✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت36🎬 میخواستم باهاش صحبت کنم ولی همش ازم فرار میکرد! تا منو میدید، تو هزارتا سورا
#بازمانده☠
#قسمت37🎬
بعضیها هم مثل راحیل من، بیخبر از همه جا!
اونجا دخترایی بیکس و کاری رو دیدم که خانوادههای آشغالشون به خاطر چندرغاز فروخته بودنشون!
اون وقت بود که فهمیدم، دنیا کثیفتر از اونی هست که فکرشو میکنم.
رفتم اونجا. راحیل رو بالاخره دیدم اما دیــ...دیگه...
دیگه نفسی براش نمونده بود. در کمال ناباوری خودشو کشته بود!
بخاطر من!
من...من...
انگشتانش مشت شده است و با هر کلمه به پایش میخورد!
-دیر رفتم سراغش...
راحیل از درون مرده بود! با من که صحبت میکرد دیگه نمیتونست سر بلند کنه. نمیتونست تو چشمام نگاه کنه...
وقتی رسیدم بالا سرش دیگه دیر بود!
رگش رو زده بود!
زار زدم، اشک ریختم، خودمو به در و دیوار زدم، ولی...ولی اون رفته بود!
برای بار سوم مردم.
کنار جنازهی نو عروسام؛ منم مردم...
اجازه ندادن بیارمش!
وقت کم بود.
گفتن باید بقیه دخترا رو از اینجا خارج کنیم. یه جنازه رو بخوایم ببریم دست و پامون رو میگیره!
عزیزش نبود. وگرنه اینطوری نمیگفت! نه؟
ولش کردم!
اما قبلش، روحم، دلم، نفسم، عشقم، همه چیزم رو کنارش خاک کردم!
تو همون گودال...
نتونستم بذارم تنش رو زمین بمونه!
گذاشتمش رو شونه، کشون کشون خودم رو رسوندم به یه خاکی!
زمینو چنگ زدم!...با سنگ و ناخون حفره کندم...اونقدر که احساس کردم دیگه پوستی برای دستم نمونده.
گذاشتمش تو خاک!
زندگیمُ!
من الان راه میرم، نفس میکشم، غذا میخورم...اما...اما فقط به یه آرزو!
اونم انتقام. نه برای خودم، برای راحیل! برای راحیلها! شاید دیگه راحیل من برنگرده، ولی نمیخوام دیگه کسی باشه که قصهاش بشه شبیه زندگی منو راحیل!
قصهی ما همونجا تموم شد...
دیگر سکوت میکند.
سکوتی که تلخیاش از تلخی تمام قهوههای دنیا بیشتر است!
سرش به سمتم میچرخد.
-بدون هرچقدر بیشتر فرار کنی، بیشتر گیر میافتی. یه روز میبینی رسیدی به یه کوچه بنبست که دیگه هیچ راه برگشتی نداری!
بلند میشود.
-صبر کنید!
صدایم را با تک سرفهای صاف میکنم:
-چیکار باید بکنم؟ اصلا چیکار میتونم بکنم؟
یک لحظه چشمانش برقی میزند.
-اینارو بهت نگفتم که ترحم تو رو بخرم و مجبورت کنم کاری که نمیخوای، بکنی! راست میگوید. شاید الان گرم قصهای شدهام که قلبم را به نقش اصلیِ داستان گره زده!
دستش را درجیبش فرو میبرد:
-اون شب رو یادته؟
همون وقتی که زیر بارون، شب، توی اون خیابون اومدم دنبالت؟ برای اولین بار؟!
اونجا گذاشتم تصمیم بگیری! شاید یه انتخاب اجباری بود! شاید ترس اینکه تو خیابون بمونی باعث شد قبول کنی ولی...ولی تو جا زدی!
همه چیو به چشم یه بازی دیدی، یه بازی بچهگانه...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
- و اما من
به راستی که تو را چون گلی
در میانِ دندههای سینهام
کاشتم . .🌱 -
#شاعرانــــہ
164.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما به خبرهای دردناک صبحِ زود عادت داریم💔
🔴 در اولین قدم پهپادهای ایرانی راهی سرزمینهای اشغالی شدن، پرواز پهپاد شاهد ۱۳۶ برفراز عراق به سمت اسرائیل.
هدایت شده از تأملات | تولايى
اینجا پایتخت ایران است؛
دختر بچه هموطن ما است که خوابیده؛
صحنه آشنا است؟
بله! بارها...
غزه، لبنان...
نکند دیدن این صحنهها در قلب طهران
نتیجه عادی شدن دیدن تصاویر آنجا باشد...
نکند...
نکند...
@m_a_tavallaie
💢رئیس بیمارستان شهید چمران: امروز جنازه ی کودکان ۴، ۵، ۶ ساله رو تحویل گرفتیم