eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
366 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
دلتنگ تو ام اے که به وصلت نرسیدم اے کاش خودت را سر قبرم برسانے 🪨🌧
15.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو هم باید دلیلے پیدا کنے، که سرپا نگهت داره(:🪴🌚 🌱_• @eshgss110 ____
-عبدالحمید‌‌ضیایے🌿🕊 ولے تنهایےات را با کسے قسمت نکن هرگز که‌من یکبار قسمت کردم و چندین برابر شد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت31🎬 در لباسشویی بسته شده و جسدش روی شیشه‌‌ تکیه خورده است. از پشت شیشه‌ی مه گرفته چ
🎬 بالاخره می‌ایستم و روی اولین نیمکت پارک می‌نشینم. خیره می‌شوم به دور دست‌ ها؛ به همان آدم‌هایی که دست در دست خانواده‌هایشان خیابان را پر کرده‌اند، ولی من... حتی نمی‌توانم صدای مادرم را بشنوم... دیگر خسته شده‌ام! هرلحظه که می‌گذرد، بیشتر مشتاق مرگ می‌شوم! شاید نوبت من رسیده است. دیگر نمی‌خواهم برای زندگی کردن تلاشی بکنم! گوشی را از جیبم بیرون می‌آورم و شماره‌ی مادرم را می‌گیرم. آخرین رقم را که لمس می‌کنم، گوشی در دستم می‌لرزد و نام سعید ترابی، روی صفحه روشن و خاموش می‌شود. تماس را رد می‌کنم. می‌خواهم دوباره شماره را بگیرم که این‌بار هم صدای زنگ، بلند می‌شود. با بی‌میلی تماس را وصل می‌کنم. -الو مهتاب خانم؟! بغضی میان گلویم نشسته و صدایم را خش‌دار کرده است. چند بار صدایم را صاف می‌کنم اما فایده ندارد. زمزمه می‌کنم: -بله؟! -معلوم هست کجایین؟ یکی دو ساعته جلو در خونه‌ام. نه درو باز می‌کنید نه تلفنتونو جواب می‌دین... نمی‌گذارم ادامه دهد: -خونه نیستم. نمی‌دانم در صدایم چه می‌بیند که مردد و آهسته می‌پرسد: -شما...الان... دقیقا...کجایید؟ نگاهم به تابلویی که آن سر خیابان، مقابل کوچه بود می‌خورد. زمزمه می‌کنم: -خیابان شهید ستاری. پارک لاله... -صبر کنید...صبر کنید الان خودمو می‌رسونم. خواهش می‌کنم جایی نرید. خوب؟! کلمه‌ی آخر را با لحنی ملتمسانه می‌گوید. مقاومتی نمی‌کنم. -باشه. صدای باز شدن در ماشین که از پشت خط می‌آید، تلفن قطع می‌شود و صدای بوق‌های ممتد در گوشم می‌پیچد. یک لحظه ته دلم می‌لرزد و حسی در انزوای مغزم مرا از تماس گرفتن منصرف می‌کند. حسی که می‌ترسد اوضاع، بدتر از اینی شود که هست. چشمانم می‌سوزد و بدتر از آن، سردرد بدی جانم را به لب آورده است. سرم را به نیمکت تکیه می‌دهم. با یادآوری امانتی که دستم است، عذاب وجدان مثل لاشخوری به جانم می‌افتد و پوست و گوشت تنم را می‌درد. کاش هیچ‌وقت آن گردنبند را از آن زن نمی‌گرفتم. -رها خانم؟! با صدایش همان نیمه جانی که در تنم بود، وادارم می‌کند سرم را به سمت صدا بچرخانم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت32🎬 بالاخره می‌ایستم و روی اولین نیمکت پارک می‌نشینم. خیره می‌شوم به دور دست‌ ها؛ ب
🎬 خودش است! همان مردی که ادعا می‌کند ناجی‌ام شده. وقتی مطمئن می‌شود خودم هستم به سمتم قدم برمی‌دارد. کنارم می‌ایستد. زل می‌زند به چشمانم و با اخم فریاد می‌زند: -مگه قرار نبود از خونه که اومدین بیرون اطلاع بدین بهم؟! از تن صدایش، بغض دوباره به گلویم چنگ می‌زند. نمی‌دانم در چشمانم چه می‌خواند که لحن خشک و عصبانی‌اش تغییر می‌کند و آن‌طرف نیمکت می‌نشیند. -چی‌شده؟ دارید نگرانم می‌کنید! می‌خواهم فریاد بزنم و بگویم هیچ اتفاقی نیفتاده، همه چیز عادی است، اصلا...اصلا همیشه همه چیز خوب و بی‌نقص بوده و فقط این وسط منم که هربار می‌شکنم. منم که هربار زیر آشوب دلم، تکه‌تکه می‌شوم... -می‌شنوید صدامو؟! جون به لبم کردین؟ چشمانم را محکم می‌بندم و می‌گذارم قطره اشکی که روی مژه‌ام سنگینی می‌کند، بدون هیچ ترسی روی گونه‌ام پیچ و تاب بخورد و تا زیر چانه‌ام خیز بردارد. -اونم کشتن... مثل نسیم. چشمانم بسته است. چهره‌اش را نمی‌بینم اما، می‌شنوم که صدایش با نفس‌هایش تلاقی کرده است. -کی؟ کی رو کشتن؟! -همون زنه. همونی که روبروی آپارتمانمون زندگی می‌کرد. همون که پلیسا گفتن خیلی وقته مرده! -مگه...مگه دیده بودیش؟! نفس عمیقی می‌کشم و ریه‌هایم را از هوای سرد پاییزی پر می‌کنم: -آره....دیدمش. قرار بود بیاد پیش پلیس و همه چیو بگه ولی...ولی کشتنش! از روی نیمکت بلند می‌شود. کلافه دستانش را روی سرش قلاب می‌کند و دور خودش می‌چرخد: -و‌ای...وای...وای چرا به من نگفتی؟ چرا منو در جریان نذاشتی؟! صدای فریادش پتکی می‌شود و با هر نفس به سرم می‌خورد. دستش را روی شقیقه‌هایش فشار می‌دهد و با کتونی‌اش روی زمین ضرب می‌زند. -نمیشه...اینطوری نمیشه! بهم اعتماد نداری. نمی‌ذاری کمکت کنم! با خودخواهی و بی‌اعتمادیت می‌خوای همه چیو خراب کنی! اولین بار بود که مرا محترمانه خطاب نمی‌کرد. حق با او بود. شاید زیادی خودخواه و عافیت طلب بودم. به گمانم زندگی قبلی‌ام مرا این‌گونه بار آورده بود. نگاهم، روی کاشی‌های قرمز و خاکستری پارک می‌نشیند. گلویم خشک شده است. با هر کلمه انگار کسی چنگ می‌زند به حنجره‌ام. -خسته شدم! دیگه نمی‌خوام ادامه بدم. میخوام برم...یه جایی که آدما جلو چشمم نمیرن. جایی که بتونم نفس بکشم، زندگی کنم، مثل قبل...می‌خوام برگردم... پیش مامانم، بابام، تو خونه‌ خودمون. با تک‌تک کلماتی که می‌گویم، اشک‌هایم جان می‌گیرند و گونه‌ام را بیشتر خیس می‌کنند. صدای قدم‌هایش نزدیک شده و نیمکت بالا و پایین می‌شود...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
⭕️کیهان: توقیف «سووشون» یک ترفند تبلیغاتی بود 🔹حسین شریعتمداری در ستون گفت و شنود کیهان خبر توقیف سریال سووشون را کلک و ترفند تبلیغاتی دانست که با استفاده از «سادگی مسئولان» صورت گرفته است. کیهان نوشت: 🔹تهیه‌کنندگان این سریال عجب کلکی سوار کرده‌اند!  آنها می‌دانستند که این سریال با وجود صحنه‌های فسادانگیز و ضد اخلاقی توقیف می‌شود و خبر توقیف آن همه جا پخش خواهد شد و بعد با حذف صحنه‌های ضداخلاقی به این سریال اجازه نمایش می‌دهند! 🔹یعنی با سوءاستفاده از سادگی مسئولان، خبر توقیف سریال به یک آگهی تبلیغاتی برای آن تبدیل شده و با برانگیختن کنجکاوی‌ها، بسیاری را به دیدن آن ترغیب می‌کند.مثل نمونه‌های مشابه قبلی! صحنه‌های حذف‌شده را هم که در فضای مجازی نشان داده‌اند.
-فرصت‌شیرازے🪵🔥 با آنکه کس ز آتش عشقت چو ما نسوخت بر ما دلت نسوخت ندانم چرا نسوخت
11.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-صائب🤍🌧 مرگ اینجاست، یا اینجاست... یا اینجاست...(:
-فیاض‌لاهیجے👀❤️‍🩹 یعقوب چشم بسته شکایت کند ز هجر آخر ببین چه مےکشد این چشمِ باز ما...