💢 #خاکریزخاطرات ۱
🔸 همدردی با رزمندهها به سبک شهید خرّازی...
#متنخاطره|مرخصی داشتیم و قرار شد با حاج حسین بریم اصفهان. حاجی گفت: بیا با اتوبوس بریم. بهشگفتم: با اتوبوس؟ توی اینگرما؟ حاج حسین تا این حرفم رو شنید ، گفت: گرما؟!!! پس بسیجی ها توی گرما چیکار میکنن؟ من یه دفعه باهاشون از فاو اومدم شهرک هلاک شدم. پس اونا چی بگن؟ با اتوبوس میبرمت اصفهان تا حالت جا بیاد
👤خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرازی
📚منبع: یادگاران۷ «کتاب شهیدخرازی » ، صفحه۳۳
🔰 دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
__________________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#اخلاص #تواضع #شهید_خرازی #ساده_زیستی #مسئول_تراز #شهدای_اصفهان #مزار_گلستانشهدا #خاکریز_خاطرات
#روایتشهید
🔸خوابِ عجیبی که باعثِ رضایتِ مادر، برای رفتنِ امیر به سوریه شد
#متنخاطره|خیلی تقلّا کرد که بره سوریه، اما میگفتند اینجا بهت نیاز داریم و نمیشه. آخرین بار که فرمانده بهش گفت نه، گریهش گرفت. فرمانده هم دلش نرم شد و گفت: امیر! تو عاشق شدی، ما هم نمیتونیم به زور نگهت داریم؛ برو
وقتی اومد خونه بهم گفت: مامان! میخوام برم سوریه، اما به جان حضرت زینب(س) اگه راضی نباشی نمیرم. تصمیم برام سخت بود و ازش خواستم بذاره تا فردا فکر کنم. تا فردا توی خونه راه رفتم و با خدا حرف زدم. گفتم: خدایا! خودت کمکم کن؛ منو پیش خانم شرمنده نکن.
فردای این اتفاق دخترم سرزده اومد خونه و گفت: دیشب یه خواب عجیب دیدم. خواب دیدم توی خونه مجلسِ روضه امام حسین(ع) گرفتیم. حاجآقاعالی روضه میخوند و مردم زیادی مثل ابر بهار اشک میریختند. رفتم جلوی در، دیدم بابام نشسته. هوا هم صاف بود، اما قطرههای آب از آسمون میچکید. به بابا گفتم: بابا چه خبر شده؟ چرا آسمون اینطوری شده؟ این قطرهها چیه که میریزه پایین؟ گفت: اکرم! اینا بستگی به نظر مادرت داره...
با این خواب دخترم فهمیدم باید اجازهی رفتن امیر رو بدم. اما حالا که من راضی شده بودم، خواهرش که جانش به جانِ امیر بند بود، مخالفت کرد. خلاصه تصمیم گرفتیم استخاره بگیریم. قرآن رو که باز کردیم، آیهی «و لاتحسبن الذین قتلوا» اومد؛ همون آیهی شهادت. همین باعث شد اکرم مخالفتش بیشتر بشه. گفتیم دوباره استخاره میگیریم؛ اما باز همون صفحه و آیه اومد. اینبار لبخندی بر لب امیر نشست و خواهرش چارهای جز رضایت نداشت
@khakriz1_ir
#شهید_لطفی #شهدای_مدافعحرم #مزار_بهشتزهرا