eitaa logo
«مَکتَب‌ِحٰاج‌قٰاسِٓم»
481 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
4هزار ویدیو
26 فایل
«بِسمِ‌رَبِ‌الشهدا» مکتب حاج قاسـم🙃🖤 تولد:«اول پاییز🧡140‌1,7,1» اِطلاعات‌وشرایطمونه👇🏼🫠: «https://eitaa.com/Sharait_kanall »
مشاهده در ایتا
دانلود
امنازهرا | فاطمیه قبل محرم میگفتیم ... دست‌مارا‌به‌محرم‌برسانید‌فقط🖤 به محرم رسیدیم ... گفتیم تا اربعین دووم بیاریم ... اربعینم گذشت ...💔 میشه‌دست‌مارو ... به‌فاطمیه‌برسونید؟😭🖤 میشه دوباره برای ... اون چادر سوخته اشک بریزیم 😭 شاید حضرت زهرا خریدار بشه میشه فاطمیه رو ببینیم؟ دست‌ما‌را‌به‌فاطمیه‌برسانیدفقط ! 😭🖤 ما‌بچه‌های‌مادرپهلوشکسته‌ایم💔😭 ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ. 🌸🍃goin--->(@fadaierahba_r)🌸🍃
روزچهارشنبہ‌مجروح‌شدنش‌آخرین‌ ڪلاس‌حوزه‌روباهم‌بودیم... ڪلاس‌ڪہ‌تموم‌شد‌سریع‌وسایلشو جمع‌ڪرد‌که‌بره؛ گفتیم‌آرمان‌ڪجا‌میری؟ گفت‌امشب‌آماده‌باش‌هستیم‌:) گفتم‌آرمان‌نرو💔'! گفت‌نہ‌!باید‌برم.. بہ‌شوخۍ‌گفتیم:آرمان‌میرۍ‌شهید‌ میشی‌ها!باخندھ‌گفت این‌وصلہ‌ها‌بہ‌ما‌نمیچسبه:) گفتیم‌بیاعڪس‌بگیریم‌‌‌شھیدشدی‌ میگذاریم‌پروفایلمون نیومد‌؛هرکاری‌ڪردیم‌نیومد:)💔🖐🏼'! ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ. 🌸🍃goin--->(@fadaierahba_r)🌸🍃
گندم می‌ریخت روی قبر شهدا، برای کبوتر‌ها. گلزار پُر شده‌ بود از کبوتر و گنجشک. گفت: عادت کردم برای این‌ها گندم بیاورم؛ خوشحالم که به مخلوقات خدا روزی می‌رسانم. خدا را به اندازه همین که توفیق داد شکم این‌ها را سیر کنم، راضی‌ام. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ ‌ ‌ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ 🌸🍃goin--->(@fadaierahba_r)🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Faniali-fani-8.mp3
زمان: حجم: 21.06M
سلام آقای من ❤️ یا این دل شکسته ی ما را صبور کن یا لا اقل به خاطر زینب ظهور کن دیگر بتاب از افق مکه،، ماه من این جاده های شب زده را غرق نور کن... به نیت تعجیل در ظهور آقا صاحب الزمان [عج] دعای عهد را تلاوت میکنیم تا انشاءالله جز سربازان رکاب آقا باشیم...🌱
اگه امروز شروع نکنی به تلاش و قوی شدن کِی میخوای شروع کنی؟ الان درست تو آخرالزمان قرار داریما باید بجنبیم داره دیر میشه! باید یه گوشه ی کار که لنگ مونده رو بگیریم نجاتش بدیم! امروز عاشوراست میدون جنگه، ترجیح میدی یه مسلمونی که اعمال عبادی خودشو انجام میده و امنیتشو داره باشی یا مسلمونی که تو لشگر امام حسین مبارزه میکنه باشی؟ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ. 🌸🍃goin--->(@fadaierahba_r)🌸🍃
. هرکی برای خدا باشه ! خدا با همه خداییش با اونه... بیاید خدایی باشیم! حیفه برای شیطون بشیم.... حاج حسین یکتا ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ. 🌸🍃goin--->(@fadaierahba_r)🌸🍃
جان ها به فدایت :) ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ. 🌸🍃goin--->(@fadaierahba_r)🌸🍃
[خاطرات‌شهیـــد🌱] دوری از شهادت حتی با یک نگاه به نامحرم همرزم شهید: یک روز برای تهیه مواد غذایی به دمشق محله ی زینبیه رفتیم .آنجا بر خلاف اسمش خانم های بی حجابی زیادی دارد، وقتی حسین این وضعیت را دید گفت من نمیام، خودت خرید کن بعد بیا باهم می بریم داخل ماشین. وقتی خرید کردم و برگشتم دیدم حسین داخل ماشین نیست. تعجب کردم، قراربود داخل ماشین باشد تا من برگردم، چند ساعت همان محل را گشتم ولی اثری از حسین نبود. تصمیم گرفتم خودم تنها بروم، به دلیل مسائل امنیتی نباید خیلی در آن منطقه صبر کنیم. داخل ماشین که شدم دیدم حسین کف ماشین نشسته و سر خود را روی صندلی های ماشین گذاشته، تعجب کردم، گفتم چرا اینطور نشسته ای؟ گفت: رفت و آمد خانم های بدحجاب زیاد است، ترسیدم چشمم بیفتد و از شهادت دور شوم. ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ. 🌸🍃goin--->(@fadaierahba_r)🌸🍃
🚩 شهیدی که بدون سر بلند شد و روی پاهایش نشست و پیکر بی سرش حرف میزد 🔺 پس از مدتی مرخصی دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشین که شدم برای یک لحظه مسافران را برانداز کردم که ناگاه چشمم به او افتاد که روی صندلی‌های ردیف آخر نشسته بود. آشنایی مختصری با او داشتم. طلبه بسیجی، که بسیار مؤدب و مقید به آداب اجتماعی بود. او در یکی از مساجد جنوب تهران مشغول تحصیل بود. با اشتیاق رفتم و کنارش نشستم. با احترام زیاد به من جا داد و پس از سلام و احوالپرسی از او پرسیدم: «راستی حسن، اهل کجای تهران هستی». در حالی که سرش را به زیر انداخته بود با گوشه چشم نگاهی به من کرد و گفت: «خانه‌مان در کوی مهران است». خیلی تعجب کردم و گفتم: «حسن، تو همان طلبه هم محل ما هستی که بچه‌ها به من گفته بودند؟ منم بچه همان کوچه‌ام» حسن با لبخند ملیحی گفت: «پس شما هم همان طلبه‌ای هستید که شنیده بودم ساکن کوی مهران است؟» بعد هر دو خندیدیم و خوشحال از این اتفاق جالب ساعت‌هایی را کنار هم گذراندیم. آنچه که مرا به حیرت وا داشته بود اخلاص و ایمان و بی‌آلایشی او بود. ساعت ۲ نیمه شب می‌بایست از هم جدا می‌شدیم. او باید اندیمشک پیاده می‌شد و من مقصدم اهواز بود. ساختمان‌های پرخاطره پادگان دوکوهه پیدا شد، مکان مقدسی که قدمگاه هزاران شهید بسیجی و ده‌ها سردار دلاور همچون حاج احمد متوسلیان، حاج همت، حاج رضا چراغی، حاج عباس کریمی، حاج سید رضا دستواره و حاج توری بوده و هست. حسن از جایش بلند شد. گوئی نیروئی مرا به طرف او می‌کشید. با آرامی گفت: «عباس‌ آقا امشب بیا پیش ما فردا صبح برو.» گفتم: «نه خیلی ممنون، حتما باید بروم کار دارم.» او به آرامی خداحافظی کرد و من با تاسف از این جدائی پیشانی او را بوسیدم. اگر می‌دانستم این آخرین دیدار ماست، آن شب او را ترک نمی‌کردم. پس از عملیات کربلای ۵ من بر اثر جراحتی مختصر در بیمارستان بستری شدم. همان جا بود که بچه‌ها خبر آوردند که حسن شهید شد. من که اصلا نمی‌خواستم این حرف را باور کنم گفتم: «چی... حسن؟ حسن آقا؟» اما ناچار می‌بایست قبول می‌کردم که حسن هم پرید. بچه‌ها داستان عجیب شهادت حسن را اینطور گفتند که رفیق و همسنگر حسن گفته بود، ما در خط مقدم مشغول کار بودیم که ناگهان دیدم هوا پر از غبار شد. به طرف حسن رفتم، دیدم حسن عزیز سر در بدن ندارد اما با تعجب بسیار مشاهده کردم پیکر بی سر حسن که به طرف قبله افتاده بود بلند شده و روی دو پا نشست. آنگاه از بدن صدای سلام بر مولایمان حسین(ع) را شنیدم که گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله». او می‌گفت که در این حال یبهوش شد و مرتب هم تکرار می‌کرد، به خدا راست می‌گویم اما شما شاید حرف مرا باور نکنید. بعد از این شهادت، پدر صبور حسن تعریف می‌کرد:حسن سه وصیت جالب داشت: اول اینکه مرا در عمامه‌ام کفن کنید. من که ابتدا وصیت‌نامه را خواندم تعجب کردم که آن پیکر رشید و این عمامه کوچک و باریک تناسبی ندارد، اما هنگامی برایم یقین شد که پیکر مطهر حسن را دیدم. پیکری که سر نداشت و یک دست او هم قطع شده بود. دوم اینکه حسن گفته بود هنگام برداشتن جنازه من برای تشییع، چهارده سید به یاد چهارده معصوم جنازه مرا بردارند که آن را عملی ساختیم. سوم اینکه فرموده بود هنگام تدفین جنازه‌ام، اذان بگویند و ما هنگام تدفین او درصدد اذان گفتن بودیم که ناگهان صدای اذان از بلندگوهای بهشت‌زهرا طنین‌انداز شد. به ساعت که نگاه کردیم دیدم ساعت ۱۲ ظهر است و ما در تعجب از این همه لطف خدا که هر وقت حضرتش بنده‌ای را دوست بدارد چگونه به خواست‌های او جامه عمل می‌پوشاند ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ. 🌸🍃goin--->(@fadaierahba_r)🌸🍃
1.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیہ‌میکنم‌ببینیدش :)✨ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ. 🌸🍃goin--->(@fadaierahba_r)🌸🍃