eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
373 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تأملات | تولايى
آقای راننده محترم اسنپ، من به شدت جذب صفای شما شدم، مخلص بی‌آلایش بودنتونم؛ عضو کانال هم نیستین، ولی چون هرچی گفتم گوش ندادین، اینجا عرض می‌کنم شاید به گوشتون برسه: دیرررر شد! سرعت ۳۰ تو کمربندی ظلمه! ظلم!
نائب زیاره همه اعضا کانال هستیم🌱
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
نائب زیاره همه اعضا کانال هستیم🌱
آقای امام حسین شما تنها کسی بودید که بدون ریختن طرح رفاقت شُدید شفیق‌‌ترین ، بهترین ، با معرفت‌‌ترین و مهربون‌‌ترین رفیقِ ما🥺❤️‍🩹
هدایت شده از صَبرینآ ࣫͝ 🤍
ولی قسمت آخر مختارنامه، خیلی تلخه(:🥀
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
ولی قسمت آخر مختارنامه، خیلی تلخه(:🥀
یه بار بیشتر قسمت آخرو نتونستم ببینم... غم همون یه بار واسم بس بود!
چرا من نمیتونم مثل بقیه باشم؟! برای خودمم سواله آخه گره پاپیونی؟😃 پ.ن: فکر کنم حاجت کل خانواده رو از سید محمد گرفتم😝🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت47🎬 کلافه با دو دست، صورتش را می‌مالد و نفس عمیقی می‌کشد. رفتارش خجالت زده‌ام می‌کن
🎬 حرف‌هایش هم جالب است و هم کمی ترسناک. شبیه فیلم‌های مرموز هالیوودی که انتهایش اصلا خوب نیست. -توی اینترنت سرچ کردید؟ شاید اونجا چیزایی راجبش نوشته باشه. لبش به لبخند کشیده می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد. -به‌نظرت اولین جایی که هرکس برای تحقیق میره سراغش همون اینترنت نیست؟! امروز انگار در فاز مسخره کردن من است! واقعا انقدر سوالاتم احمقانه‌ است یا او زیادی سرخوش است؟ با صدایش، ریشه افکارم پاره می‌شود. -چیز به‌درد بخوری توش نبود. یه سری افسانه و تعبیرای عهد باستان و از این قبیل داستانا! نه لوگوی شرکتیه نه برند! این جمله را که می‌گوید سریع می‌ایستد. -تا الانشم خیلی دیره، می‌رم پایین؛ سریع آماده شو بیا جلوی در. خودم می‌برمت اونجا. می‌ایستم و به رفتنش خیره می‌شوم. به سمت در می‌رود. میان راه یک لحظه می‌ایستد و رویش را به سمتم برمی‌گرداند: -چیزی کم و کسر نداری؟ در همین یک ثانیه هزار بار با خودم جدال می‌کنم که چه بگویم! چطور غیر مستقیم بگویم قحطی زده‌است به جان این خانه‌، و به لطف شما اجازه خروج از اینجا را هم ندارم؟ -ممنون نیازی نیست، خودم یه کاریش می‌کنم. انگار که صدایم را نشنیده باشد، به طرفم می‌آید. کمی جا می‌خورم. یک قدم عقب می‌‌روم. از کنارم می‌گذرد و به سمت آشپزخانه می‌رود. اولین بار است، فضولی و سرک کشیدن کسی انقدر خوشحالم می‌کند. وارد آشپزخانه می‌شود و یخچال را باز می‌کند. چندثانیه، به داخلش خیره می‌شود و بعد به سمتم می‌چرخد. یک‌لحظه، بدون حرف نگاهم می‌کند. در یخچال را می‌بندد و به سمت کابینت‌ها می‌رود. اولی را که باز می‌کند، انگار از باز کردن بقیه پشیمان می‌شود که نفسش را محکم فوت می‌کند و از آشپزخانه بیرون می‌رود. نگاهم همچنان به دنبالش، بین خانه می‌چرخد. به سمت در خروجی می‌رود. در را که باز می‌کند، سرش را می‌چرخاند: -بهت زنگ که زدم، بیا بیرون! ***** چند کوچه قبل از پاساژ نگه می‌دارد. -همین‌جاست. دیگه جلوتر از این نمی‌تونم برم. شاید دوربینارو بخوان چک کنن، اونوقت من و تو رو باهم می‌بینن. سرم را تکان می‌دهم. می‌خواهم پیاده شوم که می‌گوید: -حواستو جمع کن، حتی نباید بفهمه من وجود ندارم! فهمیدی؟ زیر لب زمزمه می‌کنم. -بله فهمیدم. -خیلی خوب. یادت نره کاری که بهت گفتم رو انجام بدی! وقتی که حواسش نیست بچسبون به یه جایی از لباسش که به‌راحتی دیده نشه؟ خوب؟ نگاهی به کف دستم و نقطه‌ی سیاهی که میانش گم شده است می‌اندازم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت48🎬 حرف‌هایش هم جالب است و هم کمی ترسناک. شبیه فیلم‌های مرموز هالیوودی که انتهایش ا
🎬 -اینکارو نکنی، اگه رفت و دیگه نفهمیدیم کجا زندگی می‌کنه، این تویی که ضرر می‌کنی! با اینکه دلم به اینکار راضی نمی‌شود اما این‌بار را می‌خواهم، دیگر فکر نکنم! می‌خواهم فقط بگویم چشم! می‌ترسم! از اینکه دوباره دردسر درست کنم. با یادآوری اتفاقات بیمارستان و آن زن.... چشمانم را می‌بندم و فشار می‌دهم: ‌-خداحافظ! می‌خواهم در را باز کنم که ردیاب از دستم سُر می‌خورد، سعی می‌کنم میان راه بگیرمش که از دستم دَر می‌رود و روی کفپوش ماشین می‌افتد. زیر لب نوچی می‌گویم.حتی به پیمان نگاه نمی‌کنم که عکس‌العملش را ببینم. نگاهم را به زیر پایم می‌دوزم. روی کفپوش کرم رنگ ماشین، از دور توی چشم می‌زد. خم می‌شوم. می‌خواهم از کنار پایم بردارمش که یک‌لحظه با دیدن چیزی که زیر صندلی افتاده‌است، تنم یخ می‌کند. دستم را زیر صندلی می‌کشم و انگشتر را چنگ می‌زنم و با دست دیگرم‌، ردیاب را برمی‌دارم. صاف می‌نشینم روی صندلی. نگین انگشتر، زیر نورپردازی بیلبوردِ خیابان می‌درخشد. نه...اشتباه ندیده‌ام. خودش است. همان انگشتر نسیم که به جانش وصل بود. همان که می‌گفت یادگار مادرم هست. همان که همیشه دستش می‌کرد. ناباور سرم را می‌چرخانم و چشم می‌دوزم به پیمان. ابروهایش در هم گره خورده است. سعی دارد که طبیعی جلوه کند اما نگاهش عوض شده است. گرمای قبلی جای خود را داده به سردی و خشکی! رد نگاهش را می‌گیرم و می‌رسم به کف دستم. لب می‌زنم: -اینو می‌شناسم. واسه نسیمه! اینجا چیکار می‌کنه؟ نگاهم بین لب‌ها و چشمانش، هزار بار پایین و بالا می‌شود. نفسش را با صدا بیرون می‌دهد و به خیابان نگاه می‌کند: -واسه نسیم بود‌! توی جعبه‌ی مدارک... با یه چندتا وسیله‌ی دیگه مستند شده بود! وسایل رو برای تحقیق روی پرونده برداشته بودم. گمونم از جعبه افتاده! حرف‌هایش منطقی است اما نمی‌دانم چرا ته دلم چیزی آزارم می‌دهد. سرش را به سمتم می‌چرخاند و دستش را مقابلم می‌گیرد. لبخند می‌زند: -امیدوارم کسی تاحالا نفهمیده باشه که سرجاش نیست، وگرنه حسابی مؤاخذه می‌شم...! دستم را مشت می‌کنم و عقب می‌کشم. لبخندش جمع می‌شود و به چشمانم خیره می‌شود. دوست ندارم تنها یادگاری نسیم از مادرش، لای قفسه‌های پلیس خاک بخورد. حالا که می‌خواهم پدرش را ببینم، شاید این یادگاری از دختر و همسرش کمی از غمش را کم می‌کرد. به انگشتر خیره می‌شوم و زمزمه می‌کنم: -میشه بدمش به پدر نسیم؟ سرم را بالا می‌گیرم. نگاهش تند می‌شود. محکم می‌گوید: -نه! از این همه قاطعیتش، ابروهایم بالا می‌پرد. -این اجازه رو ندارم! برام دردسر درست میشه! تو که اینو نمی‌خوای؟ نفسم را در سینه حبس می‌کنم و به بیرون از پنجره خیره می‌شوم. دیگر چیزی نمی‌گویم. انگشتر را روی کاپوت ماشین می‌گذارم و پیاده می‌شوم. صدایش را می‌شنوم: -کارت تموم شد برگرد خونه، خودم میام اونجا! دلگیر از رفتارش سر تکان می‌دهم و زیر سایه‌ی درختی که داخل پیاده رو بود می‌ایستم. صدای کشیده شدن لاستیک، روی آسفالت که می‌آید، پا تیز می‌کنم و به سمت پاساژ می‌روم. **** نگاهی به نمای پاساژ می‌اندازم! یادش بخیر! قبلا چندباری آمده بودم اینجا! عاشق این نورپردازی‌های خاصش بودم. رینگ‌های رنگارنگی که دور تا دور ساختمان، روی شیشه‌های تمیز و صیقلی‌اش بالا و پایین می‌شد...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __