وقتی پیرزن اصفهانی، طلبهی کم حرف و خجالتیِ موکبمونو به حرف گرفت فهمیدم یه اصفهانی چقدر میتونه خوش صحبت و شیرین زبون باشه😂
#سفرنامہےکربلا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت49🎬 -اینکارو نکنی، اگه رفت و دیگه نفهمیدیم کجا زندگی میکنه، این تویی که ضرر میکنی
#بازمانده☠
#قسمت50🎬
وارد پاساژ میشوم.
همیشه فضای آرام و خاصش، مرا وادار میکرد چند دقیقهای توقف کنم و فقط نگاه کنم! به نقش و نگارهای سنتی روی دیوار و آبنماهای گوشه و کنار!
هنوز هم میشود مثل قبل، با نگاه کردن به ویترین مغازهها، مغز را آرام کرد!
آنقدر اینجا را دوست دارم که لبخند از لبم کنار نمیرود.
انگار کلا فراموش کردهام برای چه کاری آمدهام.
البته نسیم آنقدرها هم از اینجا خوشش نمیآمد. پدرش دانهی نفرتی در دلش کاشته بود که به این راحتیها لبخند روی لبش نمینشست!
به سمت پلهی برقی میروم.
ردیاب را به قدری محکم گرفتهام که دستم خیس عرق شده است.
ریتم ملایم آهنگ، کل پاساژ را پر کرده است و هرلحظه با عبور کسی از کنارم، بوی عطر خاصی در فضا میپیچد.
آهسته از کنار هجوم جمعیت عبور میکنم و روی اولین پلهی برقی میایستم.
پله آرام آرام بالاتر میرود و آدمها کوچک و کوچکتر میشوند.
همینطور که به طبقه سوم نزدیک میشوم، مغازهها تک به تک، ظاهر میشوند.
با یک قدم بلند، از پله برقی خارج میشوم.
چندقدم که جلو میروم، بالاخره میبینمش!
تابلواش هرلحظه اسم(شایان مستر) را با چراغ رنگی به رخ میکشد و جلب توجه میکند.
خودم را به مغازه میرسانم. یکلحظه نگاهم از ویترین مغازه رد میشود و روی خودم مینشیند! مانتوی بلندِ مشکی و شلوار لی! از این ترکیب حالم بهم میخورد! فکرش را هم نمیکردم با همچین لباسهایی، روزی در این پاساژ قدم بزنم؛ در میان آدمهایی با تیپهایی که انگار ساعتها برای سرهم کردنشان جلوی آیینه وقت گذاشته بودند! انسانهایی که بیشترین دغدغهشان پوشیدن لباس مارک و زدن عطر میلیونی است!
دستی به مقنعهام میکشم و وارد مغازه میشوم.
با اولین قدم، بوی عطر تند مردانه، بینیام را میسوزاند.
فضای بزرگی دارد. سه ردیف رِگال مردانه به موازات هم فضای مغازه را پر کردهاند.
دیوار مغازه با سنگکاریهای مشکی، فضای مردانهای را ساخته.
مغازه تقریبا خالیست و جز زوج جوانی که مشغول زیر و بم کردن رگالها هستند مشتری دیگری به چشم نمیآید!
با دیدن پیشخوان که انتهای فروشگاه است به سمتش میروم.
صدای آرام آهنگ همچنان بر فضا حاکم است.
یک مرد و دو پسر جوان، پشت پیشخوان نشستهاند و گرم صحبتاند!
سلام که میکنم، به سمتم برمیگردند.
فضای مغازه خفه کننده است و تنهایی، ترس بزرگی به جانم انداخته است!
صدایم را صاف میکنم و میگویم:
-کت و شلوار صورتی سایز ۵۰ میخواستم!
سر هر سه نفر بالا میآید. یکلحظه بههم نگاهی میاندازند.
مردی که از آن دو پختهتر بود میگوید:
-والا آبجی همچین چیزی رو اینجا نداریم. فکر کنم شما باس بری مغازههایی که لباس زنونه میفروشن!
دستی به زنجیری که دور گردنش انداخته است میکشد:
-مشکی میخوای درخدمتم.
از جوابش دست و پایم را گم میکنم. شاید اشتباه شنیده است. دوباره میگویم:
-کت و شلوار صورتی سایز ۵۰ ها!
دستی به صورت صاف و تراشیدهاش میکشد و میخندد!
-ندارم آبجی، چه گیری دادی!
این را که میگوید رویش را برمیگرداند و قفسههای شلوار پشت سرش را مرتب میکند.
یکلحظه احساس میکنم عرق سردی، پشت کمرم سر میخورد. نمیدانم چه کنم! اسم مغازه که همین است! آدرس هم که همینجا بود! یکلحظه چیزی به ذهنم میرسد. با صدای لرزانی میگویم:
-ببخشید شما فروشنده ثابت اینجایین؟ یعنی کس دیگهایهم هست که شیفتای دیگه بیاد!
رویش را برمیگرداند:
-من خودم همیشه هستم! شاگردامم فقط همین دوتان که میبینی!
یکلحظه انگار زیر نگاههایشان آب میشوم، مخصوصا آن پسری که روی چهارپایهی چوبی گوشهی پیشخوان نشسته است و لباس تا میزند. تمام طول دستش از انگشت تا گردن، با تصویرهای درهم، تتو شده است.
بدون حرف دیگری، سریع عقب گرد میکنم و با قدمهای نامنظم از مغازه خارج میشوم.
میخواهم از پله برقی پایین بروم که یکلحظه کسی مقابلم میایستد.
تلو تلو میخورم و عقب میروم. چشمانم میلرزند و روی دستان تتو کردهاش مینشیند!
خودش است! همان پسری که داخل مغازه بود.
به اطراف نگاهی میکند و آرام نزدیکم میشود. آهسته میگوید:
-تو نسیمی؟ دختر مهران؟
ترسیده محکم سرم را تکان میدهم:
-نه نه من دوستشم. رها، دوست نسیم. با هم زندگی میکردیم. شما...شما...میشه منو ببرین پیش پدر نسیم؟ خواهش میکنم؛ باید ببینمش. باید بهش یه خبر مهم رو برسونم.
زیرچشمی به اطراف نگاه میکند.
از جیبش کارتی درمیآورد و کف دستم میگذارد.
من الان به مهران خبر میدم. طبقه بالا یه کافه رستورانه! اگه قبول کرد ببینتت تا یکی دو ساعت دیگه میاد اونجا! روی میز چهارم بشین!
سرم را تکان میدهم.
-گوشی همراهته؟
-برای چی؟
این را که میگویم، سوالش را دوباره میپرسد:
-آره دارم!
کف دستش را مقابلم میگیرد:
-بدش بهم؛ زود باش...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
حال و هواے موکب...
هیچجایی از دنیا انقدر تلاش نمیکنن یه مسافرو راضی نگه دارن...
هیچ جا، جز کــــــربلا✨🫀
#سفرنامہےکربلا
هدایت شده از منتظران موعود 🇮🇷
عاقبت بخیری فقط شهادت نیست ،
هر وقت یجور زندگی کردی که
هم عقل تایید کرد هم دین
یعنی عاقبت بخیر شدی ..!
[البته شهادت؛
بالاتر از عاقبت بخیریست]
یک خط روضہ کافیست تا رو به کربلا بایستے و دست بر روے سر بگذارے و....
#سفرنامہےکربلا
حسین جان
با چایِ مسیرِ کربلایت حل
مکافات کرده ایم...🙂
#سفرنامہےکربلا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
حسین جان با چایِ مسیرِ کربلایت حل مکافات کرده ایم...🙂 #سفرنامہےکربلا
بهشت اینجاست...
اینجایے که چاے ایرانے را به خورد عراقےها مےدهیم😄😂
#سفرنامہےکربلا
سوالاینروزااینهکه:
آیااربعینجایزنهستیانیست؟
والاماکهتویمسیرزنندیدیم،
همهشیرزنن..🕶🤌🏽`
#سفرنامہےکربلا