سلام
بازم جا داره از کانالتون تشکر کنم
من یکی از خادم های حرم های مقدس هستم
طبق روال همیشه عصر تابستون نماز مغرب و عشاء توی صحن برگزار میشد و بعد از نماز فرش های اضافه رو جمع میکردیم.
یه خانمی که چادر قهوه ای سر کرده بود و حالت کوخ نشسته بود فکر کردم مادر بزرگی هست سنش بالای هفتاد سال خیلی با احترام گفتم مادر جان بلند شید میخواهیم فرش ها رو جمع کنیم 😇😇😇
جواب نداد دوباره گفتم مادر بزرگ لطف کنید 😐😐😐
که یکدفعه انگار ببر مازندران حمله کرد به من که بی ادب من کجا مادر بزرگ هستم من بیست یک سالمه 😭😭😭😭
ملت هم تماشای ما میکردند گفتم خانم ببخشید من قصد توهین نداشتم رنگ چادر شما و شیوه نشستن شما فکر کردم مادر بزرگ هستید...
خلاصه با عصبانیت وسایلش رو جمع کرد رفت ....
تا گذشت یه روز یه خانم که با یه چادر رنگ شاد نشسته بود و چادر هم کشیده بود روی صورتش گفتم دختر خانم لطف کنید بلند شید داریم فرش ها رو جمع میکنیم .یه لحظه چادرش رو آورد عقب با یه صدای ملیحی گفت چشم آقا خسته نباشید خیلی ممنون از زحمات شما خیلی زحمت میکشید .اجرتان باخدا .خدا قوت کجا برم بشینم
خلاصه فک من هم افتاده بود بنده خدا بالای شصت پنچ سال سن داشت و حسابی هم آرایش غلیظ هم کرده بود،، یه کم هم ترسیدم از چهره بنده خدا ...😭😭😭😭
#خاطره_سوتی🤦♀🤦♂😂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
این خاطره که خادم از اشتباه گرفتن یه خانم جوون با یه حاج خانوم گفتن یاد یه خاطره افتادم....در دوران دانشجویی یه شب رفتم نونوایی نون سنگکی بخرم؛ نونوایی اونطرف خیابون بود و با یه تیپ معمولی چادری با کفش طبی راحتی رفتم؛ تو صف بودم که یه اقایی پشت سرم گفت مادر؛ صف چندتاییه؟! برگشتم گفتم یکیی😐 بنده خدا که حدودا 40ساله بود کلی خجالت کشید😥😥 و رفت عقب و منتظر هرنوع واکنش ببرگونه🐅 🦁🐯😡😡😤از طرف من بود که با برخورد معمولی من یکم نفس راحت کشید!! وقتی اقای نونوا نون من رو داد بنده خدا پیش دستی کرد و نون رو اورد نزدیک و سنگهای نون رو گرفت و گفت بفرمایید خواهر😅😅😅😅
هنوزم چهره دهشتزده اش تو خاطرمه😂😂
#خاطره_سوتی🤦♀🤦♂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
🔹سلام وقتتون بخیر
خداخیرتون بده بااین چالش.
خودم از خودم بخاطر این حجم زیاد ازفجایع خجالت کشیدم البته اونقدرام زباد نیستن فقط 20تاشمردم الان🙈
یکی از بدترین سوتی های من برمیگرده به زمان دانشجویی
توکلاس استاد من روبرد پای تابلو برای حل مسئله.منم حقیقت باچادر سختم بود نوشتن .تااینکه یکی از بچه ها امر به نهی 🤦♀ کردو گفت نامحرم که نیست چادرت در بیار
منم نه گذاشتم نه برداشتم...سریع گفتم استاد به این بزرگی اینجا هویجه؟🙈😱
جاتون خالی ترم بعد هم اون درس رو داشتم😭😭
#خاطره_سوتی😂🤦♀🤦♂
چند روزی از شروع زندگی مشترکمون می گذشت تقریبا جزء اولین بار بود که قرار شد هرروز بادست پر برم خونه .
حدود دوکیلو انار خریدم سوار اتوبوس واحد شدم آخر اتوبوس نشستم خیلی خسته بودم کیسه انار رو گذاشتم کنار صندلی سرم رو گذاشتم روی شیشه خوابم برد...دقایقی گذشت داد راننده اتوبوس بلند شد این انارها کف اتوبوس برای کیه ؟😡😡😡😡
.
.
با چشم های خواب آلود نگاه کیسه اناریم کردم 😕😕😕😕😕دیدم خبری از انار ها نیست همه ولو شده بود داخل اتوبوس .... سر پیچ انار ها می رفتن این رو اون ور خلاصه یه وضعی شده بود .
.
یه مقدارش رفته بود قسمت زنونه
کیسه رو برداشتم دنبال انار می گشتم انگار این مشنگا با قیافه خواب آلود،😨😨😨 زن مرد دنبال انار زیر صندلی بودند کلی هم خندیدیم.😂😂😂
#خاطره_سوتی🤦♀🤦♂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
سلام من کلا آدم طنز پردازی هستم و این حس از همون دوران نوجوانی آشکار بود و تا الان هم خونه اقوام که میریم کلی میخندونم والبته حد و ظرفیت افراد رو در نظر میگیریم
😇😇😇😇😇
دوران ابتدایی کار نامه درخشانی از تحصیلات نداشتم سه چهار تا رو می افتادم معلم گفت کارنامه خود خود رو ببرید تا پدرانتان امضأ کنند 😯😯😯😯😯😯😯😯😉😉😯
پدرم زمانی که نه سالم بود رحمت خدا رفتند😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
خلاصه کار نامه رو بردم خونه دا داش
بزرگم امضأ کنه داداشم توی حیاط خونشون چند تا بز داشتند وارد حیاط که شدم کارنامه رو گرفته بودم پشت سرم که یک لحظه انگار کسی کارنامه رو از دستم کشید
سریع نگاه کردم دیدم یه بز داره کارنامه منو میخوره گذاشتم دنبالش کردم اون بدو من بدو تا یه گوشه گیرش آوردم و کارنامه رو از دهانش آوردم بیرون البته نصف بیشتر اون رو خورده بود هیچی دیگه رفتم مدرسه به مدیر گفتم مگه باور می کرد با هزار ناله التماس ولم کرد وقرار شد دوباره برام پرینت بگیرند
😂😂😂😂😂😉
#خاطره_سوتی😍🤦♀🤦♂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
#خاطره
سلام
منم یه خاطره میخوام بگم که برمیگرده به ده سال پیش
من با همسرم و دوسش که اونم ازدواج کرده چهار نفری رفتیم سفر
ما تمام جاهای که میرفتیم فیلم میگرفتیم
دوست شوهرم یه رفیق داشت که مجرد بود اسمشم احسان بود
کلید خونشونو داده بود به ما
گفت من که صبح تاشب نیستم شمابرین خونهی من
ماهم قبول کردیم صبح که رفتیم بیرون
بعد از صبحانه خوردن طبق معمول در حال فیلم برداری بودیم که شوهرم گفت جای اقا احسان خالیه یه دفعه دوست شوهرم گفت نه بابا احسان کیه دیگه تحفه س مگه ..
اخر شب که اومدم خونه فیلم گذاشتیم پنج نفری نگاه میکردیم
یادمون رفته بود که چی گفتیم تو فیلم
یهویی (احسان کیه دیگه تحفه س) اومد
ماهممون به هم نگاه کردیم 😬😬
حرفی برا گفتن نداشتیم فقط سرخ سفید میشدیم🤐😰😪
#خاطره_سوتی🤦♀🤦♂😍
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
#خاطره_سوتی
سلام به همه دوستان کانال خاطرات وسوتی ..
خاطره ای که میخام براتون بگم خیلی جالب و خنده داره .
پسر عمه پدرم معامله گاو میکنه و یه گاوماده میخره وبعد چند روز میفروشش به یکی دیگه
و بهش میگه این گاو 5ماه آبستنه و 9کیلو شیر میده و این ظاهرو باطن طرف گاو میخره و میبره بعد یک ماه یه اخطار از دادگاه واسه پسر عمه میاد که در فلان روز بیا دادگاه و موعد دادگاه میشه و میره پیش قاضی
قاضی میگه تشریف داشته باش تا شاکی شما بیاد .
خلاصه شاکی میاد و قاصی میگه ایشون شاکی شما هستن ..
شاکی میگه اقای قاضی ایشون گاوی به بنده فروختن
کلاه سرم گذاشته و دروغ بهم گفته ..
قاصی هم به پسر عمه میگه چرا شما کلاه سر این پیر مردگذاشتی ..
میگه اقای قاصی من گفتم این گاو آبستنه ...هست یا نیست ؟!
شاکی میگه اره ابستنه ..
میگه بهش گفتم 9کیلو شیرمیده ..
چند کیلو شیر میده؟؟
شاکی میگه والا 12کیلو شیر میده
میگه خب من چه کلاهی سر شما گذاشتم که اومدی محکمه شکایت کردی ؟
شاکی میگه اقای قاضی این گاوی که به من داده یه چشمش کور هستش...
پسر عمه هم میگه ایا علف و کاه براش میریزه میخوره یا نه ...
میگه اره خود به روی رضای خدا خیلی تمیز خوردشو مبخوره .
پسر عمه هم ناراحت میشه .
میگه پس چرا شکایت کردی ؟
میگه خو یه چشم داره
اینم میگه عمو جمع کن مگه قراره شب برات داستان هزارویک شب بخونه خوابت ببره 😂
#خاطره_سوتی🤦♀😍🤦♂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
سلام مجدد
چند مدتی بود توی حرم مشغول کار بودیم و معمولا اگر شب کار بودیم و اون روز میتی رو توی صحن دفن میکردند شب اول قبر با یکی از دوستان سری میزدیم وفاتحه میخوندم.😊😊😊😊😊
همون شب هم بزرگداشت حضرت بود البته هنوز توی تقویم ها ثبت نشده بود و متاسفانه مراسمی گرفته نمی شد.
اونشب نزدیک ده تا تاج گل کنار قبر بود به دوستم گفتم یه فکر جالب بیا این گل های مریم رو در بیاریم ببریم ورودی حرم بدیم دست زائر ه بگیم امشب شب بزرگداشت حضرت هست هدیه به شما ثوابش هم برای میت ...
گفتم این گل ها رو فردا شهرداری به عنوان زباله میبره ...
دوستم هم قبول کرد خیلی سریع گل ها رو جدا کردیم بردیم درب ورودی چه شلوغ بازاری شد وقتی که گل به زائر ها میدادیم واقعا خوشحال میشدند کار که تمام شد .رفتیم دوباره بالای قبر میت گفتیم ثوابش رو برای شما فرستادیم هنوز نشسته بودیم که خانواده میت اومدن برای فاتحه همین که رسیدن بالای قبر یه خانم زد توی سرش وااااای عریزم به گل هات هم رحم نکردند 😡😡😡😡😡😡😡😡
من سرم پایین بود و جلو خنده خودم رو گرفته بودم واز بس خندیده بودم از چشمان اشک می یومد بنده خدا فکر میکرد گریه میکنم 😭😭😭😭😭
خلاصه با اشاره از شون خدا حافظی کردیم رفتیم
فردا ش هم همه تاج گل ها به سطل زباله پیوست...
😐😐😐😐😕😐😕
#خاطره_سوتی🤦♀🤦♂😍
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
با سلام...خانواده من تو روستا زندگی می کنن و شغلشون کشاورزی و دامداری یه ولی ما شهر زندگی می کنیم همسرم دامپزشکه و اداره دامپزشکی شاغله...یه دفعه از اداره به من زنگ زد گف به بابا و داداشت بگو سم اوردن بیان سهمیشون رو بگیرن ولی من بد متوجه شدم فک کردم می گه سهمیه چسب آوردن بیان بگیرن، من زنگ زدم داداشم کنار چن تا دامدار دیگه بود گفتم اداره چسب اورده بیاین بگیرین اونم ازم پرسید چسب چی ؟ همینطوری از خودم گفتم فک کنم یه نوع چسبه می چسبونن به بدن گاوها که کنه هاشون بمیرن گفت چه جالب حتما جدید آوردن تا بحال که همچین چسبی نبوده😳بعدم طفلک کل روستا رو پر کرده بود که چسب جدید برا کنه در آومده برین بگیرین اینا هم فورا خودشون رسوندن شهر رفتن اداره که ما برا سهمیه چسب اومدیم تو اداره کارمندا اینطوری شدن🙄🙄گفتن ما از فلانی شنیدیم بعدم شوهرم به من زنگ زد دعوا که چرا خوب گوش ندادی ابرو داداشت و منو بردی تو روستا و اداره😃😅
#خاطره_سوتی🤦♀🤦♂😍
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
وااااااااااااای سلام مجدد😁😁😁
معمولا با بچه های شیفت شب که کارمون تمام میشد قرار میباشیم شب های جمعه ساعت یک یا دو شب یه سر به گلزار شهدا شیراز بزنیم
😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇
من خیلی دالرحمه شیراز رو بلد نبودم اون شب بچه ها گفتند می خواهیم ببریمت یه جایی که خیلی غریب هستند بعد از زیارت قبر شهید دوران از بین قبر ها و درختان رفتیم دیگه نور هم نبود به وسیله نور موبایل رفتیم چند تا قبر خاکی بود رفتم فاتحه دادم .
😍😍😍😍😍😍😍😛
احساس کردم که دوستان دارن دونه دونه از کنار من میرن من بیچاره فکر میکردم یک متر اون ور تر نشستند
😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
حدود ده دقیقه ای تنها بودم که گوشیم زنگ خود یکی از بچه ها بود گفت بیا بریم گفتم مگه شما کجایی؟
گفت بیچاره اونجا قبر اعدامی ها هست همه بچه ها اومدن کنار قبر شهید دوران هستند
خدا میدونه چقدر ترسیدم به زمین زمان جنگ میزدم فرار میکردم
😕😕😕😕😕😕😭😭😭😭😭😭
وقتی رسیدم پیش بچه ها اینقدر حالم بد بود وبه زمین خوردم توی این قبرها دیگه رمق برام نمونده بود . دست صورت زخمی حتی نای نداشتم باهاشون بحث کنم.
😲😲😲😲🤕🤕🤕🤕🤕🤕
تا چند روز شوکه بودم و دوستی مو با عوامل اصلی کلا قطع کردم
😌😌😌😌😌😌😌
#خاطره_سوتی🤦♀🤦♂😍
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆