فاضل نظرے🪞☁️•
ناگهان آیینه حیران شد ، گمان کردم تویی !
ماه ، پشتِ ابر پنهان شد ، گمان کردم تویی ...!
#شاعرانــــہ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🕯🤎•
کانت جميلة ومثالية مثل الفن الكلاسيكے.
«او زیبا، اَصیل و بینقص بود
مانند هُنر کلاسیک.»
#شاعرانــــہ
🌱_•
@eshgss110
____
21.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من دانش آموز هستم
با توجه به وقت کم
چطور تو سیر و سلوک پیشرفت کنم؟
📬| #پرسش_پاسخ
@ebrahimi_mahdi110
آدم هرچی بزرگتر شه بیشتر متوجه میشه خیلی از آدما تو زندگی فقط برا یه سکانس کوتاه ساخته شدن...
و نمیشه به هر قیمتی اون سکانسارو طولانی کرد!
#پلاڪ
چیزی نشده،
فقط اعلام شده که اگه ظرف۴۸ساعت آینده غذا، نوشیدنی، و شیرخشک وارد غزه نشه، شاهد اخبر بزرگترین قتل عام تاریخ بر اثر قحطی مواد غذایی خواهیم بود:)
عیبی نداره که امروز بداخلاق و خسته بودی؛
به نظر من گاهی لازمه از بعضی چیزها ناراحت بشیم و واکنش نشون بدیم.
این حق طبیعی هر آدمیه که گاهی خوب نباشه.
• بابا لنگ دراز🌿
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت45🎬 -به من نگو دخترم! من بابا ندارم! خیلی وقته که ندارم! این را که میگوید سکوت می
#بازمانده☠
#قسمت46🎬
در باز میشود. پشت در میایستم و منتظر میمانم داخل شود.
کفشش را که میبینم سرم بالا میآید؛ از روی شلوار جین و کاپشن مشکیاش میگذرد و روی صورتش مینشیند.
دستگیره را ول میکنم و یک قدم عقب میروم.
-سلام.
سرش را تکان میدهد و آرام سلام میکند.
منتظر تعارفم نمیماند. کفشش را از پا بیرون آورده و به سمت کاناپه ها میرود.
کاپشنش را درمیآورد. روی اولین مبل مینشیند.
دستش را لای موهایش فرو میبرد:
-بیا بشین.
همچنان که با نخِ روسریام بازی میکنم و آن را دور انگشتم میپیچم، به سمتش میروم.
آرام روی مبل، روبرویش مینشینم. فضا خفه کننده است و معذبم کرده.
بزاقم را قورت میدهم:
-اتفاقی افتاده؟
دست میکند در جیب کیفی که همراهش بود. کتاب را درمیآورد. جلدش را که میبینم، میشناسم! خودش است. همان که گفته بودم! کتاب را باز میکند و ورق میزند. یکلحظه انگشتش را بین برگهها نگه میدارد. کتاب را به سمتم میگیرد.
-ببین منظورت همین جا بود؟
سرم را محکم تکان میدهم.
کتاب را میبندد.
-رفتم اونجا. ظاهرا یه پاساژه، تو یکی از بهترین خیابونای تهران.
لبخند کجی میزند.
-بیشتر، آدمای مرفه و مایه دار توش رفت و آمد دارن.
نگاهم میکند:
-گفتی پدر نسیم تو رو دیده؟
دستانم را در هم قلاب میکنم.
-بله. یه چندباری قبلا. البته نمیدونم قیافهامو یادشه یا نه...
نفس عمیقی میکشد:
-خیلی خوب. میدونی این آدرس مربوط به چه زمانیه؟! کی نوشته شده یا...
نمیگذارم بیشتر توضیح دهد:
-آره آره. حدودا شیش ماه پیش.
کاپشنش را روی دسته مبل مرتب میکند.
-باید الان بری اونجا!
صدایم از کنترل خارج میشود:
-من؟ چرا؟
سکوت میکند. چند لحظه بعد نگاهش را از کاپشن برمیدارد و به من میدوزد.
-تا الانشم خیلی دیره. اگه پدر نسیم تو رو میشناسه پس لابد حاضر میشه باهات یه قرار بذاره. باید همین الان بری اونجا.
به کتاب اشاره میکند.
-به همین آدرسی که اینجا نوشته شده. بوتیک شایان مستر. وقتی رفتی اونجا، مستقیم میری پشت پیشخوان و این جملهای که نوشته شده رو بهشون میگی.
آرام زمزمه میکند:
-"کت و شلوار صورتی سایز ۵۰" متوجه شدی؟
به سمت جلو خم میشوم.
-برم اونجا که چی بشه؟
دستش را پشت گردنش میکشد.
-اون وقت پدر نسیمو میبینی!
-خوب ببینمش! بهش چی بگم؟ چه حرفی دارم که باهاش بزنم؟
کلافه با دو دست، صورتش را میمالد و نفس عمیقی میکشد.
رفتارش خجالت زدهام میکند. آرام عقب میروم و تکیه میدهم...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__