🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ #پارت5
صدای پدر آمد:
_بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم تا پشیمون نشدن!
رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکیاش به چشمان غرق شادی پدر نگاه کرد:
_بابا... تو رو خدا این کارو نکن! پس احسان چی؟ شما بهش قول دادید!
شهاب ابرو در هم کشید:
_حرف نشنوم؛ اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم، فقط راه بیفت بریم!
رها التماس کرد:
_تو رو خدا بابا...
شهاب فریاد زد:
_خفه شو رها! گفتم آماده شو بریم! همه چیز رو تموم کردم. حرف اضافه بزنی من میدونم و تو و مادرت!
رها: _اما منم حق زندگی دارم!
شهاب پوزخندی زد:
_اون روز که مادرت شد خونبس و اومد تو خونه ی ما، حق زندگی رو از دست داد! تو هم دختر همونی! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت؛ حالا هم باید تاوانشو بدی!
+شما با احسان و خانوادهش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید!
شهاب: _مهم پسر منه... مهم رامینه! تو هیچی نیستی! هیچی!
شرایط بدی بود. نه «دکتر "صدر" » در ایران بود و نه "آیه"در شهر... دلش خواهرانههای آیه را میخواست. پدرانههای دکتر صدر را میخواست. این جنگ نابرابر را دوست نداشت؛ این پدرانههای سنگی را دوست نداشت!
صدای شهاب را شنید که از جایی نزدیک به در خروجی میگفت:
_تا ده دقیقه دیگه دم دری، وگرنه من میدونم و تو و اون مادرت! وسایلتو جمع کن که بعد عقد میری خونهی عموی پسره! قراره بشی زنعموش! همه که مثل مادرت خوش شانس نیستن با پسر مقتول ازدواج کنن!
رها روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان اشکبارش نگاه میکرد.
" برایم غصه نخور مادر! اشک
هایت را حرامم نکن! من به این سختیها عادت دارم! من به این دردهای سینهام عادت دارم! من درد را میشناسم... مثل تو! من با این دردها قد کشیدهام! گریه نکن مادرم! تو که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو دارم!"
لباسهایش را جمع کرد.
مادر مناسبترین لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر بود! خانواده مقتول خبر از خونبس بودن مادر نداشتند! اگر میدانستند که دختر یک خون بس را به عنوان خونبس دادهاند، هرگز نمیپذیرفتند! این دختر که جان پدر نبود...
این دختر که نفس پدر نبود!
این دختر، این مادر، در این خانه هیچ بودند، هیچ...
رها مادرش را در آغوش کشید:
_گریه نکن نفس من، گریه نکن جان رها! من بلدم چطور زندگی کنم! من خونبس بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت باش! فکر کن با احسان ازدواج کردم و رفتم! باشه؟
زهرا خانم: _چطور... آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این خونه برو! فرار کن! برو پیش آیه؛ اما از این مرد دور شو! این زندگی نحس رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توام! خونبس نشو رها!
رها بوسهای روی صورت مادر نشاند:
_اگه فرار کنم تو رو اذیت میکنن! هم خودش، هم عمهها! من طاقت درد کشیدن دوبارهی تو رو ندارم مامان!
زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه کرد:
_تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم!
رها بغض کرده، پوزخندی زد:
_یه روز میام دنبالت! یه روز حق تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به این لبهای قشنگت میارم مادرم!
وقتی سوار ماشین پدر شد، مادر هنوز گریه میکرد. چرا پدرش حتی اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد! چرا قلبش اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟
رها به احسان فکر کرد!
چند سال بود که خواستگارش بود. احسان، مرد خوبی بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند.
چند روز تا عید مانده بود؟ شصت روز؟هفتاد روز؟ امروز اصلا چه روزی بود؟ باید امروز را در خاطرش ثبت میکرد و هر سال جشن میگرفت؟
باید این روز را شادی میکرد؟
روز اسارت و بردگیاش را؟ چرا رها نمیکنند این رهای خسته از دنیای تیرگیها را؟
چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور
کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده پشت باشد پشت نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟
پدر ماشینش را پارک کرد.
رها چشمهایش را محکم بست و زمزمه کرد:
" محکم باش رها! تو میتونی! "
نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در ذهنش ثبت کند!
دلش سیاهی میخواست و سیاهی.آنقدر سیاه که شومی این زندگی را بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین تصاویر پر اشک و آه را نمیخواست.
گوشهایش را فرمان نشنیدن داد؛
اما هنوز صدای بوق ماشینها را میشنید. نگاهش را خیرهی کفشهای پدر کرد... کفشهای مشکی براق واکس خوردهاش برق میزد. تنها چیز براق امروز همین کفش ها خواهد بود.
امروز نه حلقهای خواهد بود،
نه مهریهای، نه دسته گلی، نه ماشین عروسی.....
🤍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🤍#پارت5
زینب دوباره انگشت به درون ظرف عسل برد و آن را به سمت دهان ارمیا برد... ارمیا دهان باز کرد و شیرینترین عسل دنیا را
در کام گرفت و همانجایی را بوسه زد که آیه بوسیده بود.
یوسف خندهای سر داد:
_خوب از زیرش در رفتینا، خداییش چطور این فکر به سرتون زد؟
ارمیا: _دست کم گرفتیا، ما خودمون فرماندهی عملیاتیما! رکب نمیخورم، دست کم گرفتی داداش؟
مسیح همانطور که عکس میگرفت:
_خدا به داد زنداداش برسه، زنداداش حواست بهش باشه!
رها صورت آیه را بوسید:
_نگران آیه نباشید که خودش یه پا چیریک شده! خدا به داد داداش شما برسه، این آیه خانوم رو من میشناسم! با یه اشاره داداش شما کل
نقشههاش رو عوض کرد، اونم تو چند ثانیه!
صدرا دستش را روی شانهی رها گذاشت و به سمت خود کشید:
_پس بیا اینور که بدآموزی داره آیه خانم!، من زندگیمو دوست دارم.
همه تبریک میگفتند و شوخی و خندهها به راه بود. از پلههای محضر پایین آمدند و آیه همانطور که زینب دست او و ارمیا را میکشید با رها صحبت میکرد.
ارمیا متوجه شد که آیه کلافه شده است. زینب را بغل کرد و به سمت آیه رفت:
_چیزی شده؟
آیه چادرش را مرتب کرد و گفت:
_نه چیزی نیست، به آقا یوسف و آقا مسیح بگید برای ناهار بیان خونه؛ مثل اینکه تدارک دیدن برای ناهار!
ارمیا سری تکان داد و از آنها دور شد، میدانست که کلافگی آیه برای چیز دیگریست اما کاری از دستش برنمیآمد، آیه نمیخواست بگوید.
همه میخواستند سوار ماشینها شوند که محمد به سمت ارمیا رفت و کلید ماشینش را در دستش گذاشت:
_موتورتو بده من، تو با خانومت با ماشین من برید!
ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت.
محمد دست روی شانهاش گذاشت:
_سرتو بالا بگیر! این چه کاریه؟ باهات تعارف ندارم، تو عین مهدیای برام!
ارمیا لبخند دردناکی زد:
_شرمندهتم به خدا!
محمد ابرو در هم کشید:
_این حرفا رو نزن، برو زودتر تا این زنداداش فراری من فرار نکرده!
ارمیا نفس عمیقی کشید و با افسوس گفت:
_هنوز ازم فراریه، خجالت نیست، میفهمم که به خاطر زینب راضی شده، اما همینم خداروشکر!
کلید موتور را در دست محمد گذاشت و تشکر کرد. در را که برای آیه باز کرد با شرمندگی گفت:
_به خدا شرمندهام! تو همه چیز داری و من هیچ چیزی ندارم به پات بریزم!
آیه هیچ نداشت که بگوید.
سوار ماشین محمد شد؛ انتخاب سیدمهدی بود دیگر!
تمام مسیر را آیه سکوت کرده بود.
ارمیا چندبار خواست صحبت کند که پشیمان شد. آیه نگاهش را به خیابان دوخته بود. آخر تمام این خیابانها از او خاطره داشتند. از مردی که رفت و زنش شرمندهی تمام خاطرات شد.
قطره اشکی بر گونهاش افتاد. دستش را روی پلاک در گردنش گذاشت.
"کجایی مرد؟ زنت نفس کم دارد! زنت زیر بار این زندگی کمر خم کرده است. کجایی مرد؟ کجایی تمام زندگیام؟ کجایی که همسرت دیگر نای زندگی ندارد؛ کاش من به جای تو رفته بودم! کاش من رفته بودم و تو زندگی میکردی! آخر خودم هم به خودم حق نمیدهم که دوباره ازدواج کنم! اگر دخترکت بزرگ شود و بگوید :
"من بچه بودم! تو چرا پذیرفتی؟" چه پاسخش دهم؟ خودم هم خودم را مُحِق نمیدانم، پس چگونه دفاع کنم از این کارم؟"
ارمیا ماشین را مقابل خانه متوقف کرد ،
و نگاهی به صورت خیس از اشک همسرش انداخت.
"گریه نکن بانو! گریه نکن جان من! گریه نکن که اشکهایت دلم را میسوزاند! گریه نکن! من آنقدرها هم بد نیستم!"
ارمیا پیاده شد و در را برای آیه باز کرد.
آیه که از ماشین خارج شد، ارمیا سرش را پایین انداخت و آرام، طوری که آیه تنها بشنود گفت:
_من نمیخوام شما اینطور باشید، اگه هنوز نتونستید قبول کنید، من میرم تا شما آماده بشید! میرم که حضورم اذیتتون نکنه، من اومدم که دیگه اشک رو صورتتون نریزه! نه اینکه خودم باعث ریختن اون اشکا بشم؛ میرم تا شما با این عقد کنار بیاید! حالا هم لطفا اشکاتونو پاک کنید که بریم پیش بقیه، منتظرن؛ بذارید فکر کنن همه چیز خوبه!
آیه سکوت کرده بود؛
شاید همه گاهی که میشکنند، سکوت را دوست داشته باشند،
شاید بعضی حرفها را نتوان گفت،
شاید گاهی نیاز است کسی را داشته باشیم که از ما دفاع کند؛
شاید چیزی در این زندگی کم داشته باشیم... چیزی شبیه مدافع! شبیه همان مدافعان سبزپوشی که اسلحه در دست دارند... کمی شبیه سیدمهدی! کسی که غیرتی شود و نعرهی «هَل مِن مبارز» گوید. کسی که شاید شما او را بشناسید یا شاید نه،
مثل رهگذری که به فریاد دردمند بیدفاعی میرسد!
گاهی همهی ما کسی را میخواهیم شبیه به کوه باشد، شبیه دریایی طوفانی؛ برایمان
غیرتی شود! جای ما حرف بزند، جای ما....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir