eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
373 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی پر از زیبایی است، به آن توجه کن به زنبور عسل، به کودک کوچک و چهره های خندان دقت کن باران را نفس بکش و باد را احساس کن زندگی ات را زندگی کن و برای رویاهایت مبارزه کن. ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
اَلهُــــمَ بارِڪ لِمولانــــا صاحِبَ الزَمــــان(عج)🌱
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ محمد: _الو...خانم فلورا وردی؟ _بله بفرمایید. _یه آدرس میفرستم بیاید اونجا... _شما؟ _میشناسید...منتظرم. تماس را قطع کردم و از گوشه‌ای به قطار که حالا توقف کرده بود خیره شدم. به پیاده شدن جمعیت از قطار چشم دوخته بودم. کمی منتظر ماندم تا بالاخره چهره فلورا نمایان شد. کمی که دقت کردم داوود و فرشید و فاتح را هم شناختم. پا تند کردم به محل قرار. چند احتمال وجود داشت. یکی اینکه اعتماد کند و سر قرار حاضر شود... دوم به ویکتوریا خبر بدهد که بعید میدانستم... و سوم اینکه به هیچ کس اعتماد نکند و سر قرار هم حاضر نشود... تا برسم زیر لب ذکر می‌گفتم تا دلم آرام شود _حسبنا الله و نعم الوکیل(:، فلورا: آب از سرم گذشته بود. تصمیم گرفتم بگذارم زمان همه چیز را حل کند و انتقام عرفان را بگیرد. به ساعت نگاه کوتاهی انداختم و ایستادم تا چند قدم از بقیه عقب بمانم. بعد فاتن را کنار کشیدم. _چیشده آبجی؟ _تو اینارو برسون خونه‌هاشون؛ من برام کار پیش اومده، میرمو میام. _باشه برو _کوله‌تو بده من یک ابرویش غیر ارادی بالا رفت _کوله من به چه دردت می‌خوره؟ _مگه توش اسلحه نیست؟ _آها گرفتم کوله را از شانه‌اش پایین آورد و به سمتم گرفت. یک دفعه پرید بغلم. با خنده گفتم _خجالت بکش بچه فیل...اینهمه آدم اینجا می‌بینن. یک ماچ روی گونه‌ام کاشت و عقب کشید. لبهایش را غنچه کرد، دست به سینه ایستاد و گفت _به کسی چه ربطی داره...آبجیه خوشگل منی دوس دارم بغلت کنم. _مزه نریز نمک...بدو برسی به بچه‌ها... دست تکان داد و ارام گفت _مراقب مهربونیای نداشته‌ات باش جیگر _ خدافظ بروووو بعد رفتنش کمی محو شیطنت و راه رفتنش شدم و بعد گوشی را روشن کردم تا به ادرس نگاهی بیاندازم . ده‌دقیقه بیشتر راه نبود. راه افتادم و با ماشینی که در یکی از پارکینگ ها پارک کرده بودم به سمت مقصد رانندگی کردم. مقابل کافه نگه داشتم و کوله‌را از روی صندلی برداشتم. پیاده شدم. وارد کافه شدم. جز چند مرد و زن کس دیگری به چشم نمی‌خورد. خلوت بود و این هیجانش را بیشتر می‌کرد. با اشاره‌ی دستی، به آن سمت قدم برداشتم. چهره‌اش آشنا بود. اخمی نمایشی کردم. _شما کارم داشتید؟ به اتاقی اشاره کرد. _سلام. بفرمایید داخل تا راحت تر صحبت کنیم. زیپ کیفم را کمی پایین کشیدم و پشت سرش وارد شدم. نگاهی به اتاقی کردم که شبیه به اتاق میهمان بود. آن مرد رفت بیرون و بعد از دقایقی برگشت. عجیب چهره‌اش اشنا بود. روی صندلیه مقابل من نشست و دستانش را تکیه‌گاه کرد؛ شروع کرد به معرفی کردن خودش. _محمد حسنی‌، میشناسید. عمون کسی‌ام که هیفا تشنه‌اس به انتقام از اون. آرام دستم را داخل کیفم بردم و اسلحه را برداشتم. _بله فهمیدم کی هستی با امدن گارسون دست از حرفی که می‌خواست بزند برداشت. گارسون بعد گذاشتن فنجانِ قهوه روی میز بی صدا رفت. _که چی؟ میخوای چی بگی؟...میدونی ویکتوریا چقدر پول بابت گیر آوردن تو میده؟ _پول میده ولی میتونه جون تو و خواهرت هم بگیره... شما کم از اون نفرت ندارید. راست می‌گفت. هیفا تمام وجود مرا تمام داشته‌های مرا از من گرفته بود. ولی این مرد هم ماموری بیش نیست. به احساساتم غلبه کردم و اسلحه را کمی بالاتر آوردم... فاتح(مسیح): خسته‌ی راه بودم... خانم ملکی تمام ساک‌ها را دست من داده بود؛ سر و وضعم بدجور خنده دار بود. برای اینکه از دست این ساک‌ها و جمعیت خلاص شوم فکری به ذهنم رسید. یک دفعه ایستادم و تمام ساک هارا روی زمین گذاشتم. _چیشد چرا واستادی مسیح؟ _منو ریما یه کار کوچیک داریم باید بریم جایی... همه با چشماتی پر از سوال به من خیره شده بودند. _چیه چرا اینطوری نگاه می‌کنید؟ خب نزدیک ظهره منم باید یه فکری برا غذا بکنم؟ فرشید نگاهی به ساعت کرد و گفت: _تازه ساعت دهه مسیح... حق به جانب گفتم _مگه ظهرونه نخوردید تا حالا؟ خنده میان آنهمه آدم شیوع پیدا کرد _ما که سر از کار تو در نمیاریم بیا برو لبخندی پر از رضایت زدم و ساک کوچک خودم را برداشتم و به سمت یکی از آژانس ها رفتم. البته با خانم ملکی... بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/657959 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
مأموریت من در زندگی صرفا تلاشی برای زنده ماندن نیست، بلکه هدفم کامیابی و موفقیت است و این کامیابی و موفقیت به دست نمی آید مگر با شوق و شفقت، کمی شوخ طبعی و داشتن سبک و سیاق خود در زندگی... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
نــوکــری شـغـل شــریـفــیـسـت اما.... بــه شــرط ایــن کـــه‍ــ ! اربـــاب فــقــط [حــســیــن] بـاشــد❤️:)
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
خیلی خب کانال های تلویزیونی و رادیویی رو تنظیم کنید که من اومدم😁 _ به به بهههه به ببین چه خبره 😐 آقا محمد با فلورا🤦🏻‍♀ آخه چیکار داری بااون نفله محمد ها؟ یا ابلفضل میخواد حضوری ببیندش😱😂 خب دوستان با نهایت تاسف شهدات محمد حسنی را تمامی شنوندگان تسلیت میگویم😂 مراسم ختم انشاءالله دم در کافه😐😐😐 داداش احتمالات تو حلقم😐 نکنه تو هم تحلیل گر مغزت سوخته ؟ها؟😂 افرین یه کار خوب داری انجام میدی☺️ __ آخ آخ آب از سرش گذشته😐😂 یعنی الان خفه شده؟😂 عه ابجیشه😂خب چه کنم😐 چه آبجی شنگولی داره🤦🏻‍♀😂 به خودش رفته شکی نیست🤷🏻‍♀ بچه فیل؟😳😂 خب میدونید که اگر فاتن خواهر فلوراست و اگر اون بچه فیله قطعا خواهرشم یه فیله😂 اه اه چقدر چندشین شماها😒😂 باید میگفتی مراقب وحشی درونت باش😁😂 آخه کافهههههههه😐😂 مگه قرار ...😔😂 استغفرالله خب داداش میاد تو کافه مغزتو میریزه کف اونجا بعد اون زوج های بدبختی کا اومدن حالت تهوع میگیرن😂 اصلا به فکر نیستین😐😂 اصلا میخواستی تو شهر بازی قرار بزار به صرف پشمک🤦🏻‍♀ یا خدا هیجان چی؟😐😂 من پاشم برم کافه خطرناک داره میشه داستان😂😱 جمع کن ببینم الان فکر کردی اخم کنی خیلی با جذبه میشی ؟😁🔪😂 یا خدا🤦🏻‍♀ کجا میبریش این بچه فیلو😐😂 وایساااااا نروووو میزنه مختو میاره تو دهنت 😭😂 واجب شد برم 🚗😂 من برم محو بشم ؟میتونم زنگ بزنم مامانش بیاد؟😐 خدایا یه عقلی میدی به این آقا؟😐😂 البته من که قصدش رو نمیدونم ولی قصد فلورا عین روز روشنه🤦🏻‍♀ بیا حالا واسه ما قهوه هم میخورن 😑 قبلا شربت شهادت می‌نوشیدن حالا مدرن شدن قهوه شهادت مینوشن😂 خب دوستان چشماتون ببندین تا براتون ادامش بگم 😂 چهار تا احتمال داریم ۱_اسلحه رو میاره بالا میزنه تو ملاجش‌ و باز گشت همه به سوی اوست 😐😂 ۲_اسلحه میاره بالا و میزنه محمدو دوباره بیمارستانی میکنه😂 ۳_اسلحه میاره بالا ولی نمیزنه ۴_کلا نمیاره بالا حالا دستتون واسه انتخاب تا پارت بعد بازه😂😂😂 ___ آقای فاتح تنبل😂 و گشنه رو تو کادر داریم🤦🏻‍♀ اون ور دارن محمدو میزنن بفرستن پیش خدا اینور فکر غذان😁 چقدر منطقی😐😂 از کی تاحالا ساعت ۱۰ شده ظهرونه😐 خدایا همه شونو جمیعا شفابده🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀ پایان اخبار عصر گاهی❤️😁 https://abzarek.ir/service-p/msg/658238
زندگی کن به شیوه خودت … با قوانین خودت… با باور‌ها و ایمان قلبی خودت… مردم دل‌شان می‌خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند… برای‌شان فرقی نمی‌کند چگونه هستی… هر جور که باشی حرفی برای گفتن دارند. ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
سلام امــــام تنهایم... دوســ❤️ــتت دارم:)
4.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام زمان به علی بن مهزیار گفت: چرا انقدر دیر به دیدنِ ما اومدی؟ مـا صـبـح تـا شب، شب تـا صـبـح منتظرِ تو بودیم..✨ بنظرم وقتشه بجای این‌ که بگیم آقـا کجایی؟ یه نگاه کنیم، ببینیم خودمون کجاییم! اللـهـم‌عـجل‌‌لولیڪ‌الفـࢪج🌿 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
ما انسان‌ها مثل مدادرنگی هستیم شاید رنگ مورد علاقه یکدیگر نباشیم. اما روزی برای کامل کردن نقاشی‌مان به یکدیگر نیاز خواهیم داشت. ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨