eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
374 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
یه توصیہ‌ے خواهرانہ!🌱📚 پرفروش بودن یا تو دست همه دیدنِ یه کتاب به معنی خوب بودنش نیست!! هرکتابے رو به خورد مغزتون ندید!!
هدایت شده از برای آگاهی!🇮🇷🇵🇸
این پیام رو فور کنید کانالتون تا بگم اگه کانالتون یه کتاب بود چه شکلی میشد و عکسشو بفرستم😎😍✨ جهتِ ارسالِ تگ: @SadattBanoo حتما عضو باشید رفقا🥲
هدایت شده از برای آگاهی!🇮🇷🇵🇸
رویایی... تقدیم به: @eshgss110
اگه کسی خیلی ناراحتتون کرد یا شمارو تحقیر کرد، بعد یه مدت دوباره باهاش صمیمی نشید، حتی اگه معذرت خواهی کنه و به نظر پشیمون بیاد، ذات آدما عوض نمیشه.☺️👌🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت52🎬 -اون نقطه اشتراک، گروه خونی‌شونه! یه عده آدمی که گروه خونیشون با لیست نیازمندی
🎬 -یالا برو دیگه. دستم می‌لرزد. محکم در را می‌گیرم و اولین قدم را، روی نرده‌های آهنی که بیرون ساختمان روی دیوار می‌چرخید و بالا می‌رفت، می‌گذارم. تنم از این همه سرما یخ می‌زند. چشمانم را می‌بندم و یک پله‌ی دیگر بالا می‌روم. ساختمان بلندی که کنار پاساژ است، مانع می‌شود شهر را کامل ببینم. -سریع باش‌! سرم را برنمی‌گردانم! همزمان که بالا می‌روم، صدای بسته شدن در را می‌شنوم. یک‌لحظه باد تندی می‌وزد و لباسم را در هوا تکان می‌دهد. محکم می‌چسبم به نرده! دستم همچنان می‌لرزد و نوک بینی‌ام از سرما می‌سوزد. چشمانم را می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم. این‌بار پله‌هارا سریعتر بالا می‌روم. اولین ورودی به پاساژ را هم رد می‌کنم! به دومی که می‌رسم، در را هل می‌دهم و داخل می‌شوم. از زیر راه‌پله‌ها سر در آورده بودم. جمعیت کمتری نسبت به طبقات پایین داشت و همین باعث می‌شد، تپش قلبم بالاتر برود. بیشتر، لباس‌های مجلسی زنانه‌اند که پشت ویترین خودنمایی می‌کنند. به اطراف چشم می‌چرخانم! همه‌ی آدم‌ها برایم ترسناک و مرموز شده‌اند. رفتار همه، به چشمم عجیب و مصنوعی می‌آید. با قدم‌های تند، خودم را به آسانسور می‌رسانم و همراه سه زن و یک مرد دیگر وارد می‌شوم. کیفم را در دست مچاله می‌کنم و تکیه می‌دهم به دیوار شیشه‌ای آسانسور. از این داخل، می‌توانستم طبقه به طبقه را ببینم. خوشبختانه از بیرون، داخل آسانسور مشخص نیست! آسانسور دقیقا جلوی در خروجی ساختمان در طبقه همکف می‌ایستد. خارج می‌شوم. چند قدم بیشتر نرفته‌ام که کسی دستم را می‌گیرد. نفس در سینه‌ام حبس می‌شود و سرم تند به عقب می‌چرخد. چشمانم گرد می‌شوند و روی صورت هفت قلم آرایش شده‌اش می‌نشیند: -خانم ببخشید شما می‌دونید کدوم طبقه برای لوازمِ خونه است‌‌؟ نفس فروخورده‌ام را با بازدم، بیرون می‌دهم. -نه خانم نمی‌دونم! عقب گرد می‌کنم و از ساختمان خارج می‌شوم. اولین تاکسی‌ که کنار پایم ترمز می‌کند، سوار می‌شوم. چند خیابان جلوتر روبروی کافی‌نت پیاده می‌شوم. آن‌قدر این مدت زخم خورده‌ام که تا با چشمان خودم مدارک را نبینم دلم آرام نمی‌گیرد. ** تا آمدن پیمان هزار بار، دور خودم می‌چرخم! حرف‌های پدر نسیم، بدجور اعصابم را به‌هم ریخته است! حتی فکر اینکه چه بلایی سر دختر‌های بی‌نوا می‌آورند، حالم را به‌هم می‌زند. چقدر‌ یک انسان می‌تواند بی‌رحم باشد که چنین بلایی سر هم نوع خودش بیاورد؟! نمی‌دانم اگر پیمان بفهمد چه چیزی نصیبم شده، عکس‌العملش چیست. قطعا خوشحال می‌شود. او مدت‌هاست منتظر این اتفاق است! با شنیدن صدای آیفون، تصویرش را داخل مانیتور می‌بینم. خودش است. چند کیسه پلاستیک، دستش گرفته! واقعا رفته است خرید؟! یک‌لحظه خجالت می‌کشم. دکمه را فشار می‌دهم. در باز می‌شود. قبل از رسیدنش، به آشپزخانه می‌روم. صدای جوش آمدن کتری باعث می‌شود، آخرین کیسه‌ی چای را هم داخل قوری بریزم. -سلام. رویم را برمی‌گردانم. کنار در ایستاده است. چند قدم جلوتر می‌آید و کیسه‌ها را روی اپن می‌گذارد. سرم را پایین می‌اندازم و آهسته می‌گویم: -ممنون، نیازی به این‌کارا نبود. نفسش را عمیق بیرون می‌دهد و بدون حرف روی کاناپه می‌نشیند. چهره‌اش درهم است. مثل کسی که این‌جاست اما ذهنش هزار جای دیگر. از آشپزخانه بیرون می‌آیم. -نمی‌خواین بپرسین پدر نسیم بهم چی‌گفت؟ سرش پایین است و به گوشه‌ی فرش خیره شده، با حرفم نگاهش بالا می‌آید و به من نگاه می‌کند. -چرا ردیابو بهش وصل نکردی...؟! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
هدایت شده از تأملات | تولايى
حالا که نتایج نهایی کنکور داره میاد، لطفا: 1⃣پاپیچ ملت نشیم ببینیم چه رتبه‌ای شدن 2⃣فاز مشاوره برای هم بر نداریم، وقتی تخصص و شناخت کافی نداریم با تشکر🙏 @m_a_tavallaie |
🤍👣• دل دادن و بگرفتن کاری‌ست بسی آسان! بر پایِ دل ایستادن شرط است، به آن بنگر