عقربهی ثانیه شمار، سه بار عدد ۱۲ را رد میکند.
گره روسریاش را شُل میکند و با دست، گلویش را میمالد.
-واقعا تو اینو میخوای؟ حتی اگه منو بندازن زندان؟ یا حتی کشته شم؟
چشمانش را میبندد و نفس عمیقی میکشد.
-یه مدت میخواستم برم رشت که از اینجا دور باشم اما حالا که بلیت پیدا نکردم... باشه میام... میام و میگم همه چیو؛ میگم که منِ خاک برسر بخاطر یه لقمه نونِ بیشتر قبول کردم. آخه یکی نیست بهم بگه، زن! تو که خودت کار میکردی چرا قبول کردی چندماه مرخصی بگیری بشی بهپای دوتا دختر جوون!
با دستش روی پیشانیاش میکوبد.
-میگم بهشون! میگم که نمیدونستم. وقتی هم...وقتی هم که احساس کردم یه کاسهای زیر نیم کاسهاست خواستم ول کنم برم ولی...ولی جگر گوشهام و گرفتن.
ورش داشتنش و بردنش. به خدا راست میگم. داشت از سرکار برمیگشت که تو کوچه گیرش آوردن. زدن تو سرش.
بیهوشش کردن. خودش اینارو بهم گفت. تهدیدم کردن اگه ول کنی و بری دیگه نمیبینیش. باور نمیکنی بیا خودت ازش بپرس.
شانههایش میلرزند.
-موندم! من...من بین بچهام و نسیم! بچهام رو انتخاب کردم.
کف دست هایش را جلویم میگیرد.
-یه مادر غیر این، چیکار میتونه بکنه؟!
آخه دل بیصاحابش مگه میذاره که گُل شو پرپر کنن!؟
نمیخواهم بشنوم. اصلا نمیخواهم بگذارم باحرفهایش تیشه بزند به قلبم!
اصلا...اصلا به من چه این حرفها! مثلا میخواست دلم را بسوزاند که بگویم برود و من را میان این باتلاقی که هر لحظه عمیقتر میشد، تنها بگذارد؟!
-نظرم همونه که گفتم!
این را که میگویم، با کف دست، اشکهایش را پاک میکند.
-میام و هرچیزی که میدونم رو میگم. شاید اینطوری نسیم منو ببخشه.
به جمله آخر که میرسد، چشمانم برق میزند. قلبم آرام میشود. نفسی میکشم، از سر آسودگی! نفسی که مدتها بود جایی میان حنجرهام گیر کرده بود.
نگاهم به نوشتهای که روی پارتیشن نمازخانه بود میخورد «فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ»
باورم نمیشود.بالاخره همه چیز دارد تمام میشود! تمام آن دوندگیها. این چند هفته برایم به اندازه چندین سال گذشت!
مشتم را باز میکنم و نگاهی به کاغذی که میان انگشتانم گذاشته بود، میاندازم.
-این آدرس کجاست؟!
با خیسی زبانش، لب تر میکند:
-من الان نمیتونم باهات بیام. باید پسرمو بفرستم یه جای امن که اگه من اومدم پیش پلیس، بلایی سرش نیارن!
هر وقت محسنمو فرستادم بره و خیالم ازش راحت شد، اون وقته که باهات میام...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت27🎬 سکوت میکند. آنقدر که عقربهی ثانیه شمار، سه بار عدد ۱۲ را رد میکند. گره روسری
#بازمانده☠
#قسمت28🎬
شک و تردید زیر پوستم میخزد. اگر سرکاری بود چه؟ اگر میخواست فرار کند و سرم شیره بمالد باید چه میکردم؟
من کم از آشنا و غریبه فریب نخورده بودم که بخواهم به این راحتیها اعتماد کنم!
اضطراب چشمانم را که میبیند میگوید:
-حق داری!
کیف کمریاش را جلو میکشد و زیپش را باز میکند.
چند لحظه آن را زیرورو میکند و بعد، کیسهی گلدوزی شدهی کوچکی را بیرون میکشد.
سر انگشتانش را داخل کیسه فرو میبرد و بند کیسه را شل میکند.
کیسه را که برعکس میکند؛ یک گردنبند طلا میان مشتش میافتد.
یاقوت قرمز پلاکش زیر نورپردازی نمازخانه میدرخشد.
-این گردنبند برام خیلی با ارزشه. همینطوری نسل به نسل چرخیده افتاده دست من!
لبخند تلخی میزند.
-بعد از منم قراره برسه به دست تک پسرِ عزیزم.
اما حالا میخوام بدم به تو که خیالت از بابت من یکی راحت باشه! این پیش تو امانت میمونه تا وقتی که باهم رفتیم پیش پلیس ازت پس بگیرم!
نگاهم را از گردنبند میگیرم و روی چشمانش مینشانم.
یعنی اینقدر این گردنبند ارزش دارد که بشود ضامن زندگیام؟
نکند میخواهد دست به سرم کند؟!
-از کجا بفهمم راست میگ...
هنوز صحبتم تمام نشده است که میان حرفم میپرد:
-بابا بخدا منم خدا پیغمبر حالیم میشه. آخه چرا باید بهت دروغ بگم. دست بذارم رو قرآن قسمت بدم، خیالت راحت میشه؟!
کلافه دستم را روی پیشانیام میکشم.
-نه لازم نیست.
-همین امروز میفرستمش که بره! قول میدم! اصلا فردا بیا همین جایی که آدرسش رو دادم بهت.
دست دراز میکنم. گردبند را میگیرم.
-امیدوارم که دوباره ببینمتون و امانتی رو بهتون برگردونم.
بلند میشود.
-نگران نباش دختر جون!
این را که میگوید، زیر نگاهم از نمازخانه بیرون میرود.
گردنبند را میان مشتم میفشارم و داخل زیپ کولهام قایم میکنم.
یکلحظه چیزی به ذهنم میخورد.
خوب اگر بروم دنبالش و خانهاش را پیدا کنم مطمئن تر نیست!؟ اینطوری خیالم راحت تر است.
سریع بلند میشوم و کفشم را از قفسه بیرون میکشم.
از نمازخانه بیرون میدوم. پلهها را یکی دوتا پایین میروم. نگاهم میان شلوغی جمعیت میچرخد. از روی صندلیها و گیتها میگذرد.
-ببخشید ببخشید!
یه لحظه ببخشید!
بخشید آقا یه لحظه!
خانم برید کنار!
یکییکی جمعیت را کنار میزنم.
باید همین اطراف باشد! مگر یک زن با آن سن و سال چقدر میتوانست سریع از اینجا دور شود؟
از ایستگاه بیرون میزنم.
صدای فریاد رانندههای تاکسی بلند از صدای همهمه ها و شلوغیها است!
-خانم خانم کجا میری! بیا برسونمت!
بی توجه به مرد میدوم. نیست!
یا من کور شدهام یا این زن آب شده!
نباید نا امید شوم! مجبورم که اعتماد کنم! آدرسی که داده بود را دوباره نگاه میکنم.
"فردا میرم محل کارش!"
***
آدرس را یکبار دیگر داخل نقشه موبایل سرچ میکنم تا از نشانی مطمئن شوم!
از خانه بیرون میزنم و کنار خیابان منتظر تاکسی میشوم.
اولین ماشین کنار پایم ترمز میکند.
آدرس را نشانش میدهم و سوار میشوم.
یک ربعی میشد که میان شلوغی سرسام آور تهران کوچهها را یکییکی میانبر میزد و از این ماشین به آن ماشین لایی میکشید. دست آخر سرعت ماشین آرام آرام کم میشود و چند متر دورتر از بیمارستان درست زیر تابلوی قرمزِ نام بیمارستان متوقف میشود.
پیاده میشوم و یکراست به سمت بیمارستان میروم.
از کنار پراید مشکی که منتظر باز شدن راهبند اهرمی بود عبور میکنم و وارد محوطهی بیمارستان میشوم.
چند قدم جلوتر یاد چیزی میافتم. عقب گرد میکنم و قدم های رفته را دوباره برمیگردم...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت27🎬 سکوت میکند. آنقدر که عقربهی ثانیه شمار، سه بار عدد ۱۲ را رد میکند. گره روسری
دوپارت تقدیم نگاهتون🕊
https://ngli.ir/143093277860
لینکِ ناشناس'👀
منتظر نظراتتون هستم🐚🌝
#پلاڪ
-حسین مرادے🫂🫁
پیش او دفن کنیدم که مگر زلزلهاے
بعد صد قرن در آغوش کشاند ما را
#شاعرانــــہ