✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت53🎬 -یالا برو دیگه. دستم میلرزد. محکم در را میگیرم و اولین قدم را، روی نردههای آ
#بازمانده☠
#قسمت54🎬
-چرا ردیابو بهش وصل نکردی؟
با سوالش زبانم قفل میشود. نکند اخمهایش بخاطر این قضیه است؟
-چون...چون دیگه نیازی نیست! همه چی داره درست میشه! همه چیو راجب سازمان بهم گفت، اینکه چیکار میکنن، کیان!
اخم میکند.
_کی تشخیص میده نیازی به ردیاب هست یا نه!؟ تو؟
از طرز کلامش، خوشم نمیآید! یعنی اصلا درست نیست! انگار نه انگار که تا همین جا که رسیدیم بخاطر من بود! اگر من قضیه کتاب و آن آدرس را به او نمیگفتم که معلوم نبود، تا کی دور خودش میچرخید!
اخمهایم در هم میرود.
روی مبل، روبرویش مینشینم:
-بهم یه فلش داد! هرچی میخوای توشه. اسامی همه افراد و رابطا و هرچیزی که بتونه ثابت کنه من بیگناهم!
منم دیگه گفتم نیازی نیست!
نگاهش تغیر نمیکند.حتی لبخند نمیزند. خشک و سرد میپرسد:
-اون فلش کجاست؟
مثل خودش محکم جواب میدهم.
-گذاشتم یه جای امن که هفته دیگه ببرم تحویلش بدم! وقتی که پدر نسیم از ایران رفت.
بلند میشوم و به سمت آشپزخانه میروم.
-چرا میخوای بذاری بعدا؟ یه هفته کم نیست که میخوای صبر کنی!
وارد آشپزخانه میشوم.درست میگوید اما، نمیخواهم پا بزارم روی اعتماد پدر نسیم!
-نمیخوام بزنم زیر حرفم. پدر نسیم بهم اعتماد کرد و کمکم کرد. منم میخوام منتظر بشم که از ایران بره بعدش فلش رو ببرم و تحویل بدم به کسی که گفته!
دو استکان، از داخل کابینت بیرون میکشم و روی میز میگذارم.
-نمیدونی داری چیکار میکنی. شاید دروغ گفته باشه! اون فلشو بده که توش و ببینیم، اصلا شاید خالی باشه! شاید میخواد سرت شیره بماله!
سرم را محکم تکان میدهم.
-نه...نه! یه سر رفتم کافینت. همهاش حقیقت داشت! هرچیزی که گفته بود!
همش درست بود!
اصلا...اصلا سازمان دنبالشه! دلیلی نداره بهم دروغ بگه! خودشم میخواد از شر اون آدما خلاص بشه! اونا دخترش و کشتن! نسیم و اونا کشتن!
چای را میریزم داخل استکانها.
_تاحالا هرچی که گفتید انجام دادم. هرجا که خواستید رفتم. حالا یه اینبار رو بذارید پای حرفم بمونم. بخاطر نسیم! نمیخوام پدرش تو دردسر بیافته.
دستم را تکیه میدهم به اپن و چندثانیه چشمانم را میبندم.
چایها را داخل سینی میگذارم و از آشپزخانه بیرون میآیم.
صدایش را بالا میبرد:
-اونم خودش یکی از همون آشغالا بود! چرا میخوای بذاری قسر در بره؟ خودت گفتی نسیم از پدرش متنفر بود! حالا چرا شدی دایهی مهربان تر از مادر؟!
از رفتارش یکلحظه مو به تنم سیخ میشود! تاکنون اینقدر عصبانی ندیده بودمش!نفس عمیقی میکشم. میخواهم چای را روبرویش بگیرم که یکدفعه بلند میشود و سینی چپ میشود روی لباسش.
بلند فریاد میزند و میایستد. سینی از روی پایش پرت میشود روی زمین!
از بلوز سفیدش بخار بلند میشود.
دستم را روی دهانم میگذارم.
به ثانیه نمیکشد که دکمههایش را میکشد. دانهدانه باز میشوند. بلوزش را در میآورد و روی زمین پرت میکند. تیشرت تنش را، بالا و پایین میکند و خودش را باد میزند.
میخواهم چیزی بگویم که یکلحظه، نفس در سینهام حبس میشود! احساس میکنم دیگر نمیتوانم نفس بکشم! انگار سنگ بزرگی، راه حنجرهام را بسته است!
تا مغز استخوانم میلرزد. مویرگهای گردنم گزگز میکنند.
از ترس یک قدم عقب میروم.
نگاهم خیره مانده! به هما...به...همان...
سرش که به سمتم میچرخد!
تازه متوجه من میشود که خشکم زده است. رد نگاهم را میگیرد و میرسد به همان نقشی که روی بازواش تتو شده است! همان مثلثها!
نیشخند میزند!
نیشخندی که در لحظه، دنیا را برایم سیاه میکند.
تکتک حرفهای پدر نسیم به مغزم هجوم میآورند" این علامت، نماد سازمانه که بعد از عضویت هر فرد، روی بازوشون حک میشه!"
دیگر هیچ چیزی نمیشنوم. انگار کر شدهام. فقط صدای تپش قلبماست که در گوشم ضربه میزند...دوب.دوب.دوب...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت54🎬 -چرا ردیابو بهش وصل نکردی؟ با سوالش زبانم قفل میشود. نکند اخمهایش بخاطر این ق
https://harfeto.timefriend.net/17528722195240
لینکِ ناشناس'👤👀
پ.ن: قهرمان قصه تبدیل شد به...☠🪵↑
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
😂💔
فروپاشیها دقیقا از همینجا شروع شد!😂
#پلاڪ
🤍🌚•
دلتنگ آدمهایی که زخم زدن نشید. دلتنگ خیانتکارا، دروغگوها، اونایی که شما رو کوچیک کردن یا ارزش شما رو ندیدن نشید.
دلتنگی گنجیه، حروم آدمای اشتباهش نکنید. بذارید آدمای درست تو زندگیتون از این گنج سهم ببرن.
#پلاڪ
🪄🪞•
یکی از قانون های محمود درويش
که خیلی دوسش دارم اینه که میگه:
"اگر در انتخاب من یا شخص دیگری
سردرگم شدی، من را انتخاب نکن"
#پلاڪ
🎼🫀•
کاسهی شعر ِمن از دست ِتو افتاد و شکست!
عاشقان! فرصت ِخوبیست؛ غزل جمع کنید ...
#شاعرانــــہ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
https://harfeto.timefriend.net/17528722195240 لینکِ ناشناس'👤👀 پ.ن: قهرمان قصه تبدیل شد به...☠🪵↑ #
فکر میکنید حالا که رها همهچی رو فهمیده، پیمان چه بلایی سرش میاره؟!🙊🍃
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌻☕️•
بدترین چیزی که میتواند در جریان عشق ورزیدن به کسی اتفاق بیفتد این است که انسان خودش را گم کند. و فراموش کند که خودش نیز موجود گرانبهایی بوده است.
-ارنست همینگوے
#پلاڪ
🌱_•
@eshgss110
____