📖 #بخوانید | *احترام به سینمای مطلوب*
📌 برای آن سینمایی که مقصود مورد تصدیق و تایید اسلام و انقلاب را حاصل میکند احترام قائلیم؛ و برای آن سینمایی که در جهت ضد این مقصود حرکت میکند هیچ ارزشی قائل نیستیم. و در مورد فیلمهای به اصطلاح خنثی باید گفت چون کمتر میشود فرض کرد که یک فیلم هیچ پیامی نداشته باشد -ولو به صورت غیرمستقیم- آن هم حکمش همان است که عرض شد. بنابراین سینما اگر سینمای مطلوب باشد، خیلی برایش ارزش قائلیم.
💠 «بخشهایی از گفتوگویی با رهبر معظم انقلاب در سال ۱۳۶۴ پیرامون مسائل هنر سینما در ایران»
📝 مطالعه کامل:
🔗 ammarfilm.ir/?p=31994
🔰 جشنواره مردمی فیلم عمار
✅ @AmmarFest
💠حسینیههنر،محفلهنر، اندیشه و رسانه
🔘 @hhonar_com
📖 #بخوانید | *برای رشد سینما*
📌 اگر میخواهید سینما رشد کند باید دو چیز را در نظر بگیرید: یکی میدان دادن به عناصر با استعداد و نسبت به کشور و انقلاب حقیقتا خودی، و نه غریبه؛ دوم ایجاد یک تحول؛ بیننده را سوق بدهید در فیلم یک هنر حقیقی را دنبال کند و دنبال یک پیام حقیقی و دلنشین بگردد. اگر این کار انجام گرفت، تحول حقیقی در سینما انجام شده است.
💠 «بخشهایی از گفتوگو با رهبر معظم انقلاب در سال ۱۳۶۴ پیرامون مسائل هنر سینما در ایران»
📝 مطالعه کامل:
🔗 ammarfilm.ir/?p=31994
🔰 جشنواره مردمی فیلم عمار
✅ @AmmarFest
💠حسینیههنر؛محفل هنر، اندیشه و رسانه
🔘 @hhonar_com
📖 #بخوانید | *بازیهای مختلف بر پرده سینما*
📌 خاطرات شفاهی و مکتوب زن انقلاب اسلامی باید به فیلم تبدیل شود تا ارزش و شخصیت زنان در جامعه آشکار و مشاهده شود. درک و شناخت درست از زنان و دختران کنشگر انقلاب اسلامی باید با بازیهای مختلف بر پرده سینما آمده چرا که این موضوع پژواک بسیاری را در جامعه به همراه خواهد داشت.
💠 برشی از گفتار «مجید شاهحسینی» در نشست تخصصی «سینما علیه زن» سیزدهمین جشنواره مردمی فیلم عمار
📝 مطالعه کامل:
🔗 ammarfilm.ir/?p=30989
🔰 جشنواره مردمی فیلم عمار
✅ @AmmarFest
💠حسینیههنر؛محفلهنر، اندیشه و رسانه
🔘 @hhonar_com
📖 #بخوانید | *کتکزدن عزاداران حسینی / زندانی در مدرسه بخاطر چادر*
📌 در روستاهایی که جمعیت کمی بود چادرها رو بر میداشتند، خبر میآمد در تهران و شهرهای بزرگ هم همین کار را میکنند همه اینها را مادرمان تعریف میکرد.
زمانی رسید که دستور دادند در مدرسهها اصلا نباید چادر سر کنید. من چادر سر میکردم و آنها نتوانستند کاری کنند که چادرم را بردارم پس سه روز و سه شب به خاطر چادر من را در مدرسه و بین نیمکتهای شکسته حبس کردند. آخر هفته بود هیچ کس خبر نداشت که من کجا هستم. یکی از دوستانم مطلع شد و به مادرم خبر داد و بالاخره مادرم آمد و من را آزاد کرد.
من خود شاهد بودم مامورها با چماق جلوی حسینیهها میایستادند و چادر از سر زنها بر میداشتند. مادرم میآمدند چادر میبستند و به مردان میگفتند چهار نفر این طرف و آن طرف بایستید، مراقب باشید تا زنها بتوانند عزاداری کنند.
💠 *روایت «طاهره غفوری» جانباز دفاع مقدس از وقایع کشف حجاب رضاخانی*
🎞️ گفتاری از ویژهبرنامه «روایت زن ایرانی» سیزدهمین جشنواره مردمی فیلم عمار
🎥 مشاهده کامل روایت:
🔗 aparat.com/v/byE7J
🔰 جشنواره مردمی فیلم عمار
✅ @AmmarFest
💠 حسینیه هنر؛ محفل هنر، اندیشه و رسانه
🔘 @hhonar_com
حسینیه هنر
📖 #بخوانید | «غم دل با تو بگویم...»
▪️تا شنیدم رئیس جمهور قرار است به #اهواز بیاید و با مردم دیدار داشته باشد به سمت مصلی حرکت کردم. چون در فعالیتهای بسیج حضور داشتم، میدانستم که اکثر رفتآمدهای افراد مهم، از در پشتی مصلی است. دوساعت کمین کردم تا ماشین رئیس جمهور خارج شود. به محض این که ماشین را دیدم خودم را جلوی ماشین انداختم. بسیجیها و تیم حفاظت جلویم را گرفتند و هولم دادند؛ اما من آنقدر حرف داشتم که هیچ چیز جلودارم نبود. دوباره خودم را به ماشین رساندم و خوابیدم جلوی ماشین. آقای رئیسی در ماشین را باز کرد و گفت بروم داخل و کنارش بنشینم. نفس نفس میزدم و میلرزیدم. از رفتار تیم حفاظت خیلی ناراحت شده بود و به آنها تذکر جدی داد که اینطور رفتار نکنند. بطری آب را گرفت سمتم و گفت:«آروم باش، الان پیش منی. یکم آب بخور و بعد حرفت رو بزن. چی نیاز داری؟ راحت باش.»
▪️شروع کردم به گفتن از مشکلات. از بیکاری و نداشتن مسکن و زندگی کردن در خانهی پدری گفتم تا سرطان خون همسر و پسرم و هزینههای درمان. گفتم که هر آمپول شیمیدرمانی ۱۳ میلیون است و برای تهیهی آنها درماندهام و خودم را به آب و آتش میزنم. تا هزینهی دارو را شنید تعجب کرد. فاکتور داروها را نشانش دادم. خیلی ناراحت شد. گفتم من فقط کار میخواهم تا بتوانم زندگیام را بچرخانم. همانجا به آقای محراب، استاندار #خوزستان سفارشم را کردند و گفتند حتما کارشان را انجام دهید. یک کارت هدیه هم به من داد و قول داد که مشکلم را حل کند.
▪️وقتی اطرافیان ماجرا را فهمیدند، یا میگفتند دروغ میگویی یا به خاطر امیدواریام مسخرهام میکردند. اما من مطمئن بودم که او مشکلم را حل میکند. بعد از مدتی استاندار تماس گرفت و گفت حضوری به استانداری بروم. بدون سنگاندازی و سرگردانی استخدام گروه ملی شدم. چون تحصیلات خاصی نداشتم، گفتند میتوانی عضو گروه خدمات شوی. اگر دستور مستقیم رئیس جمهور نبود، این شغل را هم نمیتوانستم داشته باشم. حالا خانوادهام بیمهی تکمیلی دارند و آن داروهای ۱۳ میلیونی را میتوانم با ۷۰۰ هزار تومان تهیه کنم. زندگیام عوض شده و این تغییر را مدیون آقای رئیسی هستم. لحن مهربان و محترمش از یادم نمیرود.
▪️از وقتی خبر شهادت ایشان را فهمیدم، عمیقا ناراحتم. مادر و همسرم مدام گریه میکنند. مادرم میگوید:«رفیقت رفت محمد!»
خدا رحمتش کند انشاءالله. نگذاشت در سختی بمانم.
👤 راوی: محمد سواری
✍️ محقق: شقایق حیدری کاهکش
🏷 واحد #تاریخ_شفاهی حسینیه هنر اهواز
💠 @hhonar_ir
حسینیه هنر
📖 #بخوانید | مو بیشتر!
▪️گفته بودند که سید ابراهیم رئیسی اول صبح به ایذه میرسد. دل تو دلم نبود برای دیدنش. صبح خیلی زود از خانه زدم بیرون. به لطف یکی از دوستانم که برای خودش برو بیایی داشت توانستم به محل فرود هلیکوپتر بروم. میخواستم رئیس جمهور را ببینم و با او حرف بزنم. اما چه بگویم؟ از مشکلات اقتصادی حرف بزنم یا کمکی برای کسب و کارم از او بگیرم؟ شاید هم بگویم برای مردم ایذه کاری بکند. نمیدانستم؛ فقط میخواستم رئیس جمهور را ببینم.
▪️هلیکوپتر نشست. لا به لای خاک و باد سید ابراهیم را دیدم که پیاده شد و با چند نفر همراه به سمت ماشین رفت. با قدم های تند به طرفش رفتم و داد زدم «سید ابراهیم! سید ابراهیم!» نفس نفس میزدم و اضطراب داشتم. یکی دست روی سینهام زد و نگذاشت جلوتر بروم. آخرین نفسهایم را به زور خرج کردم تا یک «سید ابراهیم!» دیگر بگویم. چقدر من خوش اقبالم! سید ابراهیم برگشت و به طرفم آمد و باهام دست داد. بیست و پنج سالم بود و قیافهام بیست ساله نشان میداد. سید ابراهیم رئیسی فکر میکرد که من چه حرف مهمی دارم برای گفتن؟ گفتم «سید مو خیلی دوستت دارُم.» سید ابراهیم لبخند زد:«مو بیشتر!» و رفت.
▪️با همین جمله طوری مهرش به دلم نشست که برای دیدار بعدی تا استادیوم تختی دویدم تا در محل دیدار مردمی سید ابراهیم را دوباره ببینم. قبل از این که سوار ماشین بشود این بار بدون لحجه گفتم «من خیلی دوستت دارم.» برگشت و نگاهم کرد و با آن لبخند آشنا گفت «مو بیشتر.» باورم نمیشد هنوز آن مکالمه قبلی را فراموش نکرده باشد. عزیز بود و عزیزتر شد.
حالا تنها دلخوشیام بعد از شهادتش، این است که ارادتم را به او نشان دادم.
👤 راوی: کمیل گودرزی
✍️ محقق: سجاد ترک
🏷 واحد #تاریخ_شفاهی حسینیه هنر #اهواز
💠 @hhonar_ir
📖 #بخوانید | مراسم نامزدی لغو شد
▪️رفتم گلزار شهدای برازجان برای مراسم شهدای خدمت. جوانی با لباس مشکی که ته ریش با موهای بلندی داشت و تتویی روی دستش بود نظرم رو جلب کرد. فاصله رو باهاش کم کردم و ازش پرسیدم: «خبر سقوط رو چطور شنیدی؟» با اکراه گفت: «خودم و خانواده اهل سیاست نیستیم و اخبار از این دست رو پیگیری نمیکنیم اما وقتی خبر سقوط هلیکوپتر رو شنیدم دلنگران بودم.
▪️به هیات محله رفته و در مراسم دعا و زیارت عاشورا که برای سلامتی رئیسجمهور گرفته بودند شرکت کردم. شب هم تا ساعت سه چهار صبح پیگیر اخبار بودم که پای گوشی خوابم برد و با زنگ دوستان بیدار شدم و شنیدم کار از کار گذشته است.»
▪️ادامه داد: «از قضا طبق قرار قبلی، شب بعد از حادثه مراسم نامزدی دختر داییام بود و ما هم دعوت بودیم که صبح گوشی مادرم زنگ خورد و خبر کنسل شدن جشن رو دادند.»
👤 راوی: علی برومند
📹 محقق: سیدمحمودهاشمی
✍️ تدوین: پریوش اسلامفر
🏷 واحد #تاریخ_شفاهی حسینیه هنر #بوشهر
💠 @hhonar_ir
حسینیه هنر
وَبَشِّرِ الصَّابرِینَ الَّذینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَهٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَی
📖 #بخوانید | روزها و ماهها و سالها را شمردم تا شد پانزده سال!
🔻 هر روز صبح زود میرفتم بیمارستان راهآهن، به بخشها سر میزدم، گاهی از پرستارها میپرسیدم: «مجروحی به اسم غلامعباس شیرزادی نیاوردن؟ بچهمه اگه آوردنش بگید مادرت چشم انتظارته.» بعد میرفتم رختشویی. کمی که سرم خلوت میشد، بدون اینکه کسی متوجه بشود سریع میرفتم بخشها را نگاه میکردم و برمیگشتم.
🔻 شبهایی که خانه بودم رادیو گوش میدادم تا شاید خودش را بین اسرا معرفی کند. با خودم میگفتم اسیر شده؟ مجروح شده؟ شاید هم شهید شده! در بیخبری از پارۀ تنم هر روز سروکارم با مجروحها و لباسهای خونی و سوراخ شده بود.
🔻 جنگ تمام شد. یکیدو سال، بیمارستان هنوز مجروح داشت و من هم میرفتم آنجا و لباسها را میشستم و بهشان کمک میکردم. هنوز چشمانتظار غلامعباس بودم. امید داشتم در بیمارستانی دیگر بستری باشد. دوسه سال بعد از جنگ، بیمارستان شهید کلانتری کمکم جمع شد. حسرت نرفتن به رختشویی به دلشوره و نگرانیام برای بچهام اضافه شد.
🔻 از اسفند ۶۳ و عملیات بدر، روزها و ماهها و سالها را شمردم تا شد پانزده سال. یک روز بیست تا شهید آوردند دوکوهه. دلم بیقرار شده بود. میخواستند آنها را ببرند تهران. از بازار اندیمشک تا دوکوهه، پابرهنه کنار ماشین تابوتهای شهدا راه میرفتم و گریه میکردم. بعد از مراسم رفتم جلسۀ قرآن. خانمها آنجا بهم گفتند: «ننهغلام، چشمت روشن... بالاخره عزیزت رو آوردن.» غلامعباسم در بین آن شهدا بود و من بدون اینکه بدانم، تا دوکوهه بدرقهاش کردم.
💢 برشی از خاطرات مرحومه شوکت ناطقی برگرفته از کتاب #حوض_خون
🏷 #انتشارات_راهیار
💠 @hhonar_ir
📖 #بخوانید | خط قرمز ایران
📌 دویستوهشتادوچهارمین شماره ضمیمه هفتگی راه راه روزنامه وطن امروز به همت باشگاه طنز و کاریکاتور انقلاب اسلامی منتشر شد.
🔻 آنچه در این شماره میخوانید:
🔹 «خودت رو خیس نکن»؛ سمیه قربانی
🔸 «خط پایان»؛ فرشته پناهی
🔹 «فلک زدهتر از رئیس نیستی»؛ فاطمه بحرکاظمی
🔸 «خبرنگار یا خبرگریز»؛ سوده پاکاری
📥 مطالعه کامل:
🔗 rahrahtanz.ir/راه-راه-284/
💠 @hhonar_ir
📖 #بخوانید | ندیدنهای اجباری
📌 دویستوهشتادوپنجمین شماره ضمیمه هفتگی راه راه روزنامه وطن امروز به همت باشگاه طنز و کاریکاتور انقلاب اسلامی منتشر شد.
🔻 آنچه در این شماره میخوانید:
🔹 «ما باختیم بد هم باختیم»؛ نیلوفر نویدی
🔸 «راهکارهای مقابله با گرما»؛ زهره کاظمزاده
🔹 «ابهتت رو حفظ کن مرد»؛ سیما شرفی
🔸 «داغ شهروند»؛ مرضیه قاسمعلی
📥 مطالعه کامل:
🔗 B2n.ir/m34707
💠 @hhonar_ir