#چندخاطره
🔸شهید صادق مُزدستان؛ بچه پولداری که ۱۲روز بعد از ازدواجش شهید شد
🌼#بچهپولدار|خانوادهاش بازاری؛ و جزو ثروتمندان انزلی و قائمشهر بودند. صادق فوتبالیست ماهری بود و توی تیم ملوان انزلی بازی میکرد. حتی در کشور هم شناخته شده بود. بیشتر هم توی محیطهای ورزشی دیده میشد؛ اما نهضت امام باعث شد تحول فکری پیدا کنه و انقلابی بشه.
🌼#بچهسوسول|حدود ۲۵ روز بعد از شروع جنگ رفتیم جبهه. بعضی از رزمندهها با دیدنِ چهرهی خاص و موهای بلند صادق میگفتند: این سوسول کیه و چرا اومده جبهه؟ اما خیلی زود فهمیدند صادق چه جوون مخلص و انقلابی شده... صادق خوشپوش بود و همین باعث میشد جوونا جذبش بشن. جذب همان و، تلاشِ صادق برا انقلابی شدنشون هم همان.
🌼#مزدستان|صادق هميشه میگفت: من مُزدستان هستم، اونقدر در راه خدا كار میكنم تا مُزد بِستانم؛ هر طوری شده بايد از خدا مزد بگيرم و هيچ مزدی از شهيد شدن در راه خدا و اسلام با ارزشتر نيست.
🌼#تازهداماد|یکی دو روز بعد از ازدواجش؛ فرماندهی لشکر صادق رو خواست، تا برا شناساییِ والفجر مقدماتی برگرده جبهه. اون شخصی که قرار بود این خبر رو برسونه، رویش نمیشد به صادقِ تازه داماد چیزی بگه. اما صادق تا دستور رو شنید، رفت منطقه؛ چند روز بعد [یعنی دوازده روز بعد از عروسیاش] هم شهید شد.
🌼#سنگرخالینماند|صادق توی یکی از دستنوشتههاش گفته بود: برادرم! وقتى تابوتم از كوچهها مىگذرد؛ مبادا به تشييع من بيايى؛ وقت تنگ است! به جبهه برو تا سنگرم خالى نماند.
📚منبع: نویدشاهد "بنیاد شهید و امور ایثارگران"
@khakriz1_ir
#شهید_مزدستان #شهدای_مازندران #مزار_گلزارقائمشهر
.
🔸شهید شمیراننشینی که جبهه را به آمریکا ترجیح داد
🌼#بچهپولدار|شهیدعبدالحمید شاهحسینی متولد بالاشهر تهران بود و تمام اعضای خانوادهش گرینکارت آمریکا داشتند. همون ایامی که خانوادهش مشغول فراهم کردنِ مقدمات ادامه تحصیلش توی آمریکا بودند، سر از لبنان و همنشینی با شهید چمران، درآورد. توی ۱۸سالگی هم جای موندن و لذت بردن از زندگی پرناز و نعمت در شمیران، ترجیح داد بره جبهه
🌼#شوخی|شوخطبع بود و توی جبهه به بچههای جنوب شهر تهرانی به شوخی میگفت: شهدای شمیران افضل مِن شهدای میدون خراسان. واقعا هم راست میگفت؛ اینکه کسی بتونه از زندگی لاکچری و دنیای پرزرق و برق بگذره و جونش رو برا خدا بده، هنر بزرگی کرده
🌼#روایت_شهادت|بین رزمندهها عرف بود به همدیگه میگفتند: انشاءالله شهید بشی. اما شهید شاهحسینی در جواب این حرف میگفت: زبونت رو عقرب بزنه؛ من نمیخوام شهید بشم، میخوام بجنگم. ولی روز آخر وقتی سوار کامیون شدیم برا رفتن به منطقه عملیاتی، یکی از بچهها به شاهحسینی گفت: الهی شهید بشی. اینبار عبدالحمید نگفت زبونت رو عقرب بزنه، گفت: آره! انشاءالله. من هم از رفقام جاموندم. بعد هم چشماش پر از اشک شد. توی مسیر کنار دستم بود. اون ایام هواپیماهای بعثی زیاد بالا سر فاو پیداشون میشد. یهو یه هواپیما رو از دور دیدم. عبدالحمید گفت: اون هواپیما داره میاد ما رو بزنه. عجیب بود که همون هواپیما اومد و ما را زد. همهی بچهها شهید شدند جز من. عبدالحمید افتاده بود روی دستم. لباش تکون میخورد، اما نمیتونست حرف بزنه. دستش هم به پهلوش بود که شهید شد
@khakriz1_ir
#شهدای_تهران #مزار_امامزادهعلیاکبرچیذر