eitaa logo
قیام جوانان
1.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
44 فایل
﷽ 🌱 به کانال قیام جوانان خوش آمدید. ✌️🏻 فردای این‌ کشـ🇮🇷ـور متعلق به ماست... ➕ ارتباط با ما:👇🏻 @nojavan_pishran 💌 پیام‌های ناشناسِ شما را می‌خوانیم: https://daigo.ir/secret/853477141
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸روایت جالب یکی از شرکت کنندگان رویداد منهاج فرخشهر رقیه بهم زنگ زد. اون روزا سرما خورده بودم. با صدای گرفته گوشی رو جواب دادم.🤧😷 از یه رویدادی حرف می‌زد که نمی‌فهمیدم چی می‌گه. درست توضیح نمی‌داد که قضیه چیه. ولی مدام تکرار می‌کرد که از دستش نده و خیلی چیز به درد بخوریه. هر کدوم از دوستات هم می‌تونی بیاری، بیار. 🙄 به عارفه هم گفتم، اول خودش میلی نداشت بیاد و بعدم خانواده‌ش اجازه ندادن. دیگه یه دل شد و گفت نمیاد. فاطمه کلی کلاس داشت و گفت نمی‌تونه غایب کنه و نیومد. من هنوز خودم دلم نمی‌خواست برم. مدام به درسایی فکر می‌کردم که از روی میز نگاهم می‌کنن و به انواع و اقسام آزمونایی که در آینده داشتم و دارم.😩📚 به این فکر می‌کردم که دو روز خیلی زیاده و من نمی‌خوام از زندگیم عقب بیفتم، اونم به خاطر اردویی که اصلاً معلوم نیست چیه و به چه کار میاد. 😬 رقیه درست توضیح نمی‌داد. انکار نمی‌کنم که دلم می‌خواست بزنمش. ولی الان می‌خندم و می‌فهمم😅... روز پیش‌رویداد، به خاطر بیماری نتونستم برم برای جلسه و توضیح و توجیه. طبیعتاً متوجه شده بودم که یه اردوی عادی نیست. یه جورایی آموزشی به نظر میومد. من حوصله‌ی این چیزا رو نداشتم. ذهنم تک بعدی شده بود و ترجیح می‌دادم وسط کتابای درسیم تنها رها بشم. خصوصاً حدود یه هفته بیماری، حسابی منو کم‌حوصله کرده بود.🥴 اصرارای رقیه کار خودشو کرد و گفتم اشکال نداره کتاب با خودم می‌برم. هم فاله هم تماشا. وه که چه خیالات خامی🚶🏻‍♀️... شب چهارشنبه، که روز اول رویداد بود، دوباره به عارفه پیام دادم که حداقل تنها نرم رویداد. گفتم کلاً خودت دلت نمی‌خواد بیای یا به خاطر اجازه ست؟ اول خودش نمی‌خواست. اواخر شب یهو دلش هوایی شد. باباش این‌جا نبود. زنگ زد اجازه بگیره و اجازه نداد. دپرس شد.😔 بهم گفت نمیاد ولی خیلی دلش می‌خواد. ازم پرسید متولی رویداد کیه. می‌دونستم حاج آقا احمدی حسابی اعتبار داره، پس گفتم اونم هست.😁 بابای عارفه نرم شد و گفت بذار برسم خونه حرف می‌زنیم. این از نظر من «آره» بود، ولی عارفه هنوز مطمئن نبود. حدود ساعت ۱۲ شب عارفه یه پیام داد با این مضمون: «محدثه فردا جای منم خالی کن🚶🏻‍♀🥲» کلی ابراز غم و اندوه کردم و گفتم خودم برات همه‌شو تعریف می‌کنم و چه و چه و چه؛ که ناگهان خانم گفت الکی گفتم بابام اجازه داد.😐👊🏻 خب طبیعتاً ادامه‌ی چت به ردیف کردن اسم انواع حیوانات گذشت و خنده.😅 خوش‌حال بودم. نه برای این که می‌رم رویداد (چون نمی‌دونستم چیه) برای این که عارفه میومد و می‌تونستیم توی دو روز باهم فول شارژ روحی بشیم.👭🏻😍 چهارشنبه صبح زود بیدار شدم و وسایلمو آماده کردم. قرار بود ساعت ۷/۵ اون‌جا باشیم. با عارفه قرار گذاشتیم و رفتیم دفتر امام جمعه که محل برگزاری بود. اون شب بنا بود که بمونیم، ولی می‌تونستیم بریم خونه و صبح برگردیم. قصد ما هم همین بود. ضمن این که تصمیم داشتیم زمان‌های استراحت رو درس بخونیم که عقب نیفتیم. دریغا که من حتی کتابامو از توی کیف هم درنیاوردم.😄 صبح چهارشنبه ۶ تا گروهی که از قبل مشخص شده بود، دور هم جمع بودن. یه سریا مباحثه می‌کردن و مشخص بود قبل از این که بیان رویداد، یه جلساتی داشتن و یه چیزایی گفتن. یه سریای دیگه هم تازه باهم آشنا می‌شدن. من و عارفه داشتیم مقواها رو می‌نوشتیم و تزئین می‌کردیم. من می‌نوشتم، عارفه نقاشی می‌کرد؛ همکاری برد برد.🤝🏻 یه نفر هم از خطم خوشش اومد و توجیهش کردم دست‌خط من به هیچ وجه زیبا نیست و اتفاقاً قصد دارم کلاس خوش نویسی برم. بعد از اون اگه خطم خوب شد می‌تونه ابراز علاقه کنه. صبح تا حدود یک ساعت به همین معاشرت‌ها و آماده سازی‌ها گذشت. بعد من لیست ثبت نام رو برداشتم و یکی یکی اسم همه‌ی بچه‌ها و مشخصات‌شون رو نوشتم.📋 دقیق یادم نیست ولی احتمالاً حدود ساعت ۹ داورا رسیدن. اما به خاطر شرایطی که بود و ناآشنا بودن بعضی هم‌گروهی‌ها، قرار شد صبح روز اول به مباحثه بگذره. دو تا دو تا گروه‌ها، رو به روی هم نشستن و هر داور رفت سراغ یه جفت. ما، گروه فتح‌المبین، با گروه وهاج، رو به روی هم شدیم. آقای کریمی مربی‌مون بود. موضوع رویداد این بود که مسئله‌ی اصلی کشور طبق بیانیه‌ی گام دوم از نظر ما چیه!! 📧http://eitaa.com/javanan_chb
🔸روایت جالب یکی از شرکت کنندگان رویداد منهاج به طرز جالبی هر دو گروه به نقطه نظر «آگاهی» رسیده بودیم. البته گروه وهاج یه مقدار ریزتر کرده بود و عدم آگاهی در بانوان موضوع‌شون بود. آقای کریمی توضیح داد که آگاهی دقیقاً چیه و هرچی که رشته کرده بودیم رو پنبه کرد.😕 بعد از یه مباحثه‌ی حدوداً نیم ساعته، هر گروه رفت سی خودش. ما هم یه گوشه نشستیم و حاج آقا احمدی و حاج آقا محمدی باهم اومدن پیش‌مون. حاج آقاها بودن و قطار سؤالای ما. اول حاج آقا محمدی یه مقدار صحبت کرد و بلند شد که به بقیه‌ی گروها سر بزنه. حاج آقا احمدی موند پیش ما و من شروع کردم به بحث. حاج آقا خیلی قشنگ توضیح می‌داد و به اصطلاح با رحم و عطوفت دهن ما رو می‌بست.😅 فی‌الواقع اون قسمت صحبت ما با حاج آقا بسیار مفیدتر از مباحثه‌ی قبلش گذشت. متأسفانه حدود ساعت یازده و ده دقیقه مجبور شدم حرف حاج آقا رو قطع و خداحافظی کنم. چون مامانم دم در منتظر بود که منو برسونه کلاس. تا ساعت ۱ کلاس داشتم و بعدش از راه اومدم دفتر امام جمعه. دیگه موقع اذان و ناهار بود. دو ساعتی که کلاس بودم، ظاهراً یه جلسه برای بچه‌ها گذاشتن و یه توضیحاتی دادن که هم‌گروهی‌هام مختصراً برای من بازگو کردن. نماز خوندیم و ناهار خوردیم و نشستیم به جمع بندی. عصر قرار بود مناظره داشته باشیم. با بچه‌ها موضوع و فرایند رو مشخص کردیم و یه دور هم تمرین. برای مناظره با همون گروهی افتادیم که صبح مباحثه داشتیم، یعنی وهاج. مناظره خوب پیش رفت نسبتاً. یادم نیست کدوم ولی یکی از حاج آقاها گفت که ما ظرفیت اول شدن داریم و باید خیلی تلاش کنیم.🤩 توی دلم عروسی شده بود با این حرف و حسابی انگیزه گرفتیم.😌 مناظره‌ها تا نزدیک اذان مغرب ادامه داشت. با این که خیلی از بچه‌ها مبتدی بودن، اما ارائه‌ها بسیار قوی بود و به قول یه بزرگواری راضی بودم ازشون.😁 موقع اذان، من و عارفه و مریم تصمیم گرفتیم بریم خونه لباس عوض کنیم و بالش و پتو بیاریم برای شب. چون باید روی ارائه‌هامون کار می‌کردیم و بنا شد شب همون جا دفتر امام جمعه بخوابیم. ما سه تا هرکدوم‌مون توی یه گروه بودیم. رفتیم و ساعت ۸/۵ قرار گذاشتیم محل ثقل خونه‌هامون؛ یعنی سر کوچه‌ی عارفه اینا. من خونه کارهامو انجام دادم و رفتم سر قرار. اول همه رسیدم. یه‌کم منتظر شدم تا بچه‌ها اومدن. باهم راه افتادیم سمت دفتر امام جمعه و حدود ۵ دقیقه بعد اون‌جا بودیم. وقتی رسیدیم، بچه‌ها گوشه‌ی سالن جمع شده بودن و حرف می‌زدن. من خونه وضو گرفتم ولی نماز نخونده بودم. رفتم جلوتر روی فرش‌هایی که شکل سجاده بودن ایستادم و شروع کردم. اواسط نمازم، بچه‌ها یهو زدن زیر آواز.می‌خوندن. لبخند اومد گوشه‌ی لبم.😊 سریع نمازو تموم کردم و بهشون پیوستم. خانم سین میون‌دار شده بود. بچه‌ها از عمق وجود می‌خوندن و صداشون ستون‌ها رو می‌لرزوند. صد شکر که امام جمعه و خانواده‌ش اون شب خونه نبودن و الّا ذله می‌شدن از دست ما. چون طبقه بالای جایی که ما بودیم، خونه‌شون بود.چند دقیقه‌ای گذشت و بچه‌ها همین طور می‌خوندن و سینه می‌زدن. هر مداحی که تموم می‌شد یه دور دعوا داشتیم سر انتخاب مداحی بعدی. توی همین حال و هواها بودیم که خانم حسینی اومد سراغ‌مون و خدا قوت بهمون گفت و بعد ازمون خواست بریم سر سفره برای شام‌. بچه‌ها بالاخره دل کندن و هیئت جمع شد. سر شام دخترا انگار انرژی‌شون بالا زده بود و غیر قابل کنترل شده بودن. شام الویه بود‌. دخترا داخل نون ساندویچ رو خالی می‌کردن، باهاش توپ درست می‌کردن و می‌زدن تو سر و کله‌ی هم.😂⚽️🥖 یه عده اون وسط، من جمله بنده، شاهد و خندان بودن.😃 یه عده حرص می‌خوردن که نون برکت خداست و خجالت بکشید. 😬 عده‌ی آخر هم که بچه بازی‌شون گل کرده بود و حسابی سرگرم بودن. 🤪 حالا بچه‌ها یه بازی جدید پیدا کردن و با بطری‌های دلستر همدیگه رو می‌زدن. 🍾😄 چقدر اون شب بهشون خندیدم.😅 📧http://eitaa.com/javanan_chb
جلسه هم افزایی رویداد منهاج فرخشهر در این جلسه برای برپایی موکب های روز پیاده روی شهادت امام رضا« علیه السلام» و برنامه های هیئت متوسلین به حضرت زهرا برنامه ریزی شد. 📧eitaa.com/javanan_chb
🔸روایت جالب یکی از شرکت کنندگان رویداد منهاج بعد از جمع کردن سفره، رفتم داخل آشپزخونه و ایستادم سر ظرف‌ها با یه دختر دیگه که اسمشو نمی‌دونستم و نپرسیدم. اول بهش گفتم من کفی کنم شما آب بکش که بنده خدا مثل برق گرفته‌ها گفت نههه من کفی می‌کنم.😱 گفتم باشه نفس عمیق بکش خودم آب می‌کشم.😁 یه سری از ظرفا رو شستیم که یه نفر، یادم نیست کی بود، اومد سراغم و گفت برم سر گروهم و مباحثه‌مونو ادامه بدیم، چون وقت کمه. خودش ایستاد جای من برای شستن.😅 رفتم سراغ بچه‌ها. گروها این طرف و اون طرف سالن نشسته بودن و صدای همهمه‌ای از بحث‌هاشون توی سالن پیچیده بود. تازه می‌خواستم شروع کنم با بچه‌ها حرف بزنم ببینم چه خبره و چه کار کردن، که خانم حسینی میکروفون رو برداشت و خبری داد بس مسرت‌بخش.🤩 گفت بچه‌ها ما شور و حال شما رو که دیدیم، دل‌مون نیومد همین طوری بگذریم و زنگ زدیم مداح بیاد. بچه‌ها یه دفعه ندای شوقی سر دادن و منم از خوش‌حالی خندیدم.😃 شاید زیر لب گفتم ایول. چون این طور وقتا معمولاً می‌گم. اما دقیق یادم نیست. حدود ساعت ۹/۵ بود که خانم عباسی، مداح محترم رسید. برامون زیارت عاشورا خوند. یه‌کم سینه زنی و بعد... ما پراکنده نشسته بودیم. همه بلند شدیم رفتیم جلو، کوچه باز کردیم و شروع کردیم به سینه زنی. خانم عباسی یه ذره دیگه برامون مداحی خوند و بعد بچه‌ها میکروفونو با احترام قرض کردن و مجلسو دست گرفتن. هیچ چیزی نمی‌تونه جواب دادن ما و لرزش دل‌هامون و صدای بلند سینه زنی و اشک‌هایی که تو تاریکی روی گونه‌ی بچه‌ها می‌ریخت رو توصیف کنه.😢❤️ شب عجیبی بود. یاد راهیان نور افتادم. اون شب به طرز غریبی مدام دلم سمت مناطق جنگی بود و تنها سفر راهیانی که رفته بودم. عارفه زیر گوشم گفت: شبیه جبهه می‌مونه. فهمیدم تنها نیستم. یکی از دخترا داشت توی میکروفون می‌خوند و ما سینه می‌زدیم. یه تیکه از مداحی رو یادش رفت و مکث کرد. همه وسط گریه و سینه زنی ریختیم به خنده.😂 همه‌ی حس و حال‌مون قاطی شده بود. نشاط و سرزندگی اون لحظه‌ها با هیچی قابل مقایسه نیست. سینه زنی تموم شد، اما هیئت کوچیک ما نه. خانم عباسی برامون روضه خوند و ناله‌ی بچه‌ها بود که انگار عرش رو می‌لرزوند.😩 خانم حسینی روایت‌گری کرد. دریای اشک بچه‌ها بود که روون می‌شد.😭 انگار تمومی نداره. هیچ‌کس دلش نمی‌خواست هیئت تمام بشه، اما خانم حسینی با خبری تمومش کرد که دلا همه رفت کربلا. خانم حسینی ازمون پرسید کیا اربعین راهی می‌شن؟ کیا امسال قسمت نشده برن؟ و بعد... گفت قراره یه اتوبوس از فرخ شهر ببریم مرز مهران برای خادمی بایستن تو موکب. اولین کسی که بغضش ترکید عارفه بود و پشت بندش بچه‌ها یکی یکی شروع به گریه کردن. رحمت خدا به اون اشک‌های زلال. حتی الانم دلم نمیاد تعریف کردن خاطرات هیئت رو تموم کنم....😢 بالاخره جعبه‌ی دستمال کاغذی رو میون بچه‌ها دور دادن و صورتا پاک شد و هر گروه رفت یه گوشه نشست برای مباحثه. من شب قبل خوب نخوابیده بودم و چشمام دیگه یاری نمی‌کرد. یه مختصری با بچه‌ها حرف زدیم و یه چیزایی نوشتیم. خانم حسینی هم کمک‌مون کرد. جمع بندی حدودی انجام دادیم و گفتم بچه‌ها بخوابید صبح زود بیدارتون می‌کنم ادامه بدیم. بلند شدم رفتم اون طرف سالن و جامو انداختم کنار عارفه و مریم. حدود ساعت یک بود که از خستگی بیهوش شدم و هیچی از سر و صداهای اون شب نشنیدم.😴 صبح گفتن یه نفر وسط مسخره بازی‌ها جیغ زده و همه از جا پریدن.😆 اما من کل شب خواب هفت پادشاه می‌دیدم و متوجه این چیزا نشده بودم. ساعت پنج بود که عارفه برای نماز بیدارم کرد. با خستگی بلند شدم وضو گرفتم و نماز خوندم. بعد دوباره دراز کشیدم سر جام. هندزفری گذاشتم تو گوشم و یه زمزمه‌ی ملایم رو پخش کردم.🎶 وقتی بالاخره مغزم بیدار شد، بلند شدم بچه‌های گروه رو جمع کردم دور هم. اون روز باید راهکار ارائه می‌دادیم. ۹ صبح مناظرات شروع می‌شد. بعد از کلی بحث و تبادل نظر، جمع بندی نهایی رو نوشتیم و تمرین کردیم. رقیه بعد از این که ما صبحانه رو خوردیم رسید و برای ارائه و انتخاب راهکارها راهنمایی‌مون کرد. متن ارائه رو گسترش دادیم. صندلی‌ها رو چیدن و کم کم گروه‌ها جمع شدن. داورا اومدن. انگار یک یا دو نفر قرار بود از تهران بیان که متأسفانه نرسیدن. ارائه ها شروع شد. هرچند اکثر بچه‌ها، یعنی تقریباً همه‌شون، به خاطر خواب ناکافی خیلی خسته بودن.😓 ما گروه یکی مونده به آخر بودیم. امروز دیگه مثل مناظره‌ی دیروز نبود. یه گروه ارائه می‌داد و بعد بقیه‌ی گروها هرکدوم یه دقیقه نقد می‌کردن. با وجود خستگی‌ها خوب پیش رفت و با نسکافه‌ی سفارشی ازمون پذیرایی کردن. گروه آخر موند برای بعد از نماز ظهر. اذان دادن و حاج آقا محمدی سرعتی نماز رو خوند. گروه آخر هم ارائه داد و رفتیم برای ناهار. 📧http://eitaa.com/javanan_chb
دختران این سرزمین پاره تنمان هستند، اما این انقلاب تمام تن ماست ما بهانه به دست دشمنان خود نمی دهیم✌️🏻 📧http://eitaa.com/javanan_chb
🔸روایت جالب یکی از شرکت کنندگان رویداد منهاج ناهار ماکارونی بود با ته‌دیگ چرب و چیلی. 🍝خیلی چسبید.😋 بعد از ناهار من جنازه شده بودم. فَک و مغزم خسته بودن و انگار تریلی از روشون رد شده بود.😣 دیگه حال ادامه دادن نداشتم. ولی باید باز می‌نشستیم حرف بزنیم و طرح نهایی رو بنویسیم. صبح قبل از ارائه‌ی راهکارها حاج آقا محمدی نیم ساعتی برامون سخنرانی کرد در باب مردمی بودن انقلاب.🇮🇷 برامون گفت تفاوت اصلی انقلاب ما با بقیه‌ی انقلابای دنیا همین مردمی بودنش بوده. عنصر مردم داره کمرنگ می‌شه و ما جوونا و نوجوونا نباید بذاریم. رقیه اومد کنارمون نشست و ما سؤالامونو ریختیم سرش. یه توضیحاتی برامون داد. من مثل مرده متحرک نگاهش می‌کردم. آخر بهش گفتم من یه کلمه از حرفاتو نمی‌فهمم رقیه. باید بخوابم تا ویندوزم بالا بیاد. گفت خب بلند شید برید استراحت کنید. بلند شدم رفتم تو تنها اتاق گوشه‌ی سالن و روی زمین ولو شدم. شاید یک ساعتی خوابیدم که بیدارم کردن. انگار حدود ساعت ۴ بود. شروع کردیم به پیش‌نویس کردن طرح‌مون. راهکارها و نیازمندی‌ها رو دقیق نوشتیم و توضیح دادیم. 🤓📝 یک ساعتی طول کشید. قرار بود ساعت ۴/۵ طرح‌ها رو تحویل بدیم، ولی بچه‌ها وقت بیشتری خواستن و در نهایت ساعت ۵:۴۰ دقیقه تعیین شد.⏰ ما چون استراحت کرده بودیم، از نظر زمانی عقب‌تر از گروهای دیگه بودیم و طبعاً با عجله‌ی بیشتر باید پیش می‌رفتیم. زمان تمام شده بود و من نصف طرح رو پاک‌نویس کرده بودم. به بچه‌ها گفتم برن روی صندلی‌ها بشینن و منم زود تمومش می‌کنم و میام. اولین گروهی که از روی طرح خوندن هم خود ما بودیم. فی‌المجموع از کار خودمون به نسبت راضی بودم.😁 بعد از این که هر گروه از روی طرح‌شون می‌خوندن، حاج آقا محمدی گفت اعضای گروه یکی یکی در حد ۳۰ ثانیه نظرشونو راجع به رویداد بگن. پررنگ‌ترین نقدی که شد همین قضیه‌ی خستگی بود. بچه‌ها زیادی تحت فشار قرار گرفته بودن. اما همه خوش‌حال و راضی بودن.😇 من خودم جای خالی رویداد رو پیش از این حس می‌کردم، اما نمی‌دونستم این خلأ چطوری باید پر بشه و رویداد منهاج اتفاق مبارکی بود که برای تک تک ما افتاد.😊 حاج آقا محمدی چند دقیقه صحبت کرد و میکروفون رو داد به حاج آقا احمدی. بعد از یه‌کم روضه و پذیرایی بستنی، کم کم بلند شدیم جهت جمع آوری وسایل و لحظه‌ی جان گداز جدایی. 😢 البته اون قدرا هم جان گداز نبود، چون همه از شدت خستگی می‌خواستن زودتر برسن خونه و توی تخت گرم و نرم‌شون بدون دغدغه‌ی فکری استراحت کنن.😓 وسیله‌هامونو برداشتیم و پیاده رفتیم سمت خونه‌ها. توی راه دیگه هیچ‌کس حرف نمی‌زد. دهن و زبون‌مون قفل شده بود و ارور می‌داد.🤯 مختصر و مفید با بچه‌ها خداحافظی کردم. رسیدم خونه و از در که رفتم تو، وسط راهرو ولو شدم. حرف نمی‌تونستم بزنم. با اشاره گفتم خسته و گشنه‌م و بعد از شام سر روی بالش گذاشتم و به دقیقه نکشیده، بیهوش شدم.😴 بگذریم. فرداش به حالت عادی برگشتم و خیلی زودتر از اون‌چه که فکر می‌کردم، دلتنگ رویداد شدم...😔❤️ 📧http://eitaa.com/javanan_chb
🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃 قیام کننده عزیز سلام🙋🏻‍♀😊 شروع سال تحصیلی جدید رو خدمتتون تبریک و شادباش عرض میکنم😁🌷 همونطور که در جریان هستید، تقریبا یک ماهی از رویداد های فرخشهر، خانمیرزا و وردنجان میگذره🌿😇 و فقط ده روز دیگه تا پایان فرصت چهل روزه شما برای تشکیل هسته ها، فعالیت هاتون و درخششتون زمان باقی مونده🤩 یادتون نرفته که قرار شد توی این چهل روز اول از همه: 🔺عرصه‌ی انتخابی‌مونو قطعی کنیم. 🔺بر‌اساس عرصه‌انتخابیمون هسته تشکیل بدیم. 🔺مشخصات اعضای هستمونو برای مسئول رویداد بفرستیم. 🔺با اعضای هسته بشینیم صحبت کنیم برنامه ریزی کنیم و استارت یه کار قوی هرچند کوچیک رو بزنیم. 🔺کارمون رو ادامه بدیم و قوی تر کنیم. 🔺گزارش تصویری و ویدیوئی از کارمون تهیه کنیم و به اشتراک بزاریم. 🔺و در آخر خودمون رو آماده کنیم برای مرحله دوم رویداد، چون قراره نتیجه زحمات و شب بیداری ها و مباحثات و مجاهدت ها و فعالیت هامون مشخص بشه و به دست آقاجانمون برسه😍 بلاخره دخترای حضرت زهرا نامه عملیات این ۴۰ روزشون میرسه دست مولا😌❤️ پس دست بِجونبونید که وقت نداریماااا😁 سی روز از عهدی که با آقاجانمون بستیم میگذره و فقط ده روز دیگه باقی مونده تا به عهدی که بستیم وفا کنیم و صفر تا صدشو خدمت آقا عرض کنیم و امضای آقارو پای میثاق ناممون ببینیم😍😌 📜 💞 📧http://eitaa.com/javanan_chb
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥حتماااا ببینید... ✨ ای دختران فاطمه‌الزهرا سلام الله علیها، شما الگوی والای زن امروز هستید... 💡این مسئولیت بر عهده شماست که به جهان بفهمانید که علم و فرهنگ حقیقی با ایمان نگاه داشته می‌شود... 🎙بخشی از سخنان شهید صدر برای جمعی از بانوان 📧http://eitaa.com/javanan_chb
پیام به دهه هشتادی ها_1.mp3
زمان: حجم: 4.13M
°•🇮🇷•° 4⃣1⃣ پیامی به دهه هشتادی‌های ایران حجت‌الاسلام مجتبی محمدی: فعال فرهنگی اجتماعی، حلقه میانی دوکوهه پیشرفت استان چهارمحال بختیاری 📧http://eitaa.com/javanan_chb 🌹🌹🌹