✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
• 🌿" زخمِ پیچک " 🎬#قسمت_سوم 🖇~ گاهی زخم، نه در تن، که در روح ریشه میدوانَد و خود را با سکوت جلوه
•
🌿" زخم پیچک "
🎬#قسمت_چهارم
🖇~ در فاصلهای میان “دستور” و “دغدغه”، گم شده است.
و چون پیچکیست که بر دیوارِ مسئولیت روییده،
اما ریشهاش هنوز در خاکِ دلتنگی جان میگیرد. ~
***
کشوی میزش را باز میکند و ورقی از داخلش بیرون میآورد. با حرکت خودکار روی کاغذ قالب تهی میکنم!
-حاجی...بهم مهلت بدید...
با گرفتن پرونده از من، کاری از پیش نمیره.
قول میدم زود جمعش کنم!
همانطور که با اخم سرش پایین است، قاطع میگوید:
-برهانی حرف نزن!
بازهم طاقت نمیآورم و کلافه و نگران میگویم:
-حاجی...تورو جان جدت. خودتم میدونی کـ...
-جناب حیدر برهانی! اجازه میدی تمرکز کنم یا نهه؟!
بدون بالا آوردن سرش چند لحظه زل میزند به چشمانم:
-صبر داشته باش!
از شدت اضطراب دندانهایم به هم چفت شده.
هرچه تلاش میکنم دستخطاش را از این فاصله بخوانم، موفق نمیشوم.
چند دقیقهای که میگذرد بلند میشود و به سمتم میآید. صدای کوبیده شدن کفش چرمیاش روی کاشی، در اتاق میپیچد. کف دستم را که عرق کرده، مشت میکنم و با چشمانی ملتمس نگاهش میکنم.
کاغذ را مقابلم میگیرد و میگوید:
-برو دبی... این بار اگه تمومش نکنی پرونده رو ازت میگیرم.
با چشمان از حدقه بیرون زده، مثل سیخ از روی مبل بلند میشوم.
-جدی میگی حاجی؟
یعنی الان این حکم ماموریته؟!
انگشت اشارهاش را به نشانهی تهدید مقابل صورتم میگیرد.
-حواست باشه.
جونت به جون این پرونده بستهاس.
نتونی جمعش کنی من میدونمو تو!
هیجانم تنها تا زمانی ادامه پیدا میکند که از اتاق بیرون میآیم.
در را که میبندم، خشکم میزند.
کاغذ ماموریت را تا میکنم و داخل جیبم میگذارم.
انگار تازه یادم افتادهاست که دبی رفتن و اتمام این ماموریت آنقدرها هم کار آسانی نیست!
قبل از فکر کردن به سرنوشتِ نامعلومم، ترجیح میدهم روی مبلِ فنر دررفتهام کمی دراز بکشم.
چشمان زبان بستهام میسوزد.
به سمت اتاق میروم و زیر نگاهِ آرمان خودم را روی مبل رها میکنم.
قبل از آنکه بخواهد حرفی بزند، دستم را بالا میآورم و میگویم:
-دارم تلف میشم از خستگی؛
غرغر کردناتو بزار واسه بعد.
و بعد به قصد خواب چشمانم را میبندم.
صدای زمزمه آرمان را میشنوم که میگوید:
-باشه، خودت خواستی. پس بهت نمیگم زنت زنگ زده بود!
یکدفعه خیز برمیدارم.
گوشیام را که روی میز جامانده بود برمیدارم و صفحهی تماسهارا چک میکنم.
کلافه چشمانم را میمالم و مشتم را روی پیشانیام میکوبم.
-لعنت بهت آرمان... الان باید بگی؟
ناخودآگاه صورتش به حالت چندشی جمع میشود.
-اییی حالمو بهم زدی زن ذلیل!!! صد رحمت به تلخیِ قهوههه!
بالش را از زیر سرم برمیدارم و به سمتش پرت میکنم.
-حالا خوبه میدونی محدودیت کاری داره، چند وقت یه بار میتونه زنگ بزنه...
محض رضای خدا آدم باش!!
🌿بہ قلـــــم خانمباباشپور
← پ.ن: یک نفس هشیار بودن عمر ضایع کردن است
گر ندارے باده، باید خویش را دیوانه ساخت.🌚
-كليم كاشانے
~لینڪ نــــاشناس👀👣↓
https://harfeto.timefriend.net/17593313906625
~کاناݪ نــــاشناس✍🏼↓
https://eitaa.com/joinchat/2903311318C8e2bc8abb8
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
-𐙚
🌿🪵•
-راندا برن
بسیاری از ما عادت داریم خودمان را آخر صف قرار دهیم و در نتیجه، احساس بیلیاقت و بیارزش بودن را جذب میکنیم.
تا وقتی این احساس در وجود ما باشد، موقعیتهایی را که به مراتب بیارزشتر و کمقدرتترند جذب خود میکنیم.
باید این طرز فکر را تغییر دهیم.
#پلاڪ
🌱_•
@eshgss110
____
📜🫀•
آمدی جانم به قربانت بمان دیگر نرو!
جان به لب آورده هِجرانَت بمان دیگر نرو...
#شاعرانــــہ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
• 🌿" زخم پیچک " 🎬#قسمت_چهارم 🖇~ در فاصلهای میان “دستور” و “دغدغه”، گم شده است. و چون پیچکیست که
•
🌿" زخم پیچک "
🎬 #قسمت_پنجم
🖇~ گاهی زخم، نشانهی قوا نیست!
استخوان میپوسد، تا پیچک سبزتر شود؛
و این سبزی جهان را به کابوسی تاریک مبدل خواهد کرد! ~
***
کلافه از جایم بلند میشوم و بعد از قفل کردن کشوی میزم، میگویم:
-من شبو میرم خونه؛ تو تا کی هستی؟
احتمالا تا صبح کارم طول بکشه؛ امروز چندتا پرونده برا آنالیز فرستادن.
مکثی میکند و با صدایی آرام میگوید:
-قبل رفتن نمیخوای بگی حاج رحیم چی گفت؟
و من که کلا ذهنم بهم ریخته است به یک نگاه عاقل اندرسفیهانه بسنده میکنم و میگویم:
-فردا صبح که اومدی بهت میگم.
پشت بندش، کیف چرمیام را برمیدارم و از محل کارم بیرون میزنم.
همزمان که پشت فرمان مینشینم و بخار پنجره را با آستین پاک میکنم، با لاله تماس میگیرم.
همانطور که انتظار داشتم جواب نمیدهد.
تنم را به صندلی تکیه داده، نفسی عمیق میکشم.
یک پیام کوتاه تایپ میکنم و گوشی را روی صندلی رها میکنم.
پتو را کنار میزنم و به سختی مینشینم.
نمیدانم چرا تمام تنم خیس عرق شده! پیراهن به پوستم چسبیده و قطرات از کمرم آرام به پایین میخزند.
سرگیجه مجال باز نگه داشتن چشمانم را نمیدهد!
با صدای زنگ، به سمت میز کنار تخت خم میشوم و گوشیام را برمیدارم.
با پشت دست چشمم را میمالم تا تاری دیدم از بین برود.
_الو، سلام.
_سلام آرمان.
از شنیدن صدای گرفتهام نگران میشود.
_خوبی حیدر؟ درو باز کن بیام بالا.
درحالی که بهسختی نفس میکشم دستم را به دیوار میگیرم تا بلند شوم.
همینکه میخواهم زانو راست کنم روی زمین میافتم. چشمانم سیاهی میرود.
هوش و حواسم را جمع میکنم و گوشی را به لالهی گوشم میچسبانم.
-آرمـــان...کلیدی که...بهت...دادم...همرا..هته؟
مضطرب میگوید:
_صبر کن!
به دیوار تکیه میدهم.
آنقدر حالم بهم ریخته که دست و پایم لمس شده!
دیوار، لامپ و حتی لالهای که درون قابِ عکسِ عروسی لبخند میزند، دور سرم میچرخند..
نمیدانم چند دقیقه میگذرد که آرمان نفس زنان در اتاقام را باز میکند و به سمتام میآید.
چشمانم را که میسوزد چندبار باز و بسته میکنم.
آرمان که دست و پایش را گم کرده، زیر بازویم را میگیرد. به سختی تنم را بلند میکند و کشان کشان به حیاطِ خانه میبرد.
هوای سوزناکِ پاییز از لباس خیسام عبور کرده و تنم را میلرزاند.
چشمانم هرلحظه تنگتر میشود.
ترسیده درازکشم میکند و با صدایی لرزان با اورژانس تماس میگیرد.
سرمای کاشیهای حیاط در جانم نفوذ میکند. صدایش را میشونم اما تنم که یا وجود سرما دارد آب میشود، اجازهی تمرکز نمیدهد.
در حال خرابم درحال غرق شدنام که با سیلی محکمی که روی صورتام مینشیند یکه میخورم!
به سختی یقهاش را میگیرم و زمزمه میکنم:
-شانـ...شانس بیاری...زنده...نمونم، پـد...پدر صلواتی!
صدایم را نمیشنود! همینکه چشمانم سنگینی میکند و دستم از دور یقهاش پایین میافتد، با همان دستِ لعنتیاش دوباره به صورتم میکوبد!
-حیدررر...
نفس برایم نمانده تا بخواهم دوباره حرفی بزنم.
____
"چندساعت بعد"
شاخههای گیاه دور گلویم تاب میخورند و هرلحظه تنگتر میشوند.
خون از زمین میجوشد و تا گردنم بالا میآید.
خرخرهام به معنای واقعی درحال خرد شدن است!
به سختی تقلا میکنم تا شاید مولکول هوایی از گلویم عبور کند. اما بیفایده است!
🌿بہ قلـــــم خانمباباشپـور
← پ.ن: مےرود عمرش بہ باد و همچنان در خندہ است
نالہے بلبل ز دسـت بےغمےهاے گل اسـت ...
-ظفرخان
~لینڪ نــــاشناس👀👣↓
https://harfeto.timefriend.net/17593313906625
~کاناݪ نــــاشناس✍🏼↓
https://eitaa.com/joinchat/2903311318C8e2bc8abb8
-فاضل نظرے🪞🪨•
تلخ است روزگار، مگر با بهانهای
پیدا کنیم دلخوشی کودکانهای
ای عشق! سر بزن به دل سنگ من که گاه
روید ز سنگفرش خیابان جوانهای
گر چشم دوختم به تماشای این و آن
میخواستم که از تو بیابم نشانهای
هرجا که خیره میشوم انگار عکس توست
ما را کشاندهای به چه تاریکخانهای
از جور روزگار کسی بینصیب نیست
دیوانهای گرفته به کف تازیانهای
#شاعرانــــہ
-فاضل نظرے🪞🪨
مردم به هر که آینه شد، سنگ میزنند
از طعنههای عالم و آدم غمت مباد
#شاعرانــــہ