eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
373 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
فاضل نظرے🪞☁️• ناگهان آیینه حیران شد ، گمان کردم تویی ! ماه ، پشتِ ابر پنهان شد ، گمان کردم تویی ...!
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🕯🤎• کانت جميلة ومثالية مثل الفن الكلاسيكے. «او زیبا، اَصیل و بی‌نقص بود مانند هُنر کلاسیک.» 🌱_• @eshgss110 ____
21.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من دانش آموز هستم با توجه به وقت کم چطور تو سیر و سلوک پیشرفت کنم؟ 📬| @ebrahimi_mahdi110
آ‌دم هرچی بزرگ‌تر شه بیشتر متوجه میشه خیلی از آدما تو زندگی فقط برا یه سکانس کوتاه ساخته شدن... و نمیشه به هر قیمتی اون سکانسارو طولانی کرد!
چیزی نشده، فقط اعلام شده که اگه ظرف۴۸ساعت آینده غذا، نوشیدنی، و شیرخشک وارد غزه نشه، شاهد اخبر بزرگترین قتل عام تاریخ بر اثر قحطی مواد غذایی خواهیم بود:)
عیبی نداره که امروز بداخلاق و خسته بودی؛ به نظر من گاهی لازمه از بعضی چیزها ناراحت بشیم و واکنش نشون بدیم. این حق طبیعی هر آدمیه که گاهی خوب نباشه. • بابا لنگ دراز🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت45🎬 -به من نگو دخترم‌! من بابا ندارم! خیلی وقته که ندارم! این را که می‌گوید سکوت می
🎬 در باز می‌شود. پشت در می‌ایستم و منتظر می‌مانم داخل شود. کفشش را که می‌بینم سرم بالا می‌آید؛ از روی شلوار جین و کاپشن مشکی‌‌اش می‌گذرد و روی صورتش می‌نشیند. دستگیره را ول می‌کنم و یک قدم عقب می‌روم. -سلام. سرش را تکان می‌دهد و آرام سلام می‌کند. منتظر تعارفم نمی‌ماند. کفشش را از پا بیرون آورده و به سمت کاناپه ها می‌رود. کاپشنش را درمی‌آورد. روی اولین مبل می‌نشیند. دستش را لای موهایش فرو می‌برد: -بیا بشین. همچنان که با نخِ روسری‌ام بازی می‌کنم و آن را دور انگشتم می‌پیچم، به سمتش می‌روم. آرام روی مبل، روبرویش می‌نشینم. فضا خفه کننده است و معذبم کرده. بزاقم را قورت می‌دهم: -اتفاقی افتاده؟ دست می‌کند در جیب کیفی که همراهش بود. کتاب را درمی‌آورد. جلدش را که می‌بینم، می‌شناسم! خودش است. همان که گفته بودم! کتاب را باز می‌کند و ورق می‌زند. یک‌لحظه انگشتش را بین بر‌گه‌ها نگه می‌دارد. کتاب را به سمتم می‌گیرد. -ببین منظورت همین جا بود؟ سرم را محکم تکان می‌دهم. کتاب را می‌بندد. -رفتم اونجا. ظاهرا یه پاساژه، تو یکی از بهترین خیابونای تهران. لبخند کجی می‌زند. -بیشتر، آدمای مرفه و مایه دار توش رفت و آمد دارن. نگاهم می‌کند: -گفتی پدر نسیم تو رو دیده؟ دستانم را در هم قلاب می‌کنم. -بله. یه چندباری قبلا. البته نمی‌دونم قیافه‌امو یادشه یا نه... نفس عمیقی می‌کشد: -خیلی خوب. می‌دونی این آدرس مربوط به چه زمانیه؟! کی نوشته شده یا... نمی‌گذارم بیشتر توضیح دهد: -آره آره. حدودا شیش ماه پیش. کاپشنش را روی دسته مبل مرتب می‌کند. -باید الان بری اونجا! صدایم از کنترل خارج می‌شود: -من؟ چرا؟ سکوت می‌کند. چند لحظه بعد نگاهش را از کاپشن برمی‌دارد و به من می‌دوزد. -تا الانشم خیلی دیره. اگه پدر نسیم تو رو میشناسه پس لابد حاضر میشه باهات یه قرار بذاره. باید همین الان بری اونجا. به کتاب اشاره می‌کند. -به همین آدرسی که اینجا نوشته شده. بوتیک شایان مستر. وقتی رفتی اونجا، مستقیم میری پشت پیشخوان و این جمله‌ای که نوشته شده رو بهشون میگی‌. آرام زمزمه می‌کند: -"کت و شلوار صورتی سایز ۵۰" متوجه شدی؟ به سمت جلو خم می‌شوم. -برم اونجا که چی بشه؟ دستش را پشت گردنش می‌کشد. -اون وقت پدر نسیمو می‌بینی! -خوب ببینمش! بهش چی بگم؟ چه حرفی دارم که باهاش بزنم؟ کلافه با دو دست، صورتش را می‌مالد و نفس عمیقی می‌کشد. رفتارش خجالت زده‌ام می‌کند. آرام عقب می‌روم و تکیه می‌دهم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __