eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
366 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت28🎬 شک و تردید زیر پوستم می‌خزد. اگر سرکاری بود چه؟ اگر می‌خواست فرار کند و سرم شیر
🎬 از بیرون کیوسک نگهبانی برای پیرمردی که بلیز آبی تن کرده است و استکان چایش را سر می‌کشد، دستی تکان می‌دهم: -آقا ببخشید؟! نگاهش که به من می‌خورد، سرش را تکان می‌دهد و دستش را روی لاله‌ی گوشش می‌کشد. با صدای بلندتری می‌گویم: -قسمت رختشویی بیمارستان کجاست؟! چایش را روی میز می‌گذارد و از در آهنی کیوسک سرش را بیرون می‌آورد. -بله؟! -میگم قسمت رخشویی بیمارستان کجاست دقیقا؟! -منفی دو. -ممنون. می‌خواهم بروم اما صدایش را می‌شنوم و این باعث می‌شود دوباره بایستم: -منفی دو، ولی خو رفتی تو، دیگه خودت برو بپرس دقیقش کجاست. -ممنون پدر جان! سر تکان می‌دهد و داخل می‌شود. دوباره سر جایش می‌نشیند و انگشتان چروکیده‌اش را دور استکان حلقه می‌کند. به قدم‌هایم سرعت می‌بخشم و داخل بیمارستان می‌شوم. فضای سرد و ساکت بیمارستان مجبورم می‌کند که صدای قدم‌هایم را تا حد ممکن آرام کنم. روبروی آسانسوری که کنار راه‌پله بود می‌ایستم و دکمه را فشار می‌دهم. چند لحظه بعد آسانسور می‌رسد و درش باز می‌شود. کنار می‌کشم تا چند مرد و زنی که داخل بودند، خارج شوند و بعد سوار آسانسور می‌شوم. میان صفحه کلید، شماره منفی دو را با چشمانم دنبال می‌کنم. پیدایش می‌کنم. انگشتم بالا می‌رود و شماره منفی دو، آبی می‌شود. در که بسته می‌شود ریتم آهنگ ملایمی فضای داخل کابین را پر می‌کند. به آینه پشت سرم تکیه می‌دهم و بند کوله‌ام را زیر دست، مچاله می‌کنم. صفحه دیجیتال آسانسور که عدد منفی دو را نشان می‌دهد، آسانسور می‌ایستد و درش باز می‌شود. اولین قدم را که بیرون می‌گذارم، یک لحظه شانه‌ام عقب می‌پرد و نگاهم را به مردی که از کنارم گذر کرده بود می‌کشاند. سرش بالا می‌آید. چند طره از موهایش از زیر کلاه پلاستیکی که روی سرش کشیده، بیرون زده است. نگاهش را به نگاهم می‌دوزد: -ببخشید خانم! دستم را روی شانه‌ام می‌کشم و سرم را تکان می‌دهم. ماسکش را مرتب می‌کند. وارد آسانسور می‌شود و درحالی که دستش را داخل جیب روپوش خدماتی سبز رنگش فرو می‌کند، به دیوار کابین تکیه می‌دهد. چند لحظه بعد در آسانسور زیر نگاهم بسته می‌شود و باعث می‌شود چشمانم از مرد کنده شود. بی توجه چشمم می‌خورد به چند سطل زباله زرد رنگی که کنار سالن است. پشت بندش متوجع تابلو‌هایی می‌شوم که روی آنها نوشته شده است: "واحد مهندسی پزشكی، انبارها، C.S.R، تاسیسات، آشپزخانه، خدمات، رختشویخانه" فلش آخرین تابلو به سمت چپ خورده است. راهروها تقریبا خالی است و غیر از زمزمه‌هایی که از بخش های مختلف به گوش می‌رسد، تنها صدای دستگاه ها و ابزارالات است که سکوت سالن را می‌شکند. هر چند متر، لامپ زرد رنگی روی سقف خورده و نورش که به کفپوش سفید می‌رسد، پخش می‌شود و تنها می‌تواند اطرافش را کمی روشن کند. آهسته قدم برمی‌دارم. وارد راهروی فرعی می‌شوم. انتهای راهرو درب بزرگی است که مانند آونگ، جلو و عقب می‌رود. انگار که کسی تازه از آنجا عبور کرده! با هر قدم، پاشنه‌ی کفشم روی سرامیک‌های تمیز کف راهرو می‌خورد و صدایش از دیوارهای سنگی بالا می‌رود. می‌خواهم قدم دیگری وردارم که صدای جیغ بلندی از داخل اتاق بلند می‌شود...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
-محسن‌ملازاده👀🎨 نقاش غزل تا که به چشمان تو پرداخت دیوانه‌ شد از طرز نگاهت قلـَم انداخت
علےقیصرے🌿🌬 یکبار بِدَم روی غزل هُرم نفَس را تا گل بدهد شاخه‌ی سبز کلماتم
حالا به خــودت طنابِ غم می‌بندی یک روز به کلِ ماجرا می‌خنـدی :)🦋🤍 -علےرضا‌کریمے 🌱_• @eshgss110 ____
علی‌بن‌مهزیار، از شیعیان امام جواد علیه‌السلام بود. خودش نقل می‌کنه: یه‌بار نامه‌ای خدمت آقا نوشتم. دوتا خواسته داشتم: اول این‌که: «آقاجان! یکم پول از مالِ شما پیش منه؛ اجازه می‌دید خرجش کنم؟» و دوم: «ازتون می‌خوام برام دعا کنید.» میگه امام جواد علیه‌السلام شخصاً جوابم رو نوشتن.[نه این‌که به کاتب‌شون بگن؛ خودشون نوشتن...🥹] امام در جواب درخواست مالیم فرمودن:«اون مقدار پولی که گفتی پیش توئه و می‌خوای خرجش کنی... باشه. حتی بیش‌ترش رو برات می‌فرستم؛ قابل تو رو نداره.» اما درباره دعایی که خواسته بودم، حضرت این‌جور نوشتن: «ای علی‌بن‌مهزیار! تو نمی‌دونی چقدر من تو رو دوست دارم. [یعنی خیلی دووووست دارم🥲] دعات کنم؟ بارها شده تو رو با اسم دعا کردم. من تمام توجهم به توعه! از محبت من بی‌خبری! بعد هم اضافه کردن: «خدا محبت من به تو رو بیش‌تر کنه. من ازت راضی‌ام، خدا هم ازت راضی باشه.خدا حفظت کنه، بلا ازت دور شه.» [بعد این جمله آخرشون منو کشته😭] و آخرِ نامه نوشتن: «ندادم کاتبم بنویسه! خواستم دست‌خطِ خودمو داشته باشی، تا هربار این نامه رو باز می‌کنی، بگی امام جواد ببین چی گفته به من!» این همون لحظه‌ست که آدم می‌فهمه: اهل‌بیت علیهم‌السلام فقط راهنما نیستن! رفیقن، دل‌سوزن، پدرن... (: @binahayat_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت29🎬 از بیرون کیوسک نگهبانی برای پیرمردی که بلیز آبی تن کرده است و استکان چایش را سر
🎬 می‌خواهم قدم دیگری بردارم که صدای جیغ بلندی از داخل اتاق بلند می‌شود و نفسم را در سینه حبس می‌کند. به لحظه نمی‌کشد که آژیر قرمزی که دو طرف در بود زنگ می‌زند و فضای راهرو، رنگ خون می‌گیرد. اضطراب مثل مور و ملخ از دست و پایم بالا می‌رود و تنم را می‌لرزاند. گیج و منگ به اطراف نگاه می‌کنم. چند مرد و زن از ابتدای سالن می‌دوند و به این طرف می‌آیند. از چپ و راست تنه می‌خورم. خودم را کنار می‌کشم. به دیوار می‌رسانم. یک لحظه قدم‌های تندی نزدیکم می‌شوند. پرستار دستش را به سمتم می‌گیرد و فریاد می‌زند: -خانم شما اینجا چیکار می‌کنی؟ کی بهت اجازه داده بیای تو! برو بیرون ببینم! سجادی! سجادی! بیا اینو ببر بیرون! این را که می‌‌گوید دیگر منتظر نمی‌ماند و به سمت در می‌دود. زن دیگری به سمتم می‌آید. روی مقنعه‌اش اتیکت مشکی خورده است. جمله‌ای که رویش نوشته شده بود را می‌توانم بخوانم"سجادی، خدمات" دستش را پشت کمرم می‌گذارد. همچنان که نگاهش را به دری که به جلو و عقب می‌رفت، دوخته است می‌گوید: -خانم جان بفرما بیرون! -سجادی سجادی! کجایی! زن سرش می‌چرخد. چند بار روی کمرم ضربه می‌زند: -خانم جان برگرد برو بالا. این را که می‌گوید، رویش را برمی‌گرداند. به سمت صدا می‌دود. همچنان صدای آژیر، گوشم را می‌خراشد و باعث می‌شود تمرکزم از اتفاقی که افتاده منحرف شود. قدم‌هایم را محکم می‌کنم و به سمت در می‌روم. نوشته روی در که حالا در هوا جلو عقب می‌رود، مجبورم می‌کند بایستم "ورود افراد متفرقه، ممنوع" با دستانم در را هل می‌دهم و داخل می‌شوم. بوی مواد شوینده زیر بینی‌ام می‌پیچد. نگاهم دور سالن رختشوی‌خانه می‌چرخد. از تک‌تک لباسشویی های بزرگ و غول پیکر و ملافه‌های تمیز و کثیفی که سبد سبد ردیف شده‌اند می‌گذرد و یک لحظه می‌ایستد. همانجا! درست گوشه‌ی دیوار سرامیکی! دیوار بی‌روحی که حالا با قطرات ریز و درشت خون، جان گرفته بود! قدم‌هایم بی‌اراده قطره‌های خون را دنبال می‌کند. یک قدم...دو قدم...سه قدم...چهار قدم... با هر قدم، نفسم می‌رود و یکی در میان می‌آید. هرچه جلوتر می‌روم انگار، قطرات خون جان می‌گیرند و می‌جوشند. بالاخره متوقف می‌شوم. از ردیف دوم لباسشویی‌ها سر در می‌آورم. نگاهم از زمین کنده می‌شود و بالا می‌رود؛ آهسته آهسته... درست درجایی که اطرافش را شلوغ کرده‌اند. یک نفر جیغ می‌کشد. یک نفر فریاد می‌زند. با دستم زنی که جلوی دیدم را گرفته است، کنار می‌زنم. با دیدن صحنه‌ی مقابل تلوتلو می‌خورم. کمرم به لباسشویی پشت سر می‌خورد. حتی توان اینکه چشمم را ببندم، ندارم. خیره مانده‌ام! به او! چهره‌ی شرمنده‌اش را به راحتی به‌خاطر می‌آورم! حرف‌هایش را هم همینطور" قراره برسه به تک پسر عزیزم!" حتی لبخندش را! یا آن...آن روسری گلگلی‌اش...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت30🎬 می‌خواهم قدم دیگری بردارم که صدای جیغ بلندی از داخل اتاق بلند می‌شود و نفسم را
🎬 در لباسشویی بسته شده و جسدش روی شیشه‌‌ تکیه خورده است. از پشت شیشه‌ی مه گرفته چشمان بازش را می‌بینم. خون روی شیشه می‌غلطد و جسدش را بیشتر به رنگ خود در می‌آورد. صدایش در میان لاله‌ی گوشم زنگ می‌زند: "این پیشت امانت بمونه تا فردا که رفتیم پیش پلیس" دستم را روی گلویم می‌فشارم. سعی می‌کنم راه نفسم را باز کنم، اما بی‌فایده است. انگار کر شده‌ام. انگار...انگار خاموشی تمام دنیارا گرفته است. دیگر هیچ چیزی نمی‌شنوم. دست‌و پایم خشکیده است. هر لحظه احساس می‌کنم زانویم می‌خواهد بشکند و زمین بخورم. دستم کشیده می‌شود. حتی نگاه نمی‌کنم چه کسی است. همچنان که نگاهم به عقب است و زل زده‌ام به لباسشویی که زن بیچاره را در خود جای داده است، دستم کشیده می‌شود. صدای زنی که دستم را می‌کشد، در سرم کوبیده می‌شود: -خانم...کی گفت بیای اینجا. مگه...مگه نگفتمت برو بیرون. برو ببینم. الان برا خودت دردسر درست می‌کنی. لرزش صدایش مانع می‌شود که صحبت کند. به ثانیه نمی‌کشد که پلیس و تیم پزشکی قانونی مثل موریانه سرتا‌سر اتاق را می‌گیرند. آخرین صحنه‌ای که می‌بینم، دَر لباسشویی باز می‌شود و دست خونی زن از پنجره‌اش آویزان می‌شود. نگهبانان و پرسنل محوطه را خالی می‌کنند و مرا بیرون از درب رختشوی‌خانه می‌برند. در، زیر نگاه‌هایم بسته می‌شود. جلو و عقب می‌رود. میخ شده‌ام. پاهایم قفل زمین شده است. دست در جیبم می‌کنم و کیسه‌ی گلدوزی شده‌اش را بیرون می‌آورم. با انگشتانم بندش را به بازی می‌گیرم. این چه سرنوشت شومی است که نحسی‌اش زندگی‌ام را تسخیر کرده است و تمام اطرافیانم را با خود می‌بلعد. دیگر چند نفر مانده‌اند؟! چند نفر مانده‌اند که باید شاهد مرگشان باشم؟! اگر از این معرکه هم زنده بیرون می‌آمدم. با کابوس و روح تکه‌تکه شده‌ام، چه می‌کردم؟ راه می‌روم اما انگار قدم‌هایم، جسم و روح خسته‌ام را به دنبال خود می‌کشند. از بیمارستان بیرون می‌روم. صدای همهمه سکوت محوطه را دریده بود. ماشین‌های پلیس یکی‌یکی داخل می‌شوند و سنگ‌ریزه‌های روی آسفالت، زیر چرخ‌هایشان له می‌شوند. بی هدف، به سوی مقصدی نامعلوم! حتی دیگر مغزم همراهی‌ام نمی‌کند. به حال خود رها شده‌ام! یک ساعت می‌گذشت اما هنوز، سلانه سلانه خیابان‌ها را زیر قدم‌هایم رد می‌کردم. بالاخره می‌ایستم و روی اولین نیمکت پارک می‌نشینم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
دلتنگ تو ام اے که به وصلت نرسیدم اے کاش خودت را سر قبرم برسانے 🪨🌧